#وصیت_نامه 📃💔
وقتی کار فرهنگی را شروع می کنیم، با اولین چیزی که باید بجنگسم ؛ خودمان هستیم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی ❤️
عالمی
داریم
در
کنجِ
ملالِ
خویشتن...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
@ShahidMostafaSadrzadeh
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 🖤(:
تو منو رها کنی کجا برم امام حسن (:
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#استوری 🖤(: تو منو رها کنی کجا برم امام حسن (: ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
نکشت زهر ...
تو را خاطرات مادر کُشت 💔(:
#وصیت_نامه 📃💔
تا جایی که می توانید از تفرقه فرار کنید؛ عامل تفرقه غیبت و خبرچینی است.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۶ "
|فصل سوم : ابوعلی|
{ پایان فصل سوم }
...💔...
بعد از ورود به دمشق، به یک پادگان منتقل شدیم. در پادگان تهران من را به نام اصلی خودم، عطایی می شناختند. در سوریه هر کس می توانست یک اسم جهادی برای خودش انتخاب کند😁🕊. پس از استقرار در آن پادگان، اسم جهادیم را (ابوعلی) گذاشتم.
اینهم اسم جدیدی نبود😉.
من۲۷ یا ۲۸ سفر به عراق رفته بودم☺️؛سالی دو بار. یکی در میان، یک بار خانوادگی 👨👩👧👦 حدود ۳۰ ،۴۰ نفر از اقوام و نزدیکان را در نیمه شعبان با کاروان می بردم (مدیریت این کاروان باخودم بود و تمام کار های هماهنگی و سازماندهی شان را خودم انجام میدادم)؛ یک بار هم مجردی با دوستان به سفر اربعین میرفتم. هر دو سفر هم با پای پیاده از نجف به کربلا می رفتیم، هم در سفر نیمه شعبان با اقوام، هم در سفر اربعین بادوستان. چون نام پسرم "علی" بود، در این سفر ها به (ابوعلی) معروف بودم. وقتی هم به سوریه رفتم، همین نام را برای خودم انتخاب کردم. برای سازماندهی اولیه از نیروهای تازه نفس می پرسیدند چه تخصصی داری هر کس باید سابقه و تخصصش را میگفت. بعضی می گفتند که سابقه جنگ در اردوی ملی افغانستان را دارند حتی بعضی که سنشان بالاتر بود سابقه حضور در جنگ ایران و عراق را هم داشتند. تجربه نظامی من بیشتر در مجموعه بسیج و گشت های شب و آموزش ها و رزمایشها بود، ولی چون نمیتوانستم بگویم عضو بسیجم ؛ گفتم: یه مدتی تو درگیری با اشرار حاشیه شهر مشهد با بچه های بسیج همکاری کردم✌️.
بعد از این نیروها را سازماندهی کرده و هر کس را بر اساس سابقه و تخصصش جدا می کردند و بعضی بودند که می گفتند ما تخریب کار نکردیم ولی به تخریب علاقه داریم. اینها را آموزش تخریب می دادند💣. البته اینطور نبود که هر کس هر چیزی بگوید قبول کنند که😒.
طرف که اسلحه را دستش می گرفت، از نحوه گرفتن اسلحه می فهمیدن چند مرده حلاج است😏. علاقه شخصی من این بود که واحد تخریب بروم یا به عنوان تک تیرانداز فعالیت کنم. به دلیل سابقه قبلی هم در تخریب و در تیراندازی در انواع میدانهای تیر یا نفر اول شدم یا دوم و از این بابت شاخص شده بودم.😌 هر وقت قرار بود سر دسته گروه انتخاب شود وقتی سوال میکردند چه کسی تیراندازی اش خوب است بلادرنگ میگفتند ابوعلی🙃.
بچه های آنجا وقتی علاقه 😍 و تبحر☺️ من را در امر تخریب 💣 و تک تیراندازی دیدند، گفتند: یک یگانی تشکیل شده به نام یگان نیرو، مخصوص فاطمیون. توی نیروی مخصوص که باشی همه چیز رو بهت آموزش میدن🤩 و میشی نیروی ویژه 😎. نیرو مخصوص👌، تلفیقی از همه رشته ها بود. آنجا بعد از آموزش هم تک تیراندازی می شدی، هم تخریب را کامل یاد می گرفتی، هم اصول جنگ شهری را بلد می شدی😍.
حسابی خوشم آمد ☺️و تصمیم گرفتم به آن یگان بروم. دی ماه ۱۳۹۳ بود که به نیروی مخصوص رفتم. فرمانده این یگان مصطفی صدرزاده ❤️معروف به سید ابراهیم بود.
سید ابراهیم خیلی فعال بود. او بر خلاف بعضی گردان ها که خیلی شلوغ شده بودند😒، تمرینات سختی با نیروها میکرد😬. کارهایی مثل آموزش جنگ شهری😶، رفتن به میدان تیر😑، کوه پیمایی🏔.
می گفت: نیروی مخصوص باید نیروی مخصوص باشه☝️، باید کار کشته باشه💪.
محل تمرین شهر "غسوله" در "ریف" دمشق بود.
چون ۱۵ سال کار آموزشی کرده بودم، در همان یکی دو روز اول آموزش ها دست سید ابراهیم آمد که تازه کار نیستم✋. به همین جهت او من را مسئول دسته کرد😌. سید ابراهیم زیاد به سابقه اهمیت نمیداد🙌. معیار او برای انتخاب افراد، عملکرد آنها در میدان جنگ 💣 بود. زمانی که من وارد گردان عمار با فرماندهی سید ابراهیم شدم، او جانشین نداشت. گردان او سه گروهان داشت. مهدی صابری با نام جهادی "غلامحسین" فرمانده گروهان حضرت علی اکبر( علیه السلام ) بود، علی احمد حسینی با اسم جهادی "ذوالفقار" هم فرمانده گروهان دیگر.
یک روز با سید ابراهیم داخل اتاق نشسته بودیم. آن روز حال خوبی نداشت و پکر بود. با او هم صحبت شدم.
بین صحبت، دیدم گوشه ی چشمش اشک جمع شد😱. پرسیدم: سید چی شد😔؟ به هم ریختی؟ چیزیشده؟ گفت: نهعزیزم. خیلی وقت ها تو که صحبت میکنی، من یاد حسن می افتم.
گفتم: کدوم حسن🤔؟
گفت: حسن قاسمی دانا.
با تعجب گفتم: عه... تو حسن رو می شناختی😮؟
گفت: با هم بودیم💕. حسن کنار خودم شهید شد💔.
من با حسن دورادور رفیق💛 بودم. توی رزمایش ها همدیگر را می دیدیم و با هم ارتباط داشتیم. سید ابراهیم ادامه داد: تو چون مشهدی صحبت میکنی، من همیشه یاد حسن می افتم☁️. به حسن علاقه ی♥️ خاصی داشت، خیلی به او وابسته بود، یکی به حسن قاسمی دانا یکی به مهدی صابری🌸. از آن به بعد هر روز که می گذشت، بیشتر شیفته ی سید ابراهیم می شدم. از همه لحاظ قبولش داشتم. به عنوان استاد👨🏫، به عنوان فرمانده👨✈️، به عنوان برادر🧔🏻؛ همه جوره قبولش داشتم، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم😍.
وقتی وارد گردان سید ابراهیم شدم، اوضاع جوری نبود که مثلاً اگر شما ۵۰۰ فشنگ کلاش برای میدان تیر می خواستید، به لجستیک نامه بزنی و کار ها روال منطقی داشته باشد، همه چیز با یک سوت و صدا حل می شد. 😊
سید ابراهیم سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نمی کرد به این امور بپردازد☹️. من به دلیل فعالیت در بسیج، سلسله روال اداری را تا حدودی بلد بودم😏، لذا به این آشفتگی کمی سر و سامان دادم🙆♂ و مسائل را تا حدودی قانونمند کردم🙋♂. به نجفی مسئول لجستیک گفتم: آقای نجفی از این به بعد بدون نامه یه دونه سوزن هم از توی لجستیک نباید بدی بیرون🙎♂☝️.
علاوه بر این تمام گروهان ها را لیست بندی کردم📝، سطح سواد شان را در آوردم و یک نظم و قانون درست و حسابی به آنجا دادم. از همه هم کار می کشیدم😁. کارها راست و ریس شدند☺️.
سید ابراهیم خیلی از این قضیه خوشش آمده بود😊❤️.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#دلتنگی_شهدایی 🌸🌿
تمامروزراباخاطراتِخویشدرجنگم
بخوانازاشڪچشمانمڪهبیشازپیشدلتنگم ... :)
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۷ "
|فصل چهارم : عملیات تل قرین|
...💔...
بعد از آتش تهیه سنگینی که روی الهباریه ریختیم ، به طرف این شهر حرکت کردیم . وارد که شدیم، شهر خالی بود .با اتش سنگینی که ریختیم ،شهر را تخلیه کرده بودند و ما بدون درگیری الهباریه را گرفتیم😍✌️. بعد از گرفتن شهر، اتش بسیار سنگینی روی تلّ قرین ریخته شد . حجم اتش چنان سنگین بود که همه جا را مثل روز روشن کرد. مثل نور افشانی هایی که در ایام خاص انجام می شود😝. وقتی اتش از دهانه گلوله خارج میشد ، یک خط از خودش به جا گذاشته و به تل که می رسید ، منفجر شده و همه جا را روشن می کرد☺️. سید ابراهیم می گفت چهارشنبه سوری شده🤣.
سید ابراهیم و چند نفر دیگر به «ابوحامد» ، فرمانده تیپ، پیشنهاد دادند، ما به طرف تلّ قرین برویم. تل جزو طرح عملیات نبود ، اما سید ابراهیم به نکته خوبی اشاره کرد💡. او به ابوحامد گفت :« تل روی الهباریه مشرفه و دشمن قشنگ به ما تسلّط داره. هوا که روشن بشه، دیگه نگه داشتن شهر کار اسونی نیست🤭. دشمن به راحتی میتونه مارو بگیره زیر اتیش و کارمون رو یکسره کنه. الان که شبه، با استفاده از تاریکی و اصل غافلگیری 😏، میریم روی تل و اوضاع رو بررسی می کنیم✌️ ؛ اگه همه چیز ردیف بود ، هماهنگ می کنیم بقیه هم بیان و تل رو میگیریم🤝 .
ابوحامد این طرح را به حاج قاسم💚 انتقال داد . به دلیل حساس بودن عملیات ، حاج قاسم💚 شخصاً پای کار حضور داشت😊 . بعد از هماهنگی های لازم ، قرار شد به طرف تل حرکت کنیم .
سید ابراهیم به من گفت :« ابوعلی ، برو چند تا نیروی داوطلب پیدا کن، بردار بیار.» وقتی در دسته اعلام کردم ، تنها کسی که اعلام امادگی کرد نجفی(شهید) بود؛ همین یک نفر. با بیست نفری که از گردان های مختلف جمع شدند ، به طرف تل حرکت کردیم.
مسافت طولانی ای در پیش داشتیم😴 . وضعیت جغرافیایی تل به گونه ای بود که دامنه خیلی وسیعی داشت؛ حدود دو کیلومتر میشد، با شیبی بسیار ملایم.
هوا خیلی سرد😬 بود ، اما چون راه می رفتیم و مهمات همراه داشتیم ،لباس های زیر بادگیرمان خیس عرق شده بود🤒 . سرما را وقتی احساس کردیم که رسیدیم بالای تل. فعالیت مان که کم شد ، سرما رفت توی جلدمان😷🤧🤐 . از زیر بادگیر سرما میزد می رفت داخل، طوری که دندان هایمان بهم می خورد😬🤣.
تلّ قرین را هم بدون دردسر گرفتیم🙃✌️ .سید ابراهیم گفت :« تا می تونید با پنجول هاتون زمین را بکنید و سنگر درست کنید ؛با پنجول هاتون🤚 ، با سر نیزه 🗡، با خشاب اسلحه ،با هر چی دم دستتونه زمین رو بکنید ،برید توش. هوا که روشن بشه🌤، دشمن تازه می فهمه چند چنده😏. اون وقته که به ما امون نمیده😱. پس تا میتونید برای خودتون مأمن و سنگر درست کنین . » زمین انجا هم طوری بود که ده سانت می کندیم ،می خوردیم به سنگ😔. باید با همان قلوه سنگ ها برای خود سنگر میزدیم.
فردا صبح☀️، همانطور که سید ابراهیم پیش بینی کرده بود ،اتش بازی دشمن شروع شد🔥💥. انها از شهرک «کفرناسج» که فاصله اش با تل ششصد ،هفتصد متر بود ،با توپ ۲۳ تل را می زدند🤭 . دشمن آنقدر روی سرمان اتیش می ریخت که نمی توانستیم جنب بخوریم😱.
از دست دادن تل خیلی برای آنها سنگین بود☹️. به همین خاطر کم نگذاشتند. از این طرف آتش می ریختند، از آن طرف نیروهایشان از تل بالا میآمدند. ما هم که کمک کپ کرده بودیم😑. حدود ۱۴ نفر از بچهها روی تل شهید شدند؛ همه هم با ترکش خمپاره💣.
سید ابراهیم پشت بیسیم 🎙 اعلام کرد هر کسی صدای🎵 منو میشنوه، هر چی نیرو داره، بفرسته بالای تل. نیروهایی که دیشب آمده بودند، خودشان را کشیدند بالا اینها همه دیشب تل را به راحتی گرفته بودند💪.
فشار سنگین آتش🔥☄💥 باعث شد، نیروهای سوری نتوانند بالا بیایند و عقب کشیدند.
با آتش سنگین دشمن، نیروهایشان کم کم به بالای تل رسیدند. من داخل یک سنگر طبیعی جا گرفته بودم. سنگری که دو تا سنگ بزرگ کنار هم داشت و لبه هایش هم روی هم بود. زیر این سنگها حالتی شبیه تونل ایجاد شده بود. من سینهخیز داخل این تونل جا گرفته بودم. تنها کاری که می شد انجام دهم، درجا غلت زدن بود. غیر از این نمیتوانستم تکان بخورم.
با شدید شدن آتش دشمن💥🔥 مجبور شدیم، کمی از سر تل عقب بکشیم. هر لحظه بر تعداد نفرات دشمن اضافه میشد. اوضاع حسابی قمر در عقرب شده بود😱. کار داشت از دست ما خارج میشد. ما در موضع بالا نبودیم. تبادل آتش به شدت ادامه داشت، اما آتش دشمن کاری تر بود. 😔
در همین لحظات سید ابراهیم فریاد کشید،« نزن! نزن آقا👐😠 !» یکی از بچه ها گفت :« سید، دارن میان بالا! چی چی رو نزن؟!» سید گفت:« نزن دیگه! این زدن غیر از هدر دادن مهمات هیچ فایده ای ندارد😐. بذار بیان بالا، تو تیر رس قرار بگیرن، وقتی مطمئن شدی تیرت میخوره به هدف ، اون وقت بزن😉. الان که داری همین جور بی هدف میزنی، دشمن فهمیده ترسیدی🤭. پس صبر کن بذار بیاد توی سینه کش تپه، اون وقت بزار وسط سینه اش و حالش و جا بیار😁 .» راست هم می گفت. با اینکه ما تند تند تیراندازی می کردیم ، اما چون بی هدف بود هیچ تلفاتی نمی گرفتیم؛ فقط دور ریز مهمات بود. سید ابراهیم دوید و این مطلب را با داد و بیداد به همه تفهیم کرد.🔈
با خوابیدن آتش💥🔥 ما، دشمن از جا کنده شد و کشید بالا. ما هم گذاشتیم خوب بیایند بالا .در یک لحظه بلند شدیم و به طرف شان آتش گشودیم😄. مثل چی درویشان کردیم. پشت سر هم روی زمین می افتادند. تاکتیک سید حسابی جواب داد.💛
اوضاع هر لحظه وخیم تر می شد😞. ما در محاصره افتاده بودیم . وضعیت به گونه ای شد که من یکی فکر سالم برگشتن را هم نمی کردم. گوشی موبایلم را درآوردم و با بغضی که داشتم😔، صدایم را ضبط کردم. ناگهان دو تا از بچه ها را دیدم که از پشت خاکریز پریدند بیرون و با دشمن جنگ تن به تن کردند. از دلاوری و شجاعت شان کیف کردم😍.
بچه ها تیربارچی دشمن را که پشت تیربار بود و آتش سنگینی می ریخت، زدند. من سریع سینه خیز رفتم جلو، تیربار او را برداشتم، غلت زدم به طرف یک سنگر بتونی که آنجا بود و دستم را گذاشتم روی ماشه. به سید ابراهیم هم گفتم:«سید،ویه تیربار غنیمت گرفتم🤩.» سید گفت:« دمت گرم ابوعلی🙃!»
اوضاع کمی بهتر شد اما نه کاملا خوب. با دشمن بی دست و پایی طرف نبودیم. آنها اول شروع کردند به نارنجک💣 انداختن. ما دست شان را می دیدیم که بالا می رود و به طرف ما نارنجک پرت می کند. برد نارنجک به این طرف خاکریز نمی رسید و همان جلو منفجر می شد. با این حال، به محض دیدن دست آنها ، پشت خاکریز، سنگر می گرفتیم.
چندین بار این کار تکرار شد. دفعه بعد دست بالا رفت ، ما سنگر گرفتیم، اما خبری از انفجار نشد😒. پدرسوخته ها کلک شان بود😏. متوجه شده بودند ما با دیدن دست آنها سنگر می گیریم😛. دست ها را به حساب پرتاب نارنجک، الکی بالا برده و به اصطلاح فیلم بازی می کردند🤨.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...