eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا..! ‌ما‌ڪہ‌حسین‌گونہ‌زندگےنڪردیم‌ تا‌حسین‌گونہ‌بہ‌شهادت‌برسیم پس‌خدایا‌ما‌را‌حُرگونہ‌بپذیر..! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح همه چیز برام تازگی داشت حتی روستای متروکه ای که نزدیک غروب رسیدیم آن جا، ما جزو اولین ها بودیم که وارد روستا شدیم،غیر از خانه های کاه گلی و نیمه خراب، تک و توکی هم خانه ی سالم و پا بر جا به چشم می خورد،بعضی ها رفتند تو همان ها و بعضی ها هم چادر می زدند. یک خانه ی دو طبقه بود که ظاهر سالمی هم داشت. چند تا بسیجی رفتند توش، داشتند جا خوش می کردند که یکی از دوست های بابام رفت سروقتشان گفت:« بیاین ،پایین، باید یک جای دیگه برای خودتون جفت و جور کنید.» یکی شان پرسید: «برای چی؟» گفت: «ناسلامتی این تیپ مسؤولی هم داره، این جا باید ساختمان فرماندهی بشه.» بیچاره ها زود شروع کردند به جمع کردن وسایلشان، یکهو دیدم بابام اخم هاش رفت توهم، رفت نزدیک و به رفیقش گفت: «چرا این حرف رو زدی؟ فرماندهی یعنی چی؟!» خیلی ناراحت حرف می زد رو کرد به بچه های بسیجی و ادامه داد:« نمی خواد بیاین بیرون همین جا باشین.» رفیقش گفت: «پس شما چی حاج آقا؟» «خدا برکت بده به این همه چادر» بسیجی ها آمدند بیرون،گفتند:«مگه می شه حاج آقا که شما تو چادر باشین و ما این جا؟ اصلا حواسمون به شما نبود باید ببخشین» بالاخره هم بابام حریفشان نشد، همان جا را ساختمان فرماندهی کردند. ولی بسیجی ها را نگذاشت بیرون بروند. گفت:« این خونه برای ما بزرگه شما هم می تونین ازش استفاده کنید.» مابین رزمنده،ها یکیشان خیلی باهام شوخی می کرد و هوای مرا داشت اسمش «علی درویشی» بود. خدا رحمتش کند او هم مثل بابام تو عملیات بدر شهید شد همان اولین برخورد یک کمپوت به ام داد و گفت: «حالا که اومدی جبهه، هی باید کمپوت و کنسرو بخوری.» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح خورشید رفته رفته داشت پشت افق ناپدید می شد هوای گرم جنوب، کم کم تبدیل می شد به خنکی، همراه بقیه وضو گرفتم و نمازخواندم با این که آن وقت ها بچه بودم ولی حقیقتاً نماز آن جا نماز دیگری بود. هنوز که هنوز است، فکر کردن به آن لحظه ها لذت خاصی برام دارد. آن شب بعد از شام دور و بر پدرم خلوت تر شد مرا نشاند کنار خودش، دستی به سرم کشید و پرسید: «می دونی برای چی قبول کردم که بیای جبهه؟» با نگاه لبریز از سؤالم گفتم: «نه» گفت: «تنها کاری که تو این سه ماه تعطیلی از تو ،می خوام اینه که قرآن یاد بگیری» پشت جبهه هم که بودیم حرص و جوش این یک مورد را زیاد می زد، همیشه دنبال همچین فرصتی می گشت که نزدیک خودش باشم و خواندن قرآن را یاد بگیرم بعد از این که کلی نصیحت کرد و حرف زد برام، آخرش گفت:«حالا هم می خوام ببرمت اهواز که اون جا بری کلاس قرآن، خودم هم هر دو سه روزی می آم بهت سر می زنم.» تا این را گفت بی برو برگردگفتم:«من اهواز نمی رم بابا!» «برای چی؟» «من اومدم این جا که پیش خودت باشم.» «گفتم که می آم به ات سرم می زنم پسرم» به حال التماس گفتم:«یک کاری کن که من بمونم» کم مانده بود گریه ام بگیرد، دلم یک ذره هم به اهواز رفتن راضی نبود،یکدفعه دیدم یک روحانی کنارمان نشسته. به بابا گفت: «چیه حاج آقا؟می خوای حسن قرآن یاد بگیره؟» «بله حاج آقای جباری، اصلاً جبهه آوردمش برای همین کار.» «حالامی خوای چکار کنی که حسن آقا ناراحت شده؟» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح «می خوام بفرستمش اهواز پیش آقای فتح که اون جا به اش قرآن یاد بدن.» آقای جباری نگاهی به صورتم کرد انگار اضطرابم را گرفت به بابا گفت:«نمی خواد بفرستیش اهواز حاج آقا.» «چرا؟» «من خودم همین جا به حسن آقای گل قرآن یاد میدم؛ ان شاء الله چند ماه می خواد بمونه؟» «دوماه شاید هم دو ماه و نیم» «به امید خدا تو یک ماه روخوانی قرآن رو یادش میدم» گویی همه ی دنیا را بخشیدند به .من، از زور خوشحالی نمی دانستم چکار کنم، بابام خنده ای کرد و به ام گفت: «خدا برات رسوند.» آقای جباری گفت:« اول از همه هم دعای کمیل رو یادش می دم، ازهمین فردا هم شروع می کنیم.» بابا گفت:« پس اگر ممکنه وقت کلاس رو بگذارین برای بعد از ظهرها.» «اشکالی نداره کلاس ما باشه برای بعدازظهر.» خداحافظی کرد و از پیشمان رفت، به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم:« مگه صبح ها می خوام چکار کنم؟» گفت:« منتقلت می کنم به گروهان» «گروهان؟! گروهان دیگه چیه؟» برام توضیح داد و گفت :«می خوام صبح ها مثل یک مرد اسلحه بگیری دستت و بری قاطی بسیجی ها آموزش ببینی.» صبح فردا با هم رفتیم هواز، داد یکدست لباس بسیجی اندازه تنم دوختند بس که ذوق زده شدم از همان توی خیاطی، لباسها را پوشیدم ،وقتی برگشتم به روستای متروکه، بردم پیش آقای محمدیان، فرماندهی گروهان خیرالله، ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
!" •توانتخاب‌شده‌حضرت‌رقیه‌ای. •چجوری‌دلت‌میاد‌نیای!؟ •۳ساله‌منتظرته... •برای‌شادی‌دل‌۳ساله‌هم‌که‌شده‌بیا🌿❤️‍🩹 https://eitaa.com/feraghe_hossein •هنوزهیچی‌نشده‌دلم‌تنگ‌شد❤️‍🩹 •آخه‌آقا‌شماچراانقدرمهربونی؟ •هرکی‌تاواردصحن‌حرمت‌میشه‌دلش‌ تنگ‌میشه‌که‌دوباره‌میخوادبرگرده🥺🔗. •کربلا،حسین،اربعین •فقط‌همین‌سه‌کلمه‌یادم‌اومدوقتی‌کانالشودیدم🌱 •کانالش‌بوی‌امام‌حسین‌میده❣ •خیلی‌حس‌خوبیه! •انگار‌امام‌حسین‌رو‌بغل‌کردی؛» •به‌خاطر‌امام‌حسین‌هم‌که‌شده‌میای؟ https://eitaa.com/feraghe_hossein
شهدا رو باکیفیت HD ببین ‼️ 🔗 شهدای دلخواهت عکسشون بی کیفیتِ؟! 🔗 پوستر متفاوت و جذاب ازشون ندیدی؟ 🔗 تو خانوادتون شهید دارید ولی عکس خوبی نداره؟ 🔻میخوای یه کانال خوب بهت معرفی کنم؟ 🔸 کانال با پوستر و طراحی های جدید از شهدا و جوایز شهدایی که هرماه به قید قرعه اهدا میشه 😁✌️🏼 https://eitaa.com/joinchat/989397343Ccd251ed600 فایل باکیفیت طرح شهدای شاخص رو رایگان میدن بهتون، فقط کافیه عضو کانال بشید و به ادمین پیام بدید. ⚠️👆🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤🌹 ❤ عشق یعنی هر زمان یادش کنم بی اختیار قطره یِ اشکی فرو ریزد از این چشمانِ تار 🥀🍃 ❤ عشق یعنی لک زده قلبم به دیدارش ولی تا به کِی باشم نمیدانم چُنین چشم انتظار 🌼🍃 🤲 🌼 ✋سلام بر قطب عالم امکان 🌼🍃 🥀 ماجرای کربلا، شرح بلای زینب است عصر عاشورا، شروع کربلای زینب است 🥀 ◾▪◾▪ 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍃 صبحتون امام زمانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 236 - بی ارزشی دنیا وَ قَالَ عليه‌السلام وَ اَللَّهِ لَدُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَهْوَنُ فِي عَيْنِي مِنْ عِرَاقِ خِنْزِيرٍ فِي يَدِ مَجْذُومٍ🍃🌹 و درود خدا بر او، فرمود: به خدا سوگند! اين دنياى شما كه به انواع حرام آلوده است، در ديدۀ من از استخوان خوكى كه در دست بيمارى جذامى باشد، پست‌تر است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
۵۰۰ تانک‌ دشمن برابر لشکر ۲۵ کربلا آرایش گرفته‌ بود. حاج‌ حسین‌ بصیر گفت: به‌نام پنج تن آل‌عبا، ۵ نفر بروند و آن‌ها را منهدم کنند. به جای ۵ نفر،بیش از ۱۵ نفر‌ بلند شدند. ♥️🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آیت الله جوادی آملی: 🔹اگر کسی استعداد دارد و وقتش را به موبایل و فضای مجازی و روزنامه بگذراند و معارف بلند قرآن و نهج البلاغه را یاد نگیرد این شخص عمرش را تلف کرده است. همین که کسی استعداد خوب دارد، ولی درس نمی خواند یا مختصر درس خوانده و نان فروشی می کند اتلاف عمر است. اگر به غیر ابدیت فکر کنیم اتلاف عمر است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•『🕊️』• ↫ شهید حاج قاسم سلیمانی : «ای دخترم! من خیلی خسته ام. من سی سال است که نخوابیده ام، اما اصلاً نمی خواهم بخوابم. در چشمانم نمک می‌ریزم تا پلک‌هایم جرأت جمع شدن را نداشته باشند که مبادا در غفلت من آن کودک بی‌سرپرست را سر ببرند.»‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یکی از دوستان شهید بابایی خاطره‌ای از او را اینطور تعریف می‌کند: در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می‌شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می‌خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر کنم عباس از این عمل، دو هدف را دنبال می‌کرد؛ یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقت‌ها عباس همراه شام، نوشابه می‌خورد، اما نه نوشابه‌هایی مثل پپسی و ...که در آن زمان موجود بود. بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می‌خورد. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد، ولی دوباره می‌دیدم فانتا خریده. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی‌خری؟ مگر چه فرقی می‌کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد. آرام و متین گفت: «حالا نمی‌شود شما فانتا بخورید؟» گفتم: «خب، عباس جان برای چه؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت: «کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی‌هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده‌اند.» به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل، آفرین گفتم. سرتیپ خلبان شهید عباس بابایی🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پیشواز تلفن همراه آقا محسن قطعه‌ ای از سخنان شهید حاج احمد کاظمی بود که با این جمله شروع می شد: ما اهل اینجا نیستیم... راوی: همسر شهید 💚 🕊🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 شهید گمنامی که در خواب هویتش را به دخترش نشان داد ✨(شهید سید علی اکبر حسینی)✨ 📿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
Man Iranamo To Araghi Remix ~ UpMusic.mp3
3.96M
🎵 مداحی من ایرانم و تو عراقی چه فراقی◀️ 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷سه بار برایش درجــه تشویقی آمــد، نگرفت. تهِ دلش این بود که کار برای این حرف ها را ندارد 🌷بـی هیچ ادعایـی میگفت: اگــر برای همهٔ بچه های لشکــر ، تشویقی آمد، چشــم؛ من هم میگیرم...! سردار بی ادعا 🌹 شهادت ۱۳۹۵ خانطومان ، سوریه ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh