🌷شهید نظرزاده 🌷
🌼🌼🍃🍃🌼🌼🍃🍃🌼🌼 🔹داشت #منطقه را برای #مقدم.پور، فرمانده جدید، توضیح می داد. 🔹مثل همیشه راست #ایستاده بو
☄✨☄✨☄✨☄✨
🔰ناهار #اشرافی داشتیم ؛ #ماست.
🔰سفره را انداخته و نینداخته، #دکتر رسید.
🔰دعوتش کردیم بماند، #دست هاش را شست و #نشست سر همان سفره.
🔰یکی می پرسید:این #وزیردفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰آخوند واقعی 🌾خبر رسید که #ضدانقلاب با حمله💥 به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به #اسارت
🔵فضایل اخلاقی شهید
🔶مسلح به سلاح #تقوی بود و در توصیه ی دیگران به تقوی و خصایل والای #اسلامی تلاش زیادی داشت.
🔶خصوصاً به کسانی که #مسئولیت داشتند همواره یادآوری میکرد که: کسانی که با #خون شهدا و #ایثار و #استقامت و #تلاش سربازان #گمنام، عنوانی پیدا کردهاند، مواظب خود باشند، #اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر.
🔶او #معتقد بود که باید در راه #خدا نسبت به برادران رفتاری #محبتآمیز داشت و همانگونه که از خدا انتظار #بخشش میرود، گذشت از دیگران نیز باید در سرلوحهی برنامهها قرار گیرد.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔵فضایل اخلاقی شهید 🔶مسلح به سلاح #تقوی بود و در توصیه ی دیگران به تقوی و خصایل والای #اسلامی تلاش ز
2⃣3⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠قوت قلب
🔰صبح تا شب در منطقه رملی شمال #دشت_آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر🎰.در تنگه ی صعده، #آقامصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری می شدیم، بچه ها صفا کردند
🔰خدایا ، تو دیدی که راه رفتن تو #رمل ها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقی ها⁉️ تازه خسته و کوفته بزنند به #دشمن. تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده یی ست😢
🔰دو هفته بعد، یک ساعت⌚️ قبل از شروع #عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمد⛈و رمل ها سفت شد. گردان های #خط_شکن انگار توی هوا راه می رفتند.
🔰مصطفی کنار #معبر ایستاده بود و گریه می کرد😭 خدایا، گفتن که تو #هرکاری که بخواهی می تونی بکنی. بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند💥 و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند
🔰در آن تاریکی مطلق🌚 که دهها #شهید و مجروح داده بودیم، صدای #مصطفی از بی سیم📞 قوت قلب بود:
❤️السلام علیک یا ابا عبدا... (علیه السلام)، السلام علیک و رحمه ا... و برکاته.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خطرناک ترین موشک ایران ،برای آمریکاییها..👆👆👆👆
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بد
💢یادمه تو دوره #آموزشی بعد شامگاه همه خسته و کوفته اومدیم سمت #آسایشگاه.
💢از سیاهی پیشونی مون بعد اون همه #تمرینات سخت تازه باید مثل بچه ادم میرفتیم و #پوتین هامون رو هم #واکس می زدیم.
💢ما #نای ایستادن رو پاهامون رو هم نداشتیم. واکس زدن که جای خودش رو داشت.
💢تو اون حالت که منتهای آمال ما این بود که بچسبیم به زمین و #استراحت و...
حسین پوتین همه بچه ها رو برد و واکس زد و اومد نشست رو برویمان.
💢آن لحظه احساس کردم #با_مرام ترین ادم روی زمین نشسته رو به رویم.
[راوی: حسین کاید خورده]
سال ١٣٩۵، دوره آموزشی تبریز
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#شهید_ترور_اهواز
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم 💞ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ و ﻧﯿ
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
💞 {ﺑﻪ ﻧﻈﺮش ﺷﻠﻮار ﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﺳﺮﺗﺎ ﭘﺎﯾﺶ را وراﻧﺪاز ﮐﺮد و ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﻣﺎ ﻣﻌﺬب ﺑﻮد.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:" ﻓﺮﺷﺘﻪ،ﺑﺎور ﮐﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﮐﻨﻢ."
ﭼﻪ ﻓﺮق ﻫﺎﯾﯽ داﺷﺘﻨﺪ! ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﻠﻮار ﻟﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ. ادﮐﻠﻦ ﻧﻤﯽ زد. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﻮاشکی ﻟﺒﺎس ﻫﺎ ي اورا ادﮐﻠﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. دﺳﺖ ﺑﻪ رﯾﺸﺶ ﻧﻤﯽ زد. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻮﺗﺎه و آﻧﮑﺎرد ﺷﺪ ﺑﻮد، اﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮد ﺑﺎ ﺗﯿﻎ ﺑﺰﻧﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺮ ﻃﻼﯾﯽ را ﮐﻪ ﭘﺪر ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺳﺮ ﻋﻘﺪ ﻫﺪﯾﻪ داده ﺑﻮد، دﺳﺘﺶ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. ﺣﺘﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪ ﺷﺐ
ﻋﺮوسی ﮐﺮاوات ﺑﺰﻧﺪ، اﻣﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ را دوﺳﺖ داﺷﺖ.
💞 ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ:"اﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮم ﺑﺮا ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺗﻮ اﻓﺘﺎده." و داﯾﯽ ﺣﺮﻓﺶ را ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﺮد ﻓﺮﺷﺘﻪ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ در دل ﻣﺎدر وﺑﻘﯿﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺟﺎ ﺑﺎز ﮐﺮده ﺑﻮد، ﻗﻨﺪ در دﻟﺶ آب ﺷﺪ، اﻣﺎ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ اﺧﻢ ﮐﺮد و ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﺸﻢ ﻏﺮه رﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:"وﻗﺘﯽ ﻣﻦ را اذﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ." }
💞 ﻫﻔﺘﻪ ي اول ﻋﯿﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺮوﯾﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮت. ﺗﻠﻔﻦ را از ﭘﺮﯾﺰ ﮐﺸﯿﺪم. آن ﻫﻔﺘﻪ را ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮدﯾﻢ. دور از ﻫﻤﻪ. ﺑﻌﺪ از ﻋﯿﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺗﻮي ﺳﭙﺎه و رﺳﻤﺎً ﺳﭙﺎﻫﯽ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﯽ ﺣﺎل و ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﻧﻬﺎﯾﯽ را ﻣﯽ دادم. اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮرده ام. اﺳﺘﺨﻮان ﻫﺎﯾﻢ درد ﻣﯿﮑﺮد. اﻣﺘﺤﺎن آﺧﺮ را داده ﺑﻮدم و آﻣﺪه ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﺳﺮ ﮐﺎر،ﯾﮑﺴﺮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪرم. ﻣﺎدرم ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰي ﺑﺮاﯾﻤﺎن ﭘﺨﺘﻪ ﺑﻮد، داده ﺑﻮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آورده ﺑﻮد. ﺳﻔﺮه را آورد. زﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﮔﻔﺘﻢ "ﭼﯿﻪ؟ﺧﻨﺪه داره؟ﺑﺨﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﻮي."
ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ از اﯾﻦ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻫﺎ ﻧﻤ ﯽ ﮔﯿﺮم."
ﮔﻔﺘﻢ"ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺗﺎﻓﺘﻪ ي ﺟﺪا ﺑﺎﻓﺘﻪ اﺳﺖ"
ﮔﻔﺖ"ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل، ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﭼﻮن ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻮم و ﺗﻮ ﻣﺎﻣﺎن."
ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ.
ﮔﻔﺖ"ﺷﺮط می ﺑﻨﺪم."
ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ وﻗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﯾﻢ دﮐﺘﺮ.
💞 ﺧﻮدش ﺑﺎ دﮐﺘﺮ ﺣﺮف زده ﺑﻮد، ﺣﺎﻟﺖ ﻫﺎي ﻣﻦ را ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد دﮐﺘﺮ اﺣﺘﻤﺎل داه ﺑﻮد ﺑﺎردار ﺑﺎﺷﻢ. زدم زﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ. اﺻﻼ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻧﺸﺪم. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﺑﯿﻦ ﻣﻦ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ اﻧﺪازد.
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ"ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ رﻓﺘﻢ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﭽﻪ. اﯾﻦ را ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ،ﭼﻮن خوابش را دیده ام"
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم
💞ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ رﻓﺘﯿﻢ آزﻣﺎﯾﺶ دادﯾﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺟﻮاب را ﺑﮕﯿﺮد. ﻣﻦ ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪم. از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ آﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ، اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم از ﺧﻮﺷﯽ روي ﻫﻮا راه ﻣﯽ رود. ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺣﺴﻮدﯾﻢ ﺷﺪ. ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺮاي ﺧﻮدم ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ.
💞ﮔﻔﺖ"ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎن ﺧﺎﻧﻮم، ﭼﺸﻤﺘﺎن روﺷﻦ."
اﺧﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﺎ دﻣﺎﻏﻢ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد.
ﮔﻔﺖ:"دوﺳﺖ ﻧﺪار ي ﻣﺎﻣﺎن ﺷﻮي؟"
دﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎوردم.
ﮔﻔﺘﻢ:"ﻧﻪ.
دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﭼﯿﺰي ﺑﯿﻦ ﻣﻦ و ﺗﻮ ﺟﺪاﯾﯽ ﺑﯿﻨﺪازد ﺣﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﻣﺎن. ﺗﻮ ﻫﻨﻮز ﺑﭽﻪ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺗﻮ آﺳﻤﺎﻧﯽ."
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺟﺪ ي ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ:"ﯾﮏ ﺻﺪم درﺻﺪ ﻫﻢ ﺗﺼﻮر ﻧﮑﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮاﻧﺪ اﻧﺪازه ي ﺳﺮ ﺳﻮزﻧﯽ ﺟﺎ ي ﺗﻮ را در ﻗﻠﺒﻢ ﺑﮕﯿﺮد.ﺗﻮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ي دﻧﯿﺎ و آﺧﺮت ﻣﻨﯽ."
واﻗﻌﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﮐﺴﯽ را ﺑﯿﻦ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﻫﻨﻮز ﻫﻢ اﺣﺴﺎﺳﻢ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﮑﺮده.
اﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را دوﺳﺖ دارم ﭘﮑﺮ ﻣﯽ ﺷﻮم. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ داﻧﻨﺪ.
{ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:"ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪوﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ي دل ﻣﺎﻣﺎن ﺟﺎ ﺑﺸﻮﯾﻢ."
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ:"ﻧﻪ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﺎ ي ﺧﻮدش را دارد." }
💞 ﻋﻠﯽ روز ﺗﻮﻟﺪ ﺣﻀﺮت رﺳﻮل(ص )ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ. دﻋﺎ ﮐﺮدم آﻧﻘﺪر اﺳﺘﺨﻮاﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ اﺳﺘﺨﻮان ﻫﺎﯾﺶ را زﯾﺮ دﺳﺘﻢ اﺣﺴﺎس ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﻫﻢ ﺑﻮد. وﻗﺘﯽ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮدم اﺣﺴﺎس ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯾﺶ ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮدم. اﻧﮕﺸﺖ ﮔﺬاﺷﺘﻢ روي ﭘﻮﺳﺘﺶ، روي ﭼﺸﻤﺶ. ﺑﺎور ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﺑﭽﻪ ﻣﻦ اﺳﺖ. دﺳﺘﻢ را ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺟﻠﻮي دﻫﺎﻧﺶ. ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺨﻮردش. آن ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺎزه ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ. ﮔﻮﺷﻪ ي دﺳﺘﺶ را ﺑﻮﺳﯿﺪم.
💞 ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﮔﻞ ﮐﻮﮐﺐ ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ. از ﺑﺲ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮده ﺑﻮد، ﭼﺸﻤﻬﺎش ﺧﻮن اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﺗﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ را دﯾﺪ دوﺑﺎره اﺷﮑﻬﺎش رﯾﺨﺖ.
ﮔﻔﺖ:"ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم زﻧﺪه ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ، از ﺧﻮدم ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم."
ﻋﻠﯽ را ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺖ و ﭼﺸﻤﻬﺎش را ﺑﻮﺳﯿﺪ. ﻫﻤﺎن ﺷﮑﻠﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻮي ﺧﻮاب دﯾﺪه ﺑﻮدش . ﭘﺴﺮ ي ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻣﺸﮑﯽ درﺷﺖ و ﻣﮋه ﻫﺎ ي ﺑﻠﻨﺪ. ﻋﻠﯽ را داد دﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ. روزﻧﺎﻣﻪ را اﻧﺪاﺧﺖ ﮐﻒ اﺗﺎق. دوﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪ. ﻧﺸﺴﺖ، ﻋﻠﯽ را ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺖ و ﺗﻮ ي ﮔﻮﺷﺶ اذان و اﻗﺎﻣﻪ ﮔﻔﺖ.ﺑﻌﺪ ﺑﯿﻦ دﺳﺘﻬﺎش ﮔﺮﻓﺖ و ﺧﻮب ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮد.
💞ﮔﻔﺖ:"ﭼﺸﻤﻬﺎش ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺳﺖ. ﻫﯽ ﺗﻮي ﭼﺸﻢ آدم ﺧﯿﺮه ﻣﯽ ﺷﻮد. آدم را ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣ ﯽ ﮐﻨﺪ."
ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭘﺎي ﺗﺨﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﯿﺪار ﻣﺎﻧﺪ. از ﭼﻨﺪ روز ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﮐﻪ از ﭘﺸﺖ در اﺗﺎق ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺗﮑﺎن ﻧﺨﻮرده ﺑﻮد. ﭼﺸﻤﻬﺎش ﺑﺎز ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_610021119948227303.mp3
4.8M
🎵 #شهدایی #مهدوی
✨یک آرزو دارم در دل، هرشب
✨جانم شود نذر راه زینب
🎤🎤 میثم مطیعی
خیلی زیباس👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠✨یا صاحب الزمان✨💠
❣آقا وقـتی دعای #شهادت میکنم، حس میکنم تبسم میکنی و میگویی: #اندازه_ات نیست هنــوز😔
🍂آقا به سادگی های دلمـ💔 نخنـد
تنــها #دلخــوشی ام همین است
🌾حرفی نیست🚫 اگر
#عاشق نباشی و جا بمانی 😢
💥اما اینکه طالب باشی
و #جابمانی خیلی درد است
#اللهم_الرزقنا_شهادة_به_حق_المهدی
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh