eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی شهادت دارم لحظاتی با شهید مدافع حرم شهید 🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بعد از شهادت حاج‌قاسم تعریف می‌کرد: یه‌ بار تو پروازِ به سمت سوریه به حاج قاسم گفتم: تونمی‌ترسی‌اینجوری‌ترددمی‌کنی‌بزننت؟ نَه محافظی، نَه امنیتی؟!! حاج قاسم در جواب با یه لبخند آرومی گفت: تا من زنده‌ام، اینو برای کسی بازگو نکن ولی من زمان و نحوه شهادتم دست خودمه! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیستم و دوم رمان ناحله تا رسیدن ب خونه کسے حرف نزد بابا رو تا اتاق راهنمایے کردم که استراحت کنه خودمم مشغول کارام‌شدم. نزدیڪ ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه ! یه خونه اجاره اے که سر و تهش ۵۰ متر بود ‌. ولے صاحبخونه ے خوبے داشت که باهام راه میومد . هیچے تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویے نه جارو برقے !! هر چے هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم . در کل زیاد تو خونه نبودم . بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتاے بیکاریمم که میرفتم‌شمال! با شنیدن صداے زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم . خیلے سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم . مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد ! روح الله بود یکے از بچه هاے هیئت ! تلفنو جواب دادم . _بح بح سلام اقا روح اللهِ گل ! +سلام داداش خوبے ؟! بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟ _نه عزیزم. جانم بگو ! +میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟ _نه هنوز. براے بابا یه اتفاقے پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران. +عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم . شرمنده داداش ! _نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم +ممنون از لطفت . _خواهش میکنم . کارے بارے ؟ +نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ _این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود . _نترکے یهو ؟ یواش تر خو . کسے که دنبالت نکرده عه . به چش غره اکتفا کرد و چیزے نگف که بابا شروع کرد +محمد جانم _جانم حاج اقا؟ +جریان چیه چیو باید با ما در میون بزارے ؟ بے توجه به ریحانه گفتم _حاجے واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده . تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت با خنده گفتم _عه عه عه خاستگار ندیده ے خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولے بالاخره یکے اومده خواستگاریت !ولے خودتو کنترل کن خواهرم. با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالے کرد. بابا که بازم از کاراے ما خندش گرفته بود گفت +خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسے ڪ ب خودش اجازه داده بیاد خواستگارے دخترِ من ! شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن _از بچه هایِ هیئته ! طلبست ‌! ۲۰ سالشه . میدونم خیلے بچستا ولے گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه. تو هیئت ریحانه رو دیده ! اسمشم روح اللهس. با این حرفم چشاے ریحانه از حدقه در اومد!!! وقتے متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد . این بار آروم تر . انگارے خجالت کشیده بود! بابا خیلے جدے گف +حالا میشناسیش؟ جدے خوبه؟ _بله حاج اقا . خوبِ خوب سرشو انداخ پایینو +با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه ! اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو. انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم . فڪ نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد . دیگه چیزے نگفتم و مشغول غذام شدم . _بابا خوابیده بود ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند لپ تاب و بستم و یه کش و قوسے ب بدنم دادم و از جام بلند شدم رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییے داشتم درس میخوندمااا _خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم +جانم بفرمایید _حرفے که میخوام بزنم راجع به روح الله است. تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین ادامه دادم : _من تاحالا بدے ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلے وقته که ازت خواستگارے کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختے که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولے اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولے یه خانواده ے فوق العاده مومن داره که اونجورے که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده . یه ماشین داره ڪ با اونم کار میکنه وضع مالیش در همین حده یعنے اگه ازدواج کنے باهاش یه مدت باید سختے و تحمل کنے تا . حرفم و قطع کرد +داداش تو که میشناسے منو .میدونے به پول و ثروت توجهے ندارم ... واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره بااخم ساختگے نگاش کردم : _بله ؟انقدر زود قبول کردے یعنے ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟ چشمم روشن! سرخ شد و گفت : +عه داداش من ...من که چیزے نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین با همون اخم گفتم : _بگم‌بیان ؟ +درسم چے میشه ؟ _خواستے میخونے نخواستے ن. حالا اینارو وقتے اومدن خواستگارے باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاڪ شد بگم بیاد؟ سکوت کرد،با اون اخمے ڪ رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزے بگه دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم زدم زیر خنده و گفتم : _خواستگار ندیده ے بدبختے بیش نیستے
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیست و سوم رمان ناحله از حرفم خندش گرفت حتے فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد . ولے با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم نگاهشو ازم گرفت و +چرا وداع میکنے حالا ؟ _اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونے و آزارت میدم. حالا ڪ فهمیدم قراره عروس شے برے ناراحت شدم +ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده _نه دیگه خواهر خانومم و که آزار نمیدم رو سرم‌نگهش میدارم + اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت. پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو . آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم _ساعت 6 بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال +دوباره میاے تهران ؟ _آره مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگے زیاد خوابم برد _ +پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو با صداے ریحانه از خواب پریدم . یه چش و ابرو رفت و +چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم . پاشو دیگه اه . بلند شدم و رفتم دسشویی. یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین . خیلے سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم‌تو ماشین به روح الله پیام فرستادم ‌که" اوکے شد تشریف بیارین" به دقیقه نکشیده پیامڪ داد و تشکر کرد . وقتے بهش گفتم‌که این دفعه طولانے میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلے اصرار کرد که زودتر ببیننمون بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون _ وقتے که رسیدیم ساعت دو شب شده بود همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم تا بلند شدم دردے و تو ناحیه گردنم حس کردم در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی. بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت +عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه با تعجب گفتم _بح بح ب حق چیزاے ندیده و نشنیده چے شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟ نکنه ک.... روشو برگردوند خندم گرفت. خیلے سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم . بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق . لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظے کردم که گفت +کجا به سلامتے ؟ _میرم خرید کنم چیزے نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علے و زنداداش واسه امشب +چشم داداش سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین __ زنگ خونه رو زدم و با دستاے پر وارد شدم . _ریحانههه بیا کمکم دیسڪ کمر گرفتم . خیلے سریع خودشو رسوند به من ‌ وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه اے که واسش گرفته بودم افتاد . لاے پالتوم قایمش کردم .با کیسه هاے میوه و جعبه ے شیرینے که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم . دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد . رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن! +اوووو چقد خرید کردے اقا داداش جیبت خالے شد ڪ حالا چرا انقد جو میدی کے گفته ڪ من قبول میکنم ؟ بے توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلے اے که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون . خونه رو برق انداخته بود. همه چے سر جاش بود . یه نگاه به اطراف کردمو _بابا کجاس ؟ +تو اتاقش داره کتاب میخونه _قرصاشو بهش دادی؟ +بله خیالت تخت. رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون . از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلے خوشحال بودم. دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره. ولے نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم. شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگے نبود و با شرایطم کنار نمیومد.. ولے خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه . خیلے سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره . خلاصه سنے هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن 24 سالگے ازدواج کنه دیگه 26سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه 22 سالش شده بود شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ڪ همه ے فکر و ذکرم ریحانه بود که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش . تقریبا چیزے تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه هاے سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم ! ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یاد خدا ۳۴.mp3
13.85M
مجموعه ۳۴ | √ وقتایی که آنقدر به شلوغی مبتلا شدم که نمی‌تونم به خدا دل بدم، چکار کنم خودمو راحت‌تر از چنگ این مشغله‌ها بیرون بکشم؟ @shahidNazarzadeh @ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🤚🏻 همه هست آرزویــم شـــرف لقای مهدی چه خوشست گر ببینم رخ دلربای مهدی چه خوشست روزی، ز ڪنار بیت ڪعبه به تمــام اهــل عــالم برسد صدای مهدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 68 - زينت فقر و غنا وَ قَالَ عليه‌السلام اَلْعَفَافُ زِينَةُ اَلْفَقْرِ وَ اَلشُّكْرُ زِينَةُ اَلْغِنَى🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: عفّت ورزيدن زينت فقر، و شكرگزارى زينت بى‌نيازى است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهادت مرزبان پاسگاه نهبندان در درگیری با قاچاقچیان فرمانده مرزبانی خراسان جنوبی: 🔹نیروهای مرزبانی در حین انجام مأموریت حفظ و حراست از مرز در منطقه مرزی «چاهمگو» با اشرار مسلح درگیر و آنها را در صفر مرز زمین‌گیر کردند. 🔹در این درگیری سه تن از مرزداران مجروح که یک نفر آنها در حین انتقال به بیمارستان بر اثر شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نائل آمده است. 🔹شهید عزیز «علیرضا موذن» مجرد و اهل شهرستان بیرجند است🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹به‌روایت همسر شهید : بزرگ‌ترین آرزوی احسان شهادت بود که این آرزو بعد از پنج سال و دو ماه از زندگی مشترک به اجابت رسید. مداومت به خواندن زیارت عاشورا و خواندن دو رکعت نماز حضرت فاطمه زهرا (س) بعد از هر نماز صبح از ویژگی‎های منحصربه فرد همسر شهیدم بود.. احسان عضو گروه تخریب تیپ 45 جوادالائمه، بارها به مناطق مرزی کشور و مبارزه با گروهای انحرافی پژاک و اشرار و نیز مناطق برون مرزی از جمله سوریه و لبنان انجام وظیفه کرده بود. 🌺 یاد شهـدا با ذکر صلوات هُم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از همه زودتر می آمد جلسه تا بقیه بیایند دو رکعت نماز میخواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم نماز قضا میخوندی؟ گفت نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همینطور حرف روی حرف تل انبار نشه، بد هم نشد انگار! یاد همه شهیدان سرافراز جاودان شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 وقتی ساواک، طیبه را دستگیر کرد و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود:مرا بکشید ولی را برندارید. 🌹شهیده طیبه واعظی/صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
▪️مرحوم آیت الله فاطمی نیا: 🔹هر کس که به اون چیزی داده اند در ساعات سحر داده اند. 🔸کسی که در دل شب برای مناجات با محبوب ازلی و خواندن نماز بلند میشود زائر خداوند است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. روی لبخندت مکث کن .. چند ثانیه فقط بیا جای من و زل بزن به خودت .. میبینی؟ عجیب دیوانه می کند آدم را ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
محل کارمان نطنز بود و خانه‌هایمان، اصفهان. دو سه نفر بودیم که هیچ کدام ماشین نداشتیم، به جواد میگفتم بیا با اتوبوس برویم، تاکسی خیلی طول میکشد تا پر شود می‌گفت: من با اتوبوس نمی‌آیم، این بی‌بندوباری‌ها را که می‌بینم حالم بهم می‌خورد. می‌گفتم: صندلی جلو می‌نشینیم. می‌گفت: آنجا هم یک وقت راننده آهنگ می‌گذارد و بحثمان می‌شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻فرازی از وصیت شهید مدافع حرم بر روی سنگ مزارش : سربازی رهـبری . . . سربازی امام زمان(عج) را در پی دارد این راه عشـق من بـود و عشـق جگـر می خواهد ... شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
معراج شهدا . .‌ . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم... 🕊شادی ارواح طیبه شهداء صلوات🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از خــون چشم حــمید بگویم؛ آن دو شبی کــخه در جزیره‌ی مجنون بودیم حمید اصلا چشم روی هم نگذاشت... ناغافل دیدم از چشم های حـمید دارد خون می‌آید؛ داد زدم: حمید! چشم هات... ترکش خــورده؟ خندیـد... برگــشت زل زد بهم،گــذاشت خــودم بفهمم بعد از دو شــــبانه روز کــار و بــی خــوابی مــویرگ هــای چشمش پــاره شــده وآن خــون... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
میگفت: یه کاری کن من برم سپاه! بش گفتم: امید جان شما ماشالله برقکاری و فنی ت خوبه چرا میخای بری؟؟؟ گفت: آخه تو این لباس زودتر میشه به آرزوی شهادت رسید... ‎‎‌‌‎‎ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم هم عزت و هم ذلت از آن خداست و اگر او بخواند، عاقبت انسان ذلیل و گنه‌کاری چون مرا با شهادت ختم می‌کند اگر هم نشد برایم دعای آموزش کنید. 🗓شهادت ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ 📿شادی روحشان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شما در قبال فرزندان و برادران و خواهران خود كه آشنائي با احكام و مسائل اسلامي ندارند مسئول هستيد بايد آنان را آشنا به فرامين الهي تا آنجايي كه توان داريد بنماييد, اينقدر بي تفاوت از مسائل نگذريد شما در آخرت بايد جوابگو باشيد, دستورات اسلام را عاميانه برايشان تشريح كنيد. 📎فرماندهٔ گردان ابوالفضل لشگر ۱۶ قدس گیلان ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh