شهادت مامور مرزبانی در میرجاوه
🔹 سروان محمدمهدی نجاتینیا مرزبان گلستانی دیشب در منطقهٔ مرزی میرجاوه در درگیری با اشرار به شهادت🥀 رسید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نمازاول وقت
سفارش شهدا
تو قنوت های عاشقانتون , این روسیاه رو هم دعا کنید
شاید که لایق یارشویم
وصیت شهید؛
نمازهایتان را سر وقت بخوانید و در نمازهایتان اخلاص داشته باشید و نمازهایتان را طول بدهید و سجدههایتان را طولانی کنید که موجب غفران گناهان است و این را بدانید که اگر نمازهایتان قبول است دیگر اعمالتان هم قبول میشود ولی اگر نمازهایتان قبول نشود دیگر اعمالتان هم قبول نمیشود ولی اگر نمازهایتان قبول نشود دیگر اعمالتان هم قبول نمیشود در پی این باشید که نمازهایتان را با جماعت بخوانید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت!!
شهید غواص یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد.💔
همرزم یوسف میگوید:
هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هرروز؟
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم که..😭
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
راز استفادهی حداکثریِ از شبهای قدر و دریافت تقدیرات عالی!
منبع:جلسه اول از مبحث پیوند با امام در شب های قدر
@shahidNazarzadeh
@ostad_shojae | montazer.ir
برسانيد به مسكين،خبر شادِ مرا
اندكی مانده كريم ديده گشايد به جهان
🌸صلی الله علیک یا کریم اهل بیت🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #کلام_شهید
📽 مصاحبه زبیا و شنیدنی فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، سردار دلاور #شهید_اصغر_محمدیان در جمع رزمندگان دلاور #گروهان_شهادت قبل از آغاز #عملیات_فتحالمبین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چه زیباست سیاهی چادر شما،
نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو میگرفتم.
باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (س) بدست آمده است.
امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی #حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمیدارم به ملاقات من سر مزار بیایید.
#شهید_مجتبی_باباییزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روایت های جذّابی از شهید هادی و شهید نیّری
❗️وقتی یکی از دخترای محل به ابراهیم هادی گیر داده بود ...
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_احمدعلی_نیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساڪن شده بودیم.یه روز که حمید از منطقه اومد
به شوخی گفتم:
" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم.
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"
بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم.
دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.
نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم.
گفتم:" تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟"
سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"
#شهید_حمید_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق خون شهدا،دررگ های ما
سرادر شهید حاج عباس کریمی قهرودی
فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حسین موتور میراند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپههای ذلیجان» ایستاد.
پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟
از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن.
گفتم: چرا؟
گفت: احساس میکنم دچار غرور شدهام.
تعجب کردم، وسط دشت و تپههای ذلیجان، جایی که کسی ما را نمیدید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟
وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره میکرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری خودم لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شدهایم.
تا مدتها سوار موتور نمیشد ...
#شهید_غلامحسین_خزاعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_غرق_است_در_صدای_تو_انفاس_قدیسه_میرداماد.mp3
2.45M
🌺 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐غرق است در صدای تو انفاس قدیسه
💐ای نفس مطمئنه زهرای مرضیه
🎙 #سید_مهدی_میرداماد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💖 #یا_امام_حسن_ع 💫
🌺روحم پرید، سوے تو و یا ڪریم شد
🌟در زیر سایہے ڪَرم تو مقیم شد
🌺ماه صیام،یڪ رمضان بود و بس،ولے
🌟تو آمدے در آن ، رمضان الڪریم شد
#ڪریم_اهل_بیٺ💚
#میلاد_امام_حسن_مجتبی💖
#مبارڪباد🎊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یک آیه یک آیه تا الان ١۰۰۰ ختم قرآن انجام شده، حتما در حد یک آیه هم که شده تو این طرح شرکت کنید
خیلیا با همین یک آیه یک آیه تو چندصدتا ختم قرآن شریک شدن
بسم الله. لینک شرکت درختم آیهای👇
https://leageketab.ir/khatme-quran
روزانه ثواب ختم ها به یکی از معصومین و شهدا هدیه میشه تا توجه و عنایاتشون نصیب همهمون بشه. برای اطلاع از برنامه ختمهای روزانه عضو کانال باشید👇
👉 @hosein_darabi
👉 @hosein_darabi
#یک_آیه_یک_ختم
در نیمۀماه، ماهِ تمام آمده است
عطرِ نفسِ گل به مشام آمده است
در خانۀزهرا و امیر مومنان
اوّل پسر و دوّم امام آمده است
#میلاد_امام_حسن_مجتبی (ع) مبارڪباد🌺
✍حســـــن جان...💚
امشب قلبِ بیچاره ام را
به گوشهی قنداقه ات، دخیل می بندم
تا خودِ خــــدا بال بزند...
دستم را بگیر مولا...😭
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت پنجاه و شش
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره
به پشتے تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم
انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم
بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده
قرآنے که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتے نگاه کردن به کلمه هاے قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم
وقتے دیدم خبرے نشد
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ے روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.
علے با دستاش سرشو میفشرد.
زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.
قوت قلب گرفته بودم .
سعے کردم روحیه شونو عوض کنم
باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن.
اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم
چتهه آبغوره گرفتے ؟
خودتو واسه شوهرت لوس میکنے !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!
مکان عمومیه !!!
علے با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندے تحویل داد.
ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد .
_چے و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جاے گریه بشین دعا کن.
گریه میکنے که چے بشه ؟ چیزے نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجورے ببینتت بعد به شوهر بے عرضت که چیزے نمیگه که.
به من میگه چرا گذاشتے خواهرت گریه کنه .
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنے .
بقیه ے آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره هاے کوچیکے که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود .
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد .
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشے که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبے بود
خداروشکر.مشکلے نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله .
منتظر جوابے نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ے لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
_
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوے تو اتاقم
هر هفته یه کیلو کم میکردم
از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم
شده بودم چوب خشک
کتابم و که میدیدم کهیر میزدم
واقعا دیگه مرز خر خونے و گذرونده بودم
از خونه بیرون نمیرفتم جز براے دادن آزموناے کانون
رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم.
دیگه جونے برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو .
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزے بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتے بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد .
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلے داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضے شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوے دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطے زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوڪ کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانے برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگے چشام بسته شد و خوابم برد
___
از استرس چندبارے از خواب پریدم ولے سعے کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چے سعے کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.
اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم.
نزدیکاے ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه
پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.
وقتے چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلے خسته بودے . بیدارت کردم ولے نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو .
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :
+بسه دیگه یه ساله داره میخونے هر روز.
چرا انقدر سخت میگیرے ...!؟
جوابے ندادم.
فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم.
مشاورم همیشه میگف واسه
لباس پوشیدنت مدیونے بیشتر از ۵ دیقه وقت بزارے و تایم درس خوندنتو هدر بدی.
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت پنجاه و هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابوناے جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمے باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظے کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسے پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسے مدیر اومد و حرف زد که هیچے ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتے زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کارے کردم یه سوال از بخش ژنتیڪ یادم نیومد، چرا یادم میومد ولے شڪ داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلے حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ے دیگه و منتظر یکے شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکے بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسے بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجورے شدے تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعے زدم که ادامه داد:
+واے اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکے شدی؟
از کے تا حالا ؟
_از همون روزے که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکے از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کے تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتے گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلے وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلے براش تنگ شده بود.
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسے عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلے زیاد بود هر کارے کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسے بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربے که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ے ...
استغرالله ببین چجورے دهنِ آدمو باز میکنن.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلے کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلے زشت شدے به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیرے درس رو بهونه میکنے فکر میکنے من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعے کردم حتے کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظے کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجاے امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
اگه این عربیِ کوفتے رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علے نور.
تو این چند وقت فقط همون یڪ بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسے میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکاے مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
براے بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
پله هاے سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.
خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.
منو
ریحانه جدا بودیم.
من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.
🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
📝#بند_70استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین علیه السلام)
🌹 اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ جَرَى بِهِ عِلْمُكَ فِيَّ وَ عَلَيَّ إِلَى آخِرِ عُمُرِي بِجَمِيعِ ذُنُوبِي لِأَوَّلِهَا وَ آخِرِهَا وَ عَمْدِهَا وَ خَطَائِهَا وَ قَلِيلِهَا وَ كَثِيرِهَا وَ دَقِيقِهَا وَ جَلِيلِهَا وَ قَدِيمِهَا وَ حَدِيثِهَا وَ سِرِّهَا وَ عَلَانِيَتِهَا وَ جَمِيعِ مَا أَنَا مُذْنِبُهُ وَ أَتُوبُ إِلَيْكَ وَ أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَغْفِرَ لِي جَمِيعَ مَا أَحْصَيْتَ مِنْ مَظَالِمِ الْعِبَادِ قِبَلِي فَإِنَّ لِعِبَادِكَ عَلَيَّ حُقُوقاً أَنَا مُرْتَهَنٌ بِهَا تَغْفِرُهَا لِي كَيْفَ شِئْتَ وَ أَنَّى شِئْتَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين.
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در علم تو درباره ی من و علیه من تا آخر عمرم ثبت گردیده، همه گناهانم از اول و آخرش، و عمدی و سهوی، و کم و زیاد، ظریف و باریک و یا جلیل و بزرگش، قدیم و جدیدش، پنهان و آشکارش، و همه ی آن گناهانی که من مرتکب آن می شوم و به سوی تو توبه میکنم. و میخواهم که بر محمد و آل محمد درود فرستی و همه ی مظالم بندگان را که بر ذمه ی من آمده و تو آن ها را به شماره آورده ای ببخشی؛ زیرا بندگانت برگردنم حقوقی دارند که من در گرو آنها هستم، پس هرگونه و هر زمان که خواستی آن ها را بیامرز ای مهربانترین مهربانان
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید ڪه شد خوابشو دیدم
داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم: مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره؟
بالاخره حرف زد گفت:
مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس.جمعمون جمعه، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجه نمی شید.
گفتم:اندازه ظرفیت پایین من بگو
فڪر ڪرد و گفت: همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.
بهش گفتم: چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره
نگاهم ڪرد و گفت :مهدی! همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.
📚روایت حاج"مهدی سلحشور" از همقطار آسمانی اش شهید جعفر لاله.
@shahidNazarzadeh