eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول 💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام 🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی 🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد بر قطب عالم امکان امام زمان عج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای شـــــهید🌷شدن چه کار‌ کنیم؟ ♦️همراه با سخنان رهبر معظم انقلاب ♦️صدای حاج حسین خرازی بسیار زیبا حتما ببینید پیشنهاد دانلود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 | 🔻خیال! هم می تواند براق بلند پرواز معراج انسانی باشد و هم خرد جال مرکوب نفس اماره هرجا که خیال رفت؛ پسندیده نیست... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 🔻شهیددکترمصطفی‌چمران: خدايا چه زيباست مرگ در راه تو و شمع گونه سوختنی. خدايا، می‌دانم تو کيستی، نه آنقدر که علی(ع) دانست. خدايا، تو را با ديده دل ديده‌ام، نه آنقدر که محمد (ص) ديد. خدايا، به کتابت و هر آنچه از آن توست يقين دارم، نه آنقدر که رهبر عزيزم، خمينی کبير، دارد. خدايا، لحظاتی در زندگيم در التهاب تو سوختم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻شهیدصیادچرا صیاد دلها شد؟! اگه میخوای زود به خدا برسی؛ بعضی از راه ها ظاهرا سخت و طاقت فرساست اما رسیدن به خدا نزدیکتره... شهادت یعنی زندگی کن؛ اما فقط برای خدا... پس اگر شهادت میخواهید زندگی کنید فقط برای خدا... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 🔻 شهید به غیبت حساس بود یک روزبا دوستان مشغول صحبت از هر دری بودیم که یکی از دوستان از سیدرضا اجازه خواست تا مطلبی را بگوید. آن دوست ما قبل از صحبتش نگاهی به اطراف انداخت و تا رفت صحبتش را شروع کند، سید رضا مانعش شد و گفت: نمیخواهد بگویی... 🔆همه تعجب کرده بودیم. لحظاتی بعد دوستمان از سید رضا پرسید: چرانگویم؟ سیدرضا لبخندی زد و گفت: قبل از صحبتت به اطراف نگاه کردی، حدس زدم بخواهی غیبت کسی را بکنی! برای همین گفتم جلوی غیبتت را بگیرم.همیشه به غیبت حساس بود و به هر طریقی که می توانست مانع غیبت میشد. 📚منبع:کتاب طاهر خانطومان 🌷شهید سید رضا طاهر🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋ *شهیدے ڪه از سنگ مزارش همیشه بوے گلاب به مشامـــ مےرسد*🌙 *شهید احمد(منوچهر) پلارک*🌹 تاریخ تولد: ۷ / ۲ / ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۲۲/ ۱ / ۱۳۶۶ محل تولد: تهران اصالتا تبریزی محل شهادت: شلمچه *🌹فرمانده آرپیجی زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول(ص) بود🍃همرزم← او همیشه مشغول نظافت توالت‌های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می‌گرفت🍂۲۲ فروردین ماه ۶۶ در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آن‌جا برخورد می‌کند💥و او شهید🕊️و در زیر آوار مدفون می‌شود🥀بعد از بمباران، هنگامی‌که امدادگران در حال جمع‌آوری زخمی‌ها وشهیدان بودند🍂متوجه می‌شوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می‌آید🤍 وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک احمد روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود🤍 سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد🌷به طوری‌که اگر سنگ قبر را خشک کنید🍂از آن طرف،سنگ از گلاب مرطوب میشود🌙به گفتهٔ مادر، احمد چند کار را هرگز ترک نمیکرد: نماز شب📿غسل روز جمعه💦زیارت عاشورای هر صبح🍃هر روز ذکر 100 صلوات📿و 100بار لعن بر بنی امیه⭕ می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام «غسیل الملائکه» بوده است🌙 «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند💫 و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است*🕋🕊 *شهید سید احمد پلارک* *شادی روحش صلوات*
❤️قسمت صد و شش❤ . روی صورتش دست می کشم: "یک عمر من به حرف هایت گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... محمد حسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند. خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. محمد حسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب می فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد. مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند." اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: "چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک حقیقت می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه 😢 . ❤️قسمت صد و هفت❤️ . از ایوب هر کاری بر می آید. هر وقت از او کمک می خواهم هست. حضورش فضای خانه را پر می کند. مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: " آبرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم." دوستم آمد جلوی در اتاق: "شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد. توی امتحان های محمد حسین کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد. حتی حواسش به محمد حسن هم بود. ☺ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت صد و چهار❤️ .ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون... دکتر گفت: "پشت فرمان تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت: "سلام مامان" گلویم گرفت: "سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟" - ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله " مکث کرد: "باباایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم: "آره خوب است دخترم خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام... صدای هدی لرزید: "پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟" صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف می زد: "بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم: "آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق می کرد: "مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان" + نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید تبریز - ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان . ❤️قسمت صد و پنج❤️ وصیت ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این اخرین خواسته ایوب از من بود و می خواستم هر طور هست انجامش دهم. سوم ایوب، روز پدر بود. دلم می خواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: "به شهلا بگویید بیشتر برایم قرآن بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: "می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی شدم زن یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش بامــــاهمـــراه باشــید🌹