🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 2⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ودوم جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادر
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
3⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وسوم
و دستہ گل رز سفیدے 💐ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد:😳
_ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟!
صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد!
مرد😁 خندید و گفت:
_خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ، ندادے!! منتظر عروسے!
گونہ هاے سهیلے سرخ شد☺️ چیزے نگفت
هاج و واج😳 بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم!
سهیلے،اینجا،خواستگارے!😟😳
مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟!
پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟!
مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم!😟
شاید حمیدے واسطہ بود! پس چرا چیزے نگفت؟🙁😟😳
مغزم داشت منفجر مے شد!
اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب!
آرہ داشتم خواب میدیدم!😟
یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد:
💭دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم!
خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!😊
سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم!💓
چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام!
صداے پدرم اومد:😊
_هانیہ جان!
محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟!😬😣 آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟!واے بهار گفت شنیدہ!😥 پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟
ذهنم پر از سوال بود،
محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:😣😬
_خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے!
مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:
_دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ!😬
چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:😟
_چرا رنگت پریدہ؟
نشستم روے صندلے و گفتم:
_مامان آبروم رفت!😥
مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:😨
_چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ!
با حرص گفتم:
_مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!😥
+چے میگے تو؟😟
عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم:
_من نمیام بگو برن!😥😣
مادرم با چشم هاے گرد😳 شدہ زل زد توے چشم هام:
_این مسخرہ بازیا چیہ؟!
پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:🙁
_چرا نمیاید؟!
مادرم با عصبانیت گفت:😠
_از دخترت بپرس!
پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:😊
_آقاے هدایتے!
پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.😥
_پاشو آبرومونو بردے!
با بے حالے گفتم:😞
_مامان روم نمیشہ امروز...
صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم.😥😔
_آخہ ڪجا؟ الان میان!
صداے سهیلے آروم بود:
_صلاح نیست جناب هدایتے!😐
ادامہ داد:
_مامان،بابا لطفا پاشید.😒
مادرم چشم غرہ اے😠 بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد.
مادر سهیلے با تحڪم گفت:
_امیرحسین!😐
آب دهنم رو قورت دادم
و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے!😞😣
روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم.
صداے سهیلے رو شنیدم:
_مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد!😒
مادرم ڪلافہ گفت:😔
_نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم.
سهیلے گفت:😔
_با اجازہ تون خدانگهدار!
لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:🙁
_آخہ چے شدہ؟!
پدرم بلند گفت:🗣
_هانیہ!
با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم
و وارد اتاق شهریار شدم.نفس نفس مے زدم، صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد. دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟!😞😣خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے، بعد بہ سهیلے توضیح میدادے!
با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ.
سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم.
برگشت سمت حیاط و دستہ گل 💐رو گذاشت روے زمین!
نفسے ڪشید و در رو بست. رفت!😔🚶♂
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
4⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وچهارم
پدرم عصبے😠 زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد.😠👀
بند ڪیفم👜 رو فشردم و گفتم:
_من میرم دانشگاہ 🏢خداحافظ!
پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:😠
_ بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،😞
پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم.😠
_ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟
ساڪت سرم رو انداختم پایین.😞
_جوابمو بدہ.😠
آروم لب زدم:
_بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ...
پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم:😠✋
_توجیہ نڪن آبرو ریزے تو توجیہ نڪن!
پوفے ڪرد و گفت:
_سر شڪستہ م ڪردے،ڪم غصہ تو خوردم؟
اشڪ بہ چشم هام😢 هجوم آورد چشم هام رو روے هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ!
💭یڪ لحظہ پنج سال ↪️پیش اومد بہ ذهنم .....
روزے عروسے💍👰 امین بود مثل دیونہ هام دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم، اولش اشڪ 😢مے ریختم چند لحظہ بعد گریہ م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق هق
مے ڪردم.😭
نشستم روے زمین و زار مے زدم😭😫 پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے شنیدم:😰
_هانیہ بابا!
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
عشق آن دارم که تا آید #نفس
از #جمال دلبرم گویم فقط
حق پرستم، مقتدایم #مهدی است
تا ابد از #سرورم گویم فقط ☝️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#صبــح میجویم تـ❤️ـو را
در هستی و آفاق و شعر ..
تا که #جان گیرد زِ تــو
این #صبــح بی آغاز مـن
#شهید_مرتضی_عبداللهی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌸🌿🌿🌺🌿🌿🌸
از زبان #مادر غوّاص شهید:
نوجوانم شاد😍
امّا #سرکش و عاصی نبود
این لباس تنگ و چسبان
مال رقّاصی نبود❌
داغ من را
#مادر_عباس میفهمد فقط
دست و پا بسته قرار و
رسم غوّاصی نبود😭
#شهدای_غواص
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🌿🌿🌺🌿🌿🌸 از زبان #مادر غوّاص شهید: نوجوانم شاد😍 امّا #سرکش و عاصی نبود این لباس تنگ و چسبان مال ر
#زبان_حال_شهدای_غواص
💢تصورش هم زنده به گورم میکند
هوایِ داغِ جنوب☀️، لباسِ تنگ،
چسبان و پلاستیکیِ #غواصی.
درست تا زیر لبت را محکم پوشانده
#دست_وپاهای_بسته..
💢دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان زخمی
و ترسیده ات😰. نمیدانی چه میشود💬
تیر خلاص یا #شکنجه در اردوگاه⁉️
💥اما..
💢صدای بلدوزر🚜، #وحشت را در نفست به
بازی میگیرد. ترس، #چشمهای_مادر،
دستهای #پدر، زبان درازی های خواهر
☺️ کتانی های برادر👞، گل کوچک با
توپ پلاستیکی⚽️ با بچه های محل..
💢آب یخ که شقیقه ات را به درد
می آورد😣. آخ.. #خدایا به دادم برس..
تنهایِ تنها. #بلدوزر، پذیرایی اش را
آغاز میکند..
💢خااااااک.. #خاااااک
نفست را حبس میکنی به یادِ زمان
خریدن برای #زندگی در زیر آب..
صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان،
قلبت را تکه تکه میکند💔
💢بدنت رویِ زمین داغ♨️، زیر خاکِ سرد،
چسبیده به #لباسِ_غواصی، آتش
میگیرد. دستهای بسته ات را تکان
میدهی😔. دلت با تمامِ بزرگیش، قربان
صدقه های #مادر را طلب میکند.
💢هوا برای نفس کشیدن نیست❌
#اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از
دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی.
اما انگار خاک #ظالم است. هی سنگین
و سنگین تر میشود😥.
💢دلت #نفس میخواهد..
ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی
زندگی را. مهمان نوازی میکنی. عمیق...
#اما_خاک..
💢فقط خاک است که در ریه ات، گِل
میشود. خدایا کی #تمام_میشود😭
صدای ترک خوردن استخوانهایِ
قفسه ی سینه ات💔 را میشنوی
دوست داری گریه کنی😭 و #مادر باشد
تا بغلت کند💞
💢کاش #دستانت را محکم نمی بست🚫
حداقل تا دلت میخواست، جان
میدادی. ✘نه نفس. ✘نه دستانی باز برایِ
جان دادن. #گرما و گرما و گرما..
💢خدایا دلم #مردن میخواهد.
مادر بمیرد...
#چندبار مردنت تکرار شد تا بمیری⁉️😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰مینویسم از آن روزها که نهال #جهاد در دلت♥️ به تلاطم افتاد، تا روزی که توانمند و پربار✊ شد و بر سرمان سایه انداخت، سایه ای از جنس #امنیت.
🔰عشق را در پیچش حروف مبارزه ای معنا کردی که سکون و امن را برایمان به ارمغان میآورد. به کوچه پس کوچه های #انقلاب رنگ بخشیدی و در انتها، گلگونی خونت❣ زینت بخش پله های صعود شد. ریسمان های تنیده در هم را شکافتی و رهبر اقامه #جمعه ها شدی، که قدمی برای تجلی #ظهور برداری
🔰کلمات، قاصرند از پیوستن و جمله شدن در وصفت. سزای بیقراری هایت💗 در انقلاب قلوب مردم، مزد #شهادت بود که از جرعه آسمان نوشیدی و با افلاک همراه شدی. #شهادتت_مبارک، فاتح قله های قیام
✍نویسنده: #مبرا_پورحسن
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_دکتر_مفتح
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 4⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وچهارم پدرم عصبے😠 زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با ا
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
5⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وپنجم
اما توجهے نڪردم
و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم،😭 نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم!
سرم رو تڪون دادم و از خاطرات اومدم بیرون!
نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود!😥 ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہ ے بے فڪر پنج سال پیش!😥😭
نفسم رو با صدا بیرون دادم:
_هیچے نمیتونم بگم.✋
سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،😞
از خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مے ڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟!😣 حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود!
تاڪسے🚕 سر خیابون ایستاد،
نگاهے بہ دانشگاہ 🏢انداختم و مردد پیادہ شدم. بہ زور قدم بر مے داشتم، وزنہ هاے شرم😞😓 روے دوشم سنگینے مے ڪرد.
خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد:
_خانم هدایتے!😊
برگشتم سمت صدا،حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت:
_سلام.
آروم جوابش رو دادم.
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت:
_راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟
مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت:
_براے اون قضیہ!😊
سرم رو تڪون دادم:
_نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست!😣
سریع وارد دانشگاہ شدم.
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh