eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ #قسمت_چهلم 📖محمدحسین
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣4⃣ 📖مامان با اینکه داشت💥اما به ایوب فشار نمی اورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان، ظرف های چینی را بود، دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. 📖مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان💖 را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد. بیست سال از عمر مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت🚚 فرستاد خانه 📖ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید. ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به میکند با پسرها👥 فرق دارد. 📖بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر که کلافه میشد، بعد خودش را لوس می کرد و میپرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری⁉️😉 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ 📖جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان بشنود -من یک دختر دارم♥️ و دوتا پسـر از مدرسه امده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین. 📖ایوب دست هایش را از هم باز کرد _سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده😍 هدی سرش را انداخت بالا +نه✘ دست و صورتم را بشویم، بعد -نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا 📖و هدی را گرفت توی بغلش💞 مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد👧 هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید را کوتاه کنم" 📖موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را که اذیت نشوند. با اخم گفت: من نمیگذارم❌ اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه🧒 دارد؟ 📖اصلا یک نامه📩 مینویسم به مدرسه، میگویم چون موهای دخترم است، اجازه نمیدهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه🗞 امد خانه. گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد📝 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_6926994.mp3
6.34M
🎵 #صوت_شهدایـے 🌸توے خط شهدا اگہ باشم خط به خط گناهامو پاڪ میڪنم🌸 🎤🎤 #سیدرضا #نریمانـے 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
★گوییا خوابیده‌ای اما کجا⁉️ ↶ #عند_رَبّ ↷ 🔹که از هر #بیداری 🔸بیدارتری👌 🔹نگاه کن ما را 🔸که به #ظاهر بیداریم😔 🔹کمکمان کن 🔸که بیدار شویم از خواب #غفلت #شهدا_گاهی_نگاهی #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼ز عاشقان♥️ شنیده‌ام روزی #ظهور می کنی 🍂ز مرز #انتظارها دگرعبور می کنی 🌼شب سیاه می رود #صبح سپید می رسد 🍂 #جهان بى چراغ را غرقه ز نـ✨ـور می کنی #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تمام خنده هایم را #نذر کرده ام تا تـ♥️ـو همان باشی که #صبح یکی از روزهای خدا عطر دستهایت #دلتنگی_ام را به بــ🍃ـاد می سپارد #شهید_محمدرضا_عسکری_فرد #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_151311407.mp3
2.45M
♨️دعا و طلب حاجت فقط از خدا بسیار شنیدنی👌 🎙حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
برشی از کتاب #خدای_خوب_ابراهیم 🔰از بزرگان محل و مسجد ماست. کنارش نشستم و گفتم از #ابراهیم برایم بگو
📚برشی از کتاب #خدای_خوب_ابراهیم 🌷گاهی وقت ها با خودم میگویم: چه میشود که شهیدی مانند #ابـراهـیـم اینقدر محبوب شود که کتابش بیش از یک میلیون و دویست هزار نسخه چاپ شود؟! 🌷خدای خوب ابراهیم جوابم را می دهد که اگر بنده خوبی باشی محبتت را در دل مردم می اندازم همانطور که محبت موسی را در دل فرعون انداختم. 🌷محبت دست #خداست. من و تو کاره ای نیستیم. ما فقط برای او #بنده باشیم، آن موقع خدا جبران می کند. * إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا * (به یقین کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده اند، به زودی خداوند رحمان محبتی برای آنان در دلها قرار می دهد!) (مریم۹۶) 📚 خدای خوب ابراهیم #شهید_ابراهیم_هادی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
°•🔰فرمانده بی ادعا 🔹توی تدارکات لشکر، یکی دو شب🌙، می دیدم #ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کا
‍ ❣️عاشقانه_شهدا 💠 ... 💕زمستون که شد... واسه اینکه فضای خونه گرم بمونه... جلو ایوونو پلاستیک کشید... شبا میشِستم کنار پنجره و... گوشه ی پلاستیکو ميزدم بالا و... زل ميزدم به خيابون... تا ببینم كِی ماشینش پیدا میشه...❤️ 💕خانه مون سر ۴راه بود... واسه همین از هر طرفی که میومد میدیدمش... ماشینشو که میدیدم... سریع پا میشدم و... خودمو سرگرم کاری نشون میدادم... تا مثلا نفهمه این همه چشم براش بودم... 💕یه بار که حواسم نبود... همون جوری رو به پنجره ماتم برده بود... یهو از پشت سر صداشو شنیدم که گفت... "بابا این در و پنجره ها هم شکلتو یاد گرفتن... بس که نشستی اونجا..." خودشم یه کارایی میکرد... که فاصله ی بینمون کمتر شه... 💕یه روز صبح که از خواب پاشدم... چشامو که وا کردم... دیدم یه مرد غریبه... با کله ی کچل...! نشسته بالا سرم و زل زده بهم... اولش ترسیدم... ولی بعد دیدم عههه... این که آقا مِهدیه...❤️ موهاشو با نمره ی هشت زده بود... 💕پرسید... "چطور شدم و زد زیر خنده...😁 خنده هاش مخصوص خودش بود...❤️ لب زیریش اول کمی به یه طرف متمایل میشد... بعد لب بالا... با هم باز میشدند... خیلی قشنگ بود خندیدنش...❤️ نمیدونستم چه توقعی باید از زندگی داشته باشم... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا