فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 همیشه زنده دل باش!
#استادپناهیان 🌱
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پامنبرے 🎈
به خدا در آستانه
ظهور امام زمان "عج" هستیم..♥️
#استادپناهیان 🌱
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدویازدهم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 چشم هاي بینا
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدودوازدهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
دانه هاي تسب حي
اين سوال، جواب واضحي داشت ...
انسان هايي كه قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي كنن ... و جاشون
رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما كسي كه اونها رو شرطي مي كنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش،
هدف و شيوه اش ...
كسي كه چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... شيطان كه ظهور
آخرين امام براش حكم نابودي و پايان رو داره ...
فكر مي كردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني كه اون براي نماز از من خداحافظي
كرد و جدا شد ... درك تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شكل گرفت ... گاهي زمان، در ع ني
سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي كردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن
و حافظه ثبت كنم ...
بين جمعيت كه از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ...
به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشك شده بود ... اما دلم نمي خواست حركت كنم ...
تك تك اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تكرار كردم ... و در انتهاي هر كدوم، دوباره
سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ...
ـ دوباره ازت سوال مي كنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ...
حالا مي تونستم وسط تاريكي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه
هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم كرد كه جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين
سوال، مفهومي عميق تر از كلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فكر ...
به محل قرار كه رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه كردم و دوباره راه
افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سكوت زمان بيشتري براي فكر كردن داشتم ...
هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد كم كم داشت اطراف رو روشن مي كرد ...
عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تكان مي دادن ... به زحمت و
فشرده سوار مي شدن ...
چند لحظه نگاه مي كردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم كسي بين اونها هست كه بتونم باهاش
صحبت كنم يا نه ...
تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خيابون ي خ ره شدم ... موقع اومدن
اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود كه حالا ديگه يادم نمي اومد از كدوم سمت اومده بوديم ...
فايده نداشت حافظه ام كلا تعطيل شده بود ...
دست كردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري كه داشت از كنارم رد مي شد
... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه كوچيك ... يه دختر كوچيك با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب
بود ... با يه پسربچه گندم گون كه نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي
دست مادري كه به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ...
ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما
انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم كنه ... به اطراف نگاه كرد و چند جمله فارسي رو بلند
گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي كردن و سري تكان دادن ... معلوم شد ب ني اون جمع هم كسي ي ن ست
بتونه كمكم كنه ...
كاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشكر كردم ... اومدم برم كه مچم رو گرفت و اشاره كرد بايست ...
بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت كنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش
دست بلند مي كرد ... تا اينكه يكي شون ايستاد ... يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شيشه و با راننده صحبت كرد ... و بعد كاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من كرد و در ماشين
رو برام باز كرد ... اشاره كرد كه سوار بشم ...
يه نگاه به عقب ماشين كردم، يه نگاه به خودم و اونها ... من يكي بودم ... اونها دو تا بزرگ با يه دو تا
بچه ... يكي خواب، و دومي قطعا از اون همه پياده روي خسته ...
دستم رو به علامت رد درخواستش تكان دادم ... به خودش و همسرش اشاره كردم و از توي در ماشين
كنار رفتم ... پيدا كردن جاي خالي براي يه نفر راحت تر بود ...
با حالت خاصي خنديد ... چند قدم اومد جلو، تا جايي كه فاصله ما كمتر از يه قدم شده بود ... دستش
راستش رو بلند كرد و گذاشت پشت سرم ... آروم كشيد سمت خودش و پيشاني من رو بوسيد ...
يه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با كف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست ديگه از جيبش يه
تسبيح در آورد ... تسبيحي كه دونه هاي خاكي داشت ... هنوز دستم كف دستش ... گذاشت توي دستم و
پنجه ام رو بست ...
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدودوازدهم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 دانه هاي تسب حي
زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند كرد ...
و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت
زده ها بهش نگاه مي كردم ...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#شهـودعشــق ✨♥️
عقل معاش میگوید: شب هنگام خفتن است اما عقل معاد میگوید...🌓
#نماز_شب 🌙 #سخن_یار 🍃
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#حدیث🌸☔️
«لَیْسَ لِبَخِیلٍ رَاحَةٌ وَ لا لِحَسُودٍ لَذَّةٌ»
خسیس را آسایشی و حسود را لذتی نیست🍃
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#حضرتــ_ماهـ 🌙✨
گاهی دل از غم مالامال میشود🥀
از این قبیل قضایا در زندگی انسان هست؛ چه زندگی فردی،
چه زندگی اجتماعی
امّا عزم و اراده باید راسخ بماند،
گام باید محکم برداشته بشود. 💪🏻
غمهایی هست که کوهها را میشکند،
[ولی] انسانِ مؤمن را نمیتواند بشکند؛
راه را باید ادامه داد. ☔️🌱
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#سخن_یار 🍃
کرامت انسان
در میزان خدمت به مستضعفین است.
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕حقا که مرادی
و
مریدت شده ام من 💕
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#آقامحمدهادے 💓
.
.
آقا پیمان صاحب فلافل فروشی جوادین:
محمد هادی از سال ۱۳۸۳ که یک بچه مدرسه ای بود
به مغازه می آمد و کار می کرد.
خیلی سریع کار را یاد گرفت و استاد کار شد.
من چند بار او را امتحان کردم،
دست و دلش خیلی پاک بود.
خیالم راحت بود و حتی دخل و پول مغازه را در اختیار او می گذاشتم.
انسان کاری ، با ادب، خوش برخورد و
از طرفی شاد و خنده رو و پر انرژی بود.
کسی از همراهی با او خسته نمی شد.
با این که در سنین بلوغ بود،
اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند.
باطن پاک او برای همه نمایان بود.
.
.
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
همهےوجودم...
نیازمند تو شدهاند... 💔
خدا افزوݩ ڪند،
صبر ڪم ما را در فراقت....🍃
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️