❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_اول 1⃣
🍂اکبر آقا صاحب دکه روزنامه فروشی سر کوچه مان بود، مهم ترین و به روز ترین اتفاقات دهه ۷۰ را باید از روزنامهها و چند نوبت اخبار تلویزیون پیگیری می کردیم. نه شبکه خبری بود که ۲۴ ساعته ریز ترین اتفاقات دورترین نقاط جهان را به گوش مردم برساند و نه اینترنت و فضای مجازی📲 اعلام کرده بودند نتایج کنکور صبح فردا در روزنامه چاپ می شود.
🌿آن شب تا صبح راحت نخوابیدم. این فکر💬 که نتیجه زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی هم فردا مشخص میشود رهایم نمی کرد. نمی دانستم اگر قبول نشوم یا رتبه خوبی نیاورم با چه واکنشی از خانوادهام مواجه میشوم⁉️ جواب ما در تمام سال اخیر حوزه حضور نداشتن در مهمانی ها؛ را با جمله "پسرم داره خودشو برای کنکور آماده میکنه" و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به "آقای مهندس خانه" میداد را چه دهم
🍂دلم روشن بود اما اضطراب رهایم نمی کرد که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای مادر بیدار شدم
_رضا ... آقا رضا
مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟
🌿سراسیمه بلند شدم، ساعت هشت و نیم بود بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه اکبر آقا رساندم. صفحه ملت مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت روزنامه🗞 تازه آمده بود و همه بین مردم پیچیده بود این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم
🍂شاید آخرین باری که آنقدر اضطراب داشتم به دو سال قبل برمی گشت وقتی مراقبه مراقب سر امتحانات خرداد خرداد ماه تقلب مرا گرفت😱 و پس از احضار شدن به دفتر قرار شد خانوادهام به مدرسه بیایند آن مسئله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شده. اما حالا اگر قبول نمی شدند چه می شد چه کسی می خواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟؟؟ نمیدانم شاید هم رفتاری منطقی نشان میدادند.
🌿در همین افکار بودم که کسی با چهره درهم کشیده روی شانه ام زد و گفت: بیا داش ما که شانس نداریم😞 تو یه نگاه بنداز ببین اسمت را پیدا می کنی روزنامه را گرفتم و تشکر کردم از جمعیت فاصله گرفتم دوست داشتم زودتر تکلیف مشخص شود اما از جستجو کردن اسم میترسیدم😰 بالاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسم گشتم ...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس
#قسمت_دوم 2⃣
🍂الف...
احمدی ایمان
احمدی بهروز
احمدی دانیال
با آن همه استرس تمرکز کردن سخت بود، پیش خودم گفتم فامیلی را از این زیاد تر هم داریم🙄 همینطور که پایین می اومدم و توی دلم غر می زدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد، #احمدی_رضا شماره داوطلب را با شماره خودم تطبیق دادن عدد به عدد درست بود😍 خودم بودم.
🌿از دور شو سرم گیج می رفت بدون مکث به سراغ رتبه هم رفتم خوب بود. می دانستم اگر درست انتخاب کنم می تونم رشته خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعدی👥 دادم و به شیرینی فروشی رفتم یک کیلو شیرینی خریدم🍱 و به سرعت خودم را به خانه رساندم
🍂همین که در را باز کردم مادرم آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا محکم در آغوش گرفت، چون شیرینی گرفتم فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و #مهندس صدا زدنم. کم کم همه فامیل با خبر شدند یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند.
🌿خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک عمو به نام انجام دادم👌 عمو به نام مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصصها و رشته ها می شد بیشترین ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود. چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بالاخره نتایج انتخاب رشته آمد حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود
🍂از آن روز تا شروع ترم هر شب با فکر دانشگاه به خواب می رفتم. از این بعد از اینکه توانسته بودم رضایت خانواده ام را جلب کنم خوشحال بودم🙂 می دانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم است. روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام اولین کلاسم آغاز شد مادر با دود اسپند بدرقه ام کرد و پدرم مرا تا جلوی دانشگاه رساند بعد از یک مکث کوتاه جلوی در وارد دانشگاه شدم و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5827858587279426773.mp3
7.12M
🎧🎧
🎵 شور | دفعه آخری یه جور دیگه بود
🎤🎤 سید رضا #نریمانی
👈تقدیم به #همسران صبور #شهدا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💠 #هرصبح که دیده می گشایم
خودم را به نگاه پرمهرت💖
به دم مسیحایی ات
و به #عنایت بیکرانت می سپارم
💠بسان مرغی کوچک
که در پهنه ی #نیلگون آسمان🕊
به خورشیـ☀️ـد دلخوش است
و می دانم که مرا #درمی_یابی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5769500620360779474.mp3
3.83M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #عالی
🔖 عمل کردن به دین آسان است 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣0⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠خبر شهادت 🌹🍃خبر شهادتش را #فردای روز شهادتش شنیدم، خونه بودم یکی از رفقا
🔸نزدیک ایام #محرم که میشد؛ دیگه دل تو دلش نبود. #جواد بود و پیراهن مشکی🏴 که کل ایام ماه محرم و صفر تنش بود
🔹خیلی مقید بود هر شب حتما در #هیئت حضور داشته باشه. اکثر وقتها هم تو آشپزخانه مسجد بود و مشغول آماده کردن #شام هیئت...
💥جواد #ثابت کرد بچه هیئتی آخرش #شهید میشه🕊🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✿سلام علیکم
⭕️به مناسبت ایام عزاداری #حضرت_اباعبدالله(علیه السلام)
هیئت محبان جواد الائمه(علیه السلام)مراسم عزاداری به مدت #شش_شب برگزار میکند.
⭕️لذا در صورت تمایل به #مشارکت در برگزاری هیئت و اطعام عزاداران لطفا وجه هدیه خود رابه
💳شماره کارت 6037/7011/5677/9453
#علیرضا_دهقان بانک کشاورزی واریز نمایید✅
👈ضمنا لازم به ذکر است چنانچه وجوهات به حدنصاب برسد👌 وجه باقی مانده صرف مجالس و #امورات_دیگر هیئت خواهد شد.
#نذرتان_مقبول🙏
🗓تاریخ مراسم:
از پنجشنبه(۲۸شهریور)
تا(سه شنبه۲مهر)بمدت شش شب
⏰ساعت۱۹:۳۰
🚪مکان:مشهد؛ حجاب۲۱بیت #شهیدنظرزاده (علامت پرچم)
🌷برادران و خواهران🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۵۱ استاد پرهیزگار .MP3
984.7K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_پنجاه_ویکم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_473160900434461889.mp3
3.16M
#مدافعان_حرم
#دختر_شهید_مدافع_حرم
✨پدر ها به شوق تو اي مولا
✨تو ميدان كمر بسته اند
✨ببين دختران شهيدان را
✨كه چشم انتظار پدر هستند
🔻با نوای حاج #میثم_مطیعی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
☘همســ💞ـرم مثل #شهدا بود.. متواضع و صبور و فروتن؛ و خیلی #مهربان بود. 🌿روزی یک ساعت🕰 #قرآن میخواند
برادر شهید:
🌸 آرزویش #شهادت در راه اسلام و قرآن بود و در آخرین سفری که به #کربلا داشت میگفت: من حاجتم را از آقا گرفتم.
🌸 یک روز قبل از شهادت،
یکی از دوستانش که مجروح شده بود و اکبر به بالای سرش رسید، به اکبر میگوید:
#محمود_بیضائی شهید شده و چند شب قبل از شهادتش در #خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید شهریاری) در #باغی بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است.
🌸فردای آن روز اکبر هم در اطراف حرم مطهر #حضرت_زینب(ع) بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع #شهادت نائل شد.
#شهید_اکبر_شهریاری
#حافظ_قرآن
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 🔻 #استاد_پناهیان * #لذت_آغوش_خدا.... * 59 💕◈•══•💖💞🌺 #مدیریت_رنج_ها 58 🌺 کسی که ایمان رو دو
❣﷽❣
🔻 #استاد_پناهیان
* #لذت_آغوش_خدا.... * 60
💕◈•══•✅🕋🌺
#مدیریت_رنج_ها 59
"طعم ایمان"
به قسمت عملیاتی بحث رسیدیم؛
✅ همۀ ما دوست داریم که طعم شیرین ایمان رو توی قلبمون حس کنیم،
اما معمولا به این شیرینی نمیرسیم. 🙄
علتش چیه؟
*علتش اینه که «ما معمولا حاضر نیستیم برای رسیدن به ایمان، کمی رنج تحمل کنیم».
💢💢💢
✔️✔️✔️ در حالی که برای چشیدن ایمان، تحمل رنج و دوری از بدی ها به وسیلۀ مبارزه با نفس "کاملاً ضروری" هست.
🔸 شما چه بخواهی و چه نخواهی باید پا روی برخی خواسته های دلت بذاری.
⭕️ مثلاً یکی از خواسته های هوای نفس، نگاه حرام هست
✅ و طبیعتاً اینکه یه نفر بی خیالِ نگاه حرام بشه و چشماش رو بر حرام ببنده یه مقدار سخته و رنج داره،
اما در روایات فرمودن «کسی که چشمش رو از نگاه حرام ببنده، خدا ایمانی بهش میده که شیرینیش رو در قلبش احساس میکنه...»
💖💗💞💖
تا حال حسش کردید...؟☺️
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مهندسی فکر_24.mp3
6.84M
#مهندسی_فکر 24
💢کاش عادت کنیم ؛
به پشتِ صحنه ها، فکر کنیم!
کتابی📚 که میخوانیم،
قَلمی🖌 که بوسیله اش می نگاریم،
نانی که از عطر و طعمش لذّت می بریم،
تکنولوژیِ مفیدی که بکارش می گیریم،
و .......
📌چقــدر رنج به پایش ریخته اند،
تا بدست من و شما برسد... فکر کن ❗️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد 🔰دفعه دوم که اومده بود سوریه یه #ترکش خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر ب
#حتما_بخوانید👇👇
🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه #سنگ مزارش بود.
🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی #رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود.
رنگ متنِ
پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ #قرمز بود.
🌸دیدم بعضی ها #نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من #پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم #محجبه نبود.داشت #گریه می کرد.
🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من #خواهرش هستم. من رو در #آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی #بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، #تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.
🌸خیلی منقلب شدم.در مورد شهید #تحقیق کردم. بعدها شهید رو در #خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.
🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز #نمی_خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...
#من_پنجشنبه_ها_نامه_خیلیا_رو_مهر_میزنم😍
📚کتاب سرو قمحانه، ص 132
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس #قسمت_دوم 2⃣ 🍂الف... احمدی ایمان احمدی بهروز احمدی دانیال با آن همه استرس تمرکز کر
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سوم 3⃣
🍂ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم احساس می کردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد😕 فقط قید و بند هایش کمی متفاوت تر است مثلاً مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد من هم مجبور نبودند همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود.
🌿میتوانستنم آزادانه ته کلاس باشم و استادی را زیرنظر بگیرم میتوانستم به بهانهای نامشخص از کلاس بیرون بروم و احتیاج نبود دستشویی رفتن را بهانه کنم یا برای ترک کلاس بگیرم.
🍂چند هفتهای که گذشت کم کم با همکلاسیهایم آشنا شدم، اما هنوز انتخاب دوست♥️ برایم سخت بود بچهها از شهرهای مختلف با #فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند.
🌿سه شنبه ها کلاس داشتیم، هر لحظه که از کلاس می گذشت چند دستگی بین بچهها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود این اختلاف عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود👌
🍂تقریباً اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شده گروه اول بچه مذهبی های که با قاطعیت از تفکرات شان دفاع می کردند💪 گروه دوم روشنفکر هایی که با جدیت و تندی با گروه اول مخالفت میکردند و گروه سوم هم شامل چندین نفری مثل من که ساکت و سرگردان بودند.
🌿پاسخی هیچ کدام از این دو دسته برایم قانعکننده نبود همه آنها گاهی درست می گفتند گاهی هم کاملاً بی منطق جواب های تندی به من میدادند دلم می خواست برای روشن شدن حقایق و ســ❓ـوالاتی که برایم پیش آمده بود جستجو کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد از طرفی هر چه فکر می کردم هیچ فردی آشنا به چنین مسائلی اطرافم نمی یافتم می دانستم که اگر افکارم را با پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل منع میشوم😐
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهارم 4⃣
🍂در خانه ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. ❌ یکی از پدربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود؛ به جز آبنبات های🍭 رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره واضحی از او نداشتم.
🌿اون یکی مادربزرگم مذهبی نبود اما نمازش را می خواندند و روزه اش را می گرفت. و مهمترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هر سال هر طور شده برای زیارت #امام_رضا مشهد بروند.
🍂مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن من را باردار شد؛ به دلیل خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق می کرده. وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم👶 دکتر ها امید چندانی به زنده ماندن نداشتند.
🌿مادرم میگفت: با نذری که کرده بود زندگی دوباره من را گرفته و اینگونه شد که من به جای ماهان خان تبدیل شدم به #آقارضا! ظاهرا بعدها عمو مهرداد خیلی اصرار کرده بود که اسمم در شناسنامه رضا باشد و ماهان صدایم کنند. اما مادرم نپذیرفته بود⛔️
🍂عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع عقاید بود و این افکار را خرافه میدانست. زیاد پای حرف هایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند اظهارنظر می کرد که همه فامیل با طرز فکرش آشنایی داشتند😁
🌿برای من که تا آن روز هیچ وقت ذهنم درگیر مسائل اعتقادی نشده بودم، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف های که بین بچهها را رد و بدل می شد جذاب بود. ترم اول کم کم رو به اتمام بودن تصمیم گرفتم در فاصله کوتاه آغاز ترم جدید کمی مطالعه کنم. بدون تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و بعد از انتخاب چند کتاب با راهنمایی فروشنده شروع به خواندن کردم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh