.
_ مادر شهیده#زینب_کمایی درباره خودسازی دختر نوجوان خود اینگونه روایت میکند:
🌱 « زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که ۲۰ مورد داشت،
نماز بهموقع
یاد مرگ
همیشه با وضو بودن
خواندن نماز شب
نماز غفیله
نماز امام زمان (عج)
ورزش صبحگاهی
قرآن خواندن بعد از نماز صبح
حفظ کردن سورههای قرآن کریم
دعا کردن در صبح و ظهر و شب
کمتر گناه کردن
کم خوردن صبحانه ناهار و شام
_ دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود #هر_شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت می زد.»
شهیده#زینب_کمایی ❤️
#خودسازی_به_سبک_شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_علی_انصاری که در لحظات آخر به همرزمانش گفت:
"دارند صدایم می کنند..."
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ای خدا! من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان از این راه مرا طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که به بهانه علم به مردم فخر میفروشند ثابت کنم که خاک پای من نخواهند شد. باید همه آن تیرهدلان مغرور متکبر را به زانو در آورم انگاه خود خاضع ترین فرد روی زمین باشم.
#شهید_مصطفی_چمران 🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول فروردین خبری نیست
آخر شعبان را دریابید
بیان دلنشین حضرت آیت الله جوادی آملی درباره #ماه_شعبان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به فکر #امام_زمان باشیم ؟
🎙 سخنران : حجت الاسلام مهدی دانشمند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
روایتگری - معراج شهدای اهواز.mp3
4.95M
#روایتگری
🔸روایت شنیدنی از شهید حمید تاج گلی
🎙راوی: حجت الاسلام ماندگاری
📍معراج شهدای اهواز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 شهیدی که منافقین او را به آتش کشیدند
🔹️ شهید سید جعفر موسوی، معلمی خوش سیرت که در عملیات مرصاد توسط منافقین به اسارت درآمد.
◇ رجویها صورتش را لگد مال کرده و زنده زنده پوست کندند و سپس سوزاندند.
◇ جای تعجب است، امروز که بیشتر چهره منافقین برای ما روشن است ، آمده اند و دلسوز مردم شده اند.
#منافقین
#شهدای_ترور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 شهید حسین خرازی و ارتباط و ارادت او به روحانیت
🔹 شهید حسین خرازی با روحانیت، در راس آن با امام (ره) و در زمان ریاست جمهوری مقام معظم رهبری ارتباط معنوی، روحانی و اعتقادی قوی داشتند.
◇ ايشان هيچ گاه گرفتار نفاق نبودند و ظاهر و باطن همسويی داشتند. این نکته بسیار مثبت در شرایطی وجود داشت كه افکار مختلف برای سست کردن نیروهای داخلی تلاش میکردند و شهید خرازی تمام نيروی خود را برای نفع انقلاب و امام (ره) به كار میگرفتند.
📸 تصویر شهید حاج حسین خرازی در کنار روحانی شهید عبدالله میثمی اصفهانی و آیت الله محمد امامی کاشانی در دوران دفاع مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یک گلوله دو برادر بابلی را آسمانی کرد...!
هر دو برادر دلباخته بودند
جعفر ، مادری و دلباختهی
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
ناصر هم عاشق شش ماههی رباب
آنقدر عاشق که شهادتشان هم مثل آنها بود
جعفر از پهلو و ناصر از گلو ....
"روحشان شاد باصلوات"
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🩸 محکمه خون شهدا
◇ سکانسی تکاندهنده از سریال عاشورا
#شهید_مهدی_باکری
#یاد_شهدا_باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 شهید حسین خرازی و ارتباط و ارادت او به روحانیت
🔹 شهید حسین خرازی با روحانیت، در راس آن با امام (ره) و در زمان ریاست جمهوری مقام معظم رهبری ارتباط معنوی، روحانی و اعتقادی قوی داشتند.
◇ ايشان هيچ گاه گرفتار نفاق نبودند و ظاهر و باطن همسويی داشتند. این نکته بسیار مثبت در شرایطی وجود داشت كه افکار مختلف برای سست کردن نیروهای داخلی تلاش میکردند و شهید خرازی تمام نيروی خود را برای نفع انقلاب و امام (ره) به كار میگرفتند.
📸 تصویر شهید حاج حسین خرازی در کنار روحانی شهید عبدالله میثمی اصفهانی و آیت الله محمد امامی کاشانی در دوران دفاع مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌻🌸🌻🌸🌻🌸🌻🌸🌻
📝#بند_52استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌸اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یَرُدُّ عَنْکَ دُعَائِی أَوْ یَقْطَعُ مِنْکَ رَجَائِی أَوْ یُطِیلُ فِی سَخَطِکَ عَنَائِی أَوْ یُقَصِّرُ عِنْدَکَ أَمَلِی فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا غافل کرده است از آنچه به سوی آن هدایتم کردی، یا به آن امر فرمودی یا از آن نهی کردی، یا راهنمایی فرمودی به سوی آنچه که در آن توفیق رسیدن به خشنودیت، یا برگزیدن محبت و قربت است. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌻🌸🌻🌸🌻🌸🌻🌸🌻
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یاد خدا ۳۳.mp3
9.99M
مجموعه #یاد_خدا ۳۳
#استاد_شجاعی | #آیتالله_جوادی_آملی
√ بعضیا با سرعت نور، مسیر لذّت بردن از خدا رو طی میکنند و بعضیا هم حرکت لاکپشتی دارند!
اولیاء خدا که به لذت از خدا افتادند، چه فرقی با بقیهای که به این لذّت نرسیدند، دارند؟
@shahidNazarzadeh
@ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای زیبای شهید مصطفی صدرزاده را ببینید و بشنوید و حظ ببرید.
🌹واقعا که برای شهید شدن ،باید شهیدانه زندگی کرد...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ماجراےطوطےهاےعاشق_یڪ_شهید
🔸دو طوطے در خانه نگهـداری می ڪرد. این دو پرنده عــلاقه ی زیادے به او داشتنــد.
🕊پرنــده ها در آخریــن روزےکه شهیــد آمــاده ی رفتن به جبهــه بود، خیلی سـر و صدا و بی قراری می کردند!
🚶♂چند قدمــی تا در خـانه رفتنـد، دوباره به ســراغ آنها آمدنــد و با لبخــند از من پرسـیدند: «میدانے اینهــا چه می گوینــد؟!»
گفــتم: «نـه!»
گفـت: «اینـها سـفارش مے کـنند که در جبهـه باید بجنگے و حتما #شـهید شوی!»
گفتـم: «این چه حرفیه؟! مگر هرکس که رفت جبهه، شـهید می شـود؟
اِن شاء الله حالا حالاها باید خدمت کنید.
👋پس از خداحافظے در آخرین لحظـه برگشـت و گـفت: «اگر که من شـهید شـدم، طوطے ها را آزاد کنید.
📆روز هـفتم وقتے طوطے ها را آزاد کردیـم، هر دو پرواز کردند و با وجودی که قبرهای زیاد دیگری هم در گلزار شهدا بود، اما مستقیما روی قبر محمد صادق نشسـتند و شروع به نوڪ زدن قـبر کردند.
#شهید_محمدصادق_سرنوبه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
میجنگم ، میجنگم تا كشته شوم
میكشم تا بميرم ، اگر كشتھ شدم
شھيدم و اگر زندھماندم جهاد می
كنم تا پيروز شوم !
#شھیدحسینآبادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت بیست و یکم رمان ناحله
یه پاسدارِ ساده ے جانباز...
تو یکے از جنگا
یه پاشو از دست داده بود
شاید جسمش معلول بود
اما روح بزرگش وصف نشدنے و خیلے خیلے کامل بود
عاشق بابام بودم .
و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود.
در ماشین و بستمو رفتم سمت درختاے جاده .
تو حال و هواے خودم بودم که صداے ریحانه سکوت و شکست .
+حالت خوبه ؟
_اوهوم. چطور ؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشے .
_ن بابا .
یه نفس عمیق کشیدم و
_ریحانه!
قصدِ ازدواج ندارے ؟
با حرف من جا خورد .
انتظار شنیدنشو ازم نداش
با چشاے گرد نگام کرد
+وا چیشد زدے تو فاز ازدواج من ؟
تو برو یه فکرے به حال سر کچل خودت بکن بعد ب من بگو!
محمد خدایے از سنت داره میگذره
چرا زن نمیگیرے ؟
_اوهوع. بحثو عوض نکن
جواب منو بده .
خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلے آرومگف
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چے ؟
چیزے نگف .
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم .
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام
+نگفتے !!
چرا برام زن داداش نمیارے ؟؟
ها!!!؟؟
خو من زن داداش میخام .
افق دیدمو تغییر ندادم .
تو همون حالت گفتم .
_زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟
نا سلامتے تو خواهرے ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه .
توهم ڪ خاهرے انگار ن انگار....
خودتم که شاهد بودے دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود
دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردے ؟
چرا حرفِ الکے میزنی؟
اے داد!
ولے قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول ندارے .
چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنے .
دیگه بدم اومده بود از این بحث
فورے حرف و عوض کردم و گفتم :
_بشین بریم شب میشه خطرناکه
_
کلید انداختم و درو وا کردم .
رو موهاے بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم .
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد .
چراغ و روشن کردم .
بابا رو نشوندم رو تخت .
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین .
_ریحانه بیا .
قرصاے بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان اب اومد.
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم .
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگے خوابش برد!
چراغاے اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم .
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم .
بعد نماز دراز کشیدم جاے ریحانه و نفهمیدم چیشد ڪ اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم .
+اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!
چایے یخ کرد .
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.
چرا مرد عنکبوتے شدے !!
ناسلامتے بزرگ شدے .
شوهرت فرارے میشه از خونه با این کاراتااا .
+چیه مشکوڪ میزنے شوهر شوهر میکنے !!!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود .
با خنده گف :
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .
هشت و نیم بود .
_اے به چشم پدر دلربا !
رفتمتو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .
که دوباره با غرغراے ریحانه مواجه شدم .
بیخیال نشستم سر سفره !
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینییے تو
دختررر تو کِے میخواے درست شیے ؟
آرزو ب دلم موند ے روز زود اماده شے !
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیاے خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزے میگشت ڪ پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالے دادم و ازخونه خارج شدم
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم ب موهام حالت میدادمڪ ریحانه هم بهمون اضافه شد
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشے افتخار داد و با صدایے ڪ بیشتر شبیه صداے کلاغ بود گفت:
+آقاے دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلے سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر .
با صداے در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم .
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.
شروع کرد ب پرسیدن سوالاتے از پدرم
خلاصه بعد چند دیقه گفت :
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحے بشید
موردتون خیلے خطرناکه....
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلے مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفے نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت بیستم و دوم رمان ناحله
تا رسیدن ب خونه کسے حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایے کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.
نزدیڪ ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه !
یه خونه اجاره اے که سر و تهش ۵۰ متر بود . ولے صاحبخونه ے خوبے داشت که باهام راه میومد .
هیچے تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویے نه جارو برقے !!
هر چے هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم .
در کل زیاد تو خونه نبودم .
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتاے بیکاریمم که میرفتمشمال!
با شنیدن صداے زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم .
خیلے سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم .
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکے از بچه هاے هیئت !
تلفنو جواب دادم .
_بح بح سلام اقا روح اللهِ گل !
+سلام داداش خوبے ؟!
بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
_نه عزیزم.
جانم بگو !
+میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟
_نه هنوز.
براے بابا یه اتفاقے پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم .
شرمنده داداش !
_نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت .
_خواهش میکنم . کارے بارے ؟
+نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود .
_نترکے یهو ؟ یواش تر خو . کسے که دنبالت نکرده عه .
به چش غره اکتفا کرد و چیزے نگف که بابا شروع کرد
+محمد جانم
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه چیو باید با ما در میون بزارے ؟
بے توجه به ریحانه گفتم
_حاجے واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده .
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خاستگار ندیده ے خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولے بالاخره یکے اومده خواستگاریت !ولے خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالے کرد.
بابا که بازم از کاراے ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسے ڪ ب خودش اجازه داده بیاد خواستگارے دخترِ من !
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
_از بچه هایِ هیئته !
طلبست ! ۲۰ سالشه . میدونم خیلے بچستا ولے گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده !
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشاے ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتے متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
این بار آروم تر .
انگارے خجالت کشیده بود!
بابا خیلے جدے گف
+حالا میشناسیش؟
جدے خوبه؟
_بله حاج اقا . خوبِ خوب
سرشو انداخ پایینو
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه !
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم .
فڪ نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد .
دیگه چیزے نگفتم و مشغول غذام شدم .
_بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسے ب بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم
صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییے داشتم درس میخوندمااا
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفے که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم :
_من تاحالا بدے ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلے وقته که ازت خواستگارے کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختے که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولے اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولے یه خانواده ے فوق العاده مومن داره که اونجورے که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده .
یه ماشین داره ڪ با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنے اگه ازدواج کنے باهاش یه مدت باید سختے و تحمل کنے تا .
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسے منو .میدونے به پول و ثروت توجهے ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره
بااخم ساختگے نگاش کردم :
_بله ؟انقدر زود قبول کردے یعنے ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من ...من که چیزے نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم :
_بگمبیان ؟
+درسم چے میشه ؟
_خواستے میخونے نخواستے ن. حالا اینارو وقتے اومدن خواستگارے باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاڪ شد بگم بیاد؟
سکوت کرد،با اون اخمے ڪ رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزے بگه
دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم
زدم زیر خنده و گفتم :
_خواستگار ندیده ے بدبختے بیش نیستے