eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
527 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مصطفی صدرزاده
💔(:
کربلای من تویی حجم تویی ... انگار که ... کربلا را در خراسانت زیارت می کنم 💔
شهید مصطفی صدرزاده
همیشه می گفتم برم حرم این جوری آقا رو صدا بزنم ... خدا رو شکر ...🌱(:
شهید مصطفی صدرزاده
#مناجات 🎧 سید رضا نریمانی (: ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
نشسته ام جلوی گنبد طلا ... سرم را بالا بیاورم حرم را می بینم . تقریبا سه شب است که نخوابیدم ... با خودم میگم وقتی از اینجا برم این قدر وقت برا خوابیدن دارم ولی خب وقتی برم دیگه حرم ندارم 💔💔💔💔
شبِ سوم قرنطینه شدن در حرم است ... شب آخر ... کاش بازم فرصت بود . کاش هیچ وقت به روز آخر نمی رسید ... کاش می شد نرم ... کاش ... می مردم و نمی رفتم ... من نمی خوام برم آقا 💔 به شب گردی تو حرم عادت کردم ... فردا شب منم و دلتنگی ... دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی ... مگه میشه این حرمو ول کرد (:💔 شبای دیگه این موقع خوابم ... آقاجان این چند شب، شب گردی تو حرم ... اختیارم دست پاهام بود و هر جا دلش می کشید میذاشتم بره ... یهو می رفت و تو صحن خلوت قدس آروم می شد ... یهو سر از رواقایی در می آورد که تا حالا ندیده بود . یهو تو گوهرشاد ... آزادی جمهوری ... مناجات خونای دلی تو حرم و زجه زدنا ... سخت دل کندنا ... دلم نمی یومد برم خونه آقا ... یه جا کنج نشستم و گنبد زیاد مشخص نیست ... حالم بده ... من نمی خوام برم ... من نمی خوام برم ... من شبای بعد جایی رو ندارم برم آقا ... پناه دلم ... نذار جدا شم ازتون ... من نمی خوام برم 💔💔💔
فکیف اصبر علی فراقک ...💔
پناه من ...💔
شهید مصطفی صدرزاده
من اومدم فقط صدات بزنم آقا (:💔
⚫پیام تسلیت در پی درگذشت عالم ربانی و سالک توحیدی آیت‌الله آقای حسن‌زاده آملی 🔸حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی درگذشت عالم ربّانی و سالک توحیدی آیت‌الله آقای حسن‌زاده آملی را تسلیت گفتند. 🔹متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم با تأسف خبر درگذشت عالم ربّانی و سالک توحیدی، آیةالله آقای حسن‌زاده‌ی آملی رحمةالله‌علیه را دریافت کردم. این روحانی دانشمند و ذوفنون از جمله‌ی چهره‌های نادر و فاخری بود که نمونه‌های معدودی از آنان در هر دوره، چشم و دل آشنایان را می‌نوازد و توأماً دانش و معرفت و عقل و دل آنان را بهره‌مند می‌سازد. نوشته‌ها و منشأت این بزرگوار منبع پر فیضی برای دوستداران معارف و لطائف بوده و خواهد بود ان‌شاءالله. اینجانب به همه‌ی دوستان و شاگردان و ارادتمندان ایشان بویژه به مردم مؤمن و انقلابی آمل و جوانان مشتاقی که مجذوب مواضع انقلابی و خلقیات والای انسانی آن مرحوم بودند تسلیت عرض می‌کنم و رحمت و مغفرت و علو درجات ایشان را از خداوند متعال مسألت می‌نمایم. سیّدعلی خامنه‌ای ۴ مهر ۱۴۰۰
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۵ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... به دلیل فاصله ایی که بین اعزام من و سید ابراهیم افتاد ،از هم جدا افتادیم☹️ ؛ من در «تدمر» بودم ،سید ابراهیم در«حما». حدود ۲۰۰ کیلومتر از هم دور بودیم😕 . «شیخ محّمد» ،مسول فرهنگی تیپ فاطمیون بود .با او خیلی رفیق بودم 😎. شیخ محمد همان روز اول من را به عنوان مسول تبلیغات تیپ که زیر مجموعه فرهنگی و یکی از معاونت های ان بود ،معرفی کرد. با او طی کردم و گفتم :«به شرطی میام پیشت که من رو از کار عملیاتی نندازی. » قبول کرد و گفت : « اگر عملیات شد، با هم میریم.» گفتم:« چی از این بهتر.» هماهنگی روحانی برای کلاس های اخلاق، قران و عقیدتی، زدن پرچم و بنر در محوطه پادگان و خط، شکستن جعبه های مهمات و درست کردن تابلو برای نوشتن جملاتی مثل خسته نباشی رزمنده و امثالهم و تمام کارهایی که به حوزه فرهنگی مربوط می‌شد ،از جمله فعالیت های من در تبلیغات بود.🤓 طی این مدت ،دو سه مرتبه با سید ابراهیم ارتباط تلفنی 📞 داشتم. به هر کس می رسیدم سراغ او را می گرفتم .من شیفته سید ابراهیم بودم و جدایی از او برایم سخت بود 💕. این را همه بچه های تیپ می دانستند . خود سید ابراهیم می گفت:« ما دو قلو های افسانه ای هستیم .» اینقدر به هم نزدیک بودیم که هر کس سید ابراهیم را می دید ،توقع داشت من را هم کنارش ببیند و بالعکس😃. ظهر یکی از روزهای ماه رمضان ۹۴، سید ابراهیم فاصله ی ۲۰۰کیلومتری از حما اومد تا من را ببیند . من روزه بودم و از خستگی خوابم برده بود . «شیخ ابوحسین» یکی دیگر از روحانیون واحد تبلیغات، به بچه ها گفته بود :« برید ابوعلی رو بیدار کنید » سید ابراهیم اجازه نداده و گفته بود:«خسته اس، بزارید بخوابه»😐 وقتی بیدار شدم و فهمیدم ،حسابی کُفرم بالا امد😒 .از همه شاکی بودم که چرا من را بیدار نکردند. بچه ها گفتند:« خود سید ابراهیم نذاشت بیدارت کنیم.» به قدری کُفری شده بودم که حد نداشت. زنگ زدم و به او گفتم:« نامرد داشتیم؟ حالا تا اینجا میای و و منو ندیده می ری؟ خیلی نامردی !» چند تا حرف قلبمه سلمبه بارش کردم . سید ابراهیم گفت:«جوش نزن ! ان شاء الله به همین زودیا میام💛☺️.» دوری سید ابراهیم کلافه ام کرده بود.😞 آمدم با شیخ محمد صحبت کردم و گفتم: «حاجی، من خیلی برات کار کردم، یه زحمت بکش، دیگه منو آزاد کن، بذار برم حما پیش سیدابراهیم.» قبول نکرد.😒 سیدابراهیم در حما جانشین تیپ بود. او زیاد از مسئولیت خوشش نمی آمد. وقتی او را برای مسئولیتی پیشنهاد می کردند، می گفت: «من دوست دارم یه تیمی داشته باشم، یه گروه بهم بدن، بزنم به دل دشمن، کارهای چریکی و عملیاتی خاص انجام بدم.» می گفت: «می خوام یه تیمی باشیم، من باشم و اسلحه م و چند تا رفیق چق چقیم، بزنیم به دل دشمن و ازشون تلفات بگیریم✌️🏻💪🏻.» او یگان ویژه ناصرین را هم به همین منظور راه انداخت. خط ما در تدمر، خط تثبیتی بود. باید خط را نگه می داشتیم که دشمن جلوتر نیاید. در همین وضعیت، داعش هر شب حمله می کرد و از ما شهید می گرفت. آنها با استفاده از تاریکی شب، با گروهی ۱۰، ۱۵ نفره نفوذ می کردند، می آمدند جلو. با استفاده از اصل غافلگیری، چند تا نارنجک می انداختند و درگیر می شدیم. ما می زدیم، آنها می زدند. ۷، ۸ نفر ما از آنها می کشتیم، ۲، ۳ نفر از ما شهید می شدند؛ بعد هم عقب نشینی می کردند و می رفتند. البته بعضی مواقع هم شهدای ما بیشتر از کشته های آنها می شد.😔 بعد از مدت ۲۰ روز، حاج قاسم آمد منطقه و با برنامه ریزی که صورت گرفت، قرار شد یک شب عملیات گسترده در تدمر انجام شود. طی این عملیات باید یک شهرک آزاد می شد و خط را می بردیم جلوتر. به همین منظور، نیروها را از شهرهای دیگر کشاندند سمت تدمر. اینجا بود که سیدابراهیم و نیروهایش هم مأمور شدند و آمدند پیش ما😍. سیدابراهیم که آمد، یکسره با او بودم. یک بار برای زیارت رفتیم زینبیه. همین طور که توی محله زینبیه راه می رفتیم، سید ابراهیم اشاره به یک قصابی کرد و گفت: «ابوعلی! این قصابی رو می بینی! کباب گوشت شتر میده.» گفتم: «خب!» گفت: «خدا رحمت کنه حاج حسین بادپا رو. یه دفعه اومدیم اینجا، رفتیم نشستیم رو اون صندلی، کباب گوشت شتر خوردیم. الانم به یاد اون زمان بیا با هم بریم، به یاد حاج حسین کباب گوشت شتر بخوریم😋 .» رفتیم، نشستیم و سفارش دادیم، خیلی خوشمزه بود. بعد از ناهار، سید گفت: «بریم سلمونی، یه اصلاح بکنیم.» همان حول و حوش یک آرایشگاه بود. رفتیم داخل. پسربچه‌ای آنجا بود. به او گفتم: «می خوام موهامو اصلاح بکنم.» پسربچه که دست و پا شکسته فارسی حرف می زد، گفت: «اوستام نیستش.» گفتم: «خب! مگه تو بلد نیستی؟» گفت: «نه! من بلد نیستم. باید خود اوستام بیاد.»