#شهید_علم_الهدی | #یادمان_هویزه
✍🏼 خاطراتی کوتاه از خورشید همیشه فروزان نینوای هویزه شهید سید محمد حسین علم الهدی
🚩 حسین از بچگی معلم بود.
کلاس پنجم بود که پنج تا از همکلاسی هاش شاگردش بودند.
معلم خوبی بود...حسین وقتی شهید شد ۲۲ساله بود، اما ۱۲ سال سابقه تدریس داشت. معلم شهید.
📕 منبع: کتاب سید حسین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
802561423.mp3
5.89M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۵۸
🎤 استاد #محمد #شجاعی
🔸«اثبات عشق به امام زمان عج»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊📝حرفامون شدہ رسالہ توجیہ المسائل
۱_غيبت… تو روشم ميگم
۲_تهمت… همہ ميگن
۳_دروغ… مصلحتي
۴_رشوہ... شيريني
۵_ماهوارہ... شبڪہ هاي علمي
۶_مال حرام ... پيش سہ هزار ميليارد هیچہ!
۷_ربا... همہ ميخورن ديگہ
۸_نگاہ بہ نامحرم... يہ نظر حلالہ
۹_موسيقي حرام.... ارامش بخش
۱۰_مجلس حرام... يہ شب ڪہ هزار شب نميشہ
۱۱_بخل... اگہ خدا ميخواست بهش ميداد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مادر میگفت:
با نذر و نیاز به دنیا اومد و بزرگش کردم. هفت بار واسش قربونی کردم تو این سالها تا ۱۹ ساله شد. رفت تو شلمچه روز عید قربان در راه خدا قربانی شد....
وصیت نامه: مادر جان! شفاعت شما را در روز قیامت نزد فاطمه زهرا سلام الله علیه میکنم....
شهید عباس رمضانی قرا
یاد شهدا با ذکر #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حاجقاسم
ـمحالاسٺ
ـبہخندھاشنگاھڪنۍ
ـوحالدلٺعوضنشود
ـڪلافرقدارد،
ـحتۍخندھهایش...!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤ #عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجم
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم ماماݧ صدام کرد...
اسماااااا؟؟؟
سلام جانم مامان؟!
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم
ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت:
کجا؟؟؟
چرا لب و لوچت آویزونه؟
هیچے خستم
آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ ...
برگشتم سمتش و گفتم خب؟خب؟
مامان با تعجب گفت:چیہ؟چرا انقد هولے!؟!
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ
اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکـݧ
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ ماماݧ پس نظر من چے؟؟؟
خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه؟؟؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم.
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد
ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت
اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ...
از جام بلند شدم و گفتم چے؟چرااااااا؟
ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت:
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ!!!
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ
کلے ب ماماݧ غر زدم ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ...
اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....
دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید.
#نویسنده✍
#خانوم #علی_آبادی
ادامــه.دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج💫 حضور ایستاده ای
و #غیبت_ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی😔
از خدا میخواهیم🤲
پرده های جهل و #غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما💖 را بنگریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh