🌹سرمان به فدای حضرت زینب سلام الله علیها
- رضا! یک دستت را در این راه دادی، خدا قبول کند، بگذار بقیه بروند. تو نرو!
- سرمان هم برود، نمی گذاریم دست داعش به زینبیه برسد. سرمان به فدای حضرت زینب!
مگر نشنیدی که حضرت عباس سلام الله علیه چگونه در میدان نبرد دست هایش را برای آوردن آب فدا کرد؟ ما امروز باید به وظیفه مان عمل کنیم. ما مدافعان حرمیم. دست و پا که سهل است، سرمان هم برود، از حضرت زینب دست بر نمی داریم.
❤️شهید رضا بخشی❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسرش
قسمت 7⃣
ساعت ده شب رسیدیم پاوه. ابراهیم نبود. گفتند : " رفته مکه."
سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.
اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما.
چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی.
خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : " حاج همت."
برام مهم نبود، خبر هایی که از عملیات بهم می رسید مهم بود. و این که برم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسئولی دعوت کنیم برای بچهها صحبت کند.
قبول کرد، گفت :خیلی هم خوب است. اتفاقا من یکی رو می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند.
گفتم : " کی؟ "
گفت :" فرمانده سپاه پاوه، برادر همت."
گفتم :" نه،نه،او نه. او سرش خیلی شلوغ ست، من خودم خبر دارم، فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهتر ست. "
گفت : " چه فرقی می کند؟ "
گفتم : " فرق، خب چرا،حتماً دارد."
باید برویم سراغ کسی که "نه"نشنویم.
من خودم آنجا بودم و دیدم، سرش خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم.......
گفت : " باشه، هر چی شما بگید. "
نفس راحتی کشیدم.
برنامه را تنظیم کردیم، با فرماندار هم هماهنگ شد.
یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند :
" فرماندار حالشان به شدت بد شده و نمی تواند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند و گفتند دفعه بعد. "
مدیر مان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید.
نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه.
رفتم توی کتابخانه مدرسه نشستم، که در زیر زمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.
مدیر مدرسه چند بار فرستاد دنبالم که " الان مهمان مان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشواز شان. "
سرایدار مدرسه هم هی می آمد،
می گفت : " برادر همت می خواهد بیاید."
نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید
می گفت : "برادر همت آمده اند. "
آن قدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم، آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اصلا نمی آیم...
که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سری از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد و سلام کرد،
گفت : " خوش آمدم به خانه خودم پاوه."
فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد.
چون واسطه اتمام حجت کرد که من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم.
قدش خمیده است ولی کردگار گفت:
" قَدْ قٰامَتِ الصَّلٰاةِ " اذان وصف زینب است
◼️ شهادت ام المصائب، عقیله بنی هاشم، حضرت زینب کبری (س) تسلیت باد
#شهادت_حضرت_زینب
#عقیلة_العرب #استوری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh