🌷شهید نظرزاده 🌷
#سالروز_شهادت #شهید_میثم_نجفی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
◇بسم الله الرحمن الرحیم◇
🍃از آغاز تولد، آنچه در وجود جاریست، تنها #عشق است و عشق و تو هستی که تصمیم میگیری عشق را به پایِ کدام #معشوق پرورش دهی؟! معشوقِ زمینی یا اویی که در آسمان به نظاره نشسته است!؟
🍃پرستوهای #حلب اما راه و رسمِ عاشقی را خوب بلدند. بال و پر میزنند، گویی خسته از این #دنیا به دنبالِ سرپناهِ امنی راهِ آسمان را پیشگرفته اند.
🍃بندگی سرلوحه کارشان و دلبری از معبود راهِ رسیدنشان به آسمان است.
#میثم، پرستویِ عاشقی که هیچ چیز جلودارِ پروازش نبود حتی شیرینیِ تولدِ تنها دخترش! دختران باباییاند اما سهمِ #حلما سنگِ مزاریست که میان او و بابا فاصله انداخته است و این بین، همسری که زینبگونه #صبر را پیشه کرده است
🍃میثم قبل از پرواز، هردو را به #حضرت_عقیله سپرده و خودش میانِ آسمان نظاره گرِ آنهاست و کنارشان نفس میکشد، بودنش حس میشود. حضور میثم در رگهای زندگی جاریست. عشق به زندگی، به همسر و فرزند چیزِ کمی نیست اما توانِ مقابله با اراده میثم را نداشت، او برای آسمان بود و سکویِ پروازش، حلب.
🍃انسانها به خواستگاهشان باز میگردند و میثم به #آسمان. آنچه خدا هدیه داده بود، باز پس گرفت. عالم سراسر #رازی است نامکشوف، که بر مقیمانِ #حریم_حرم نیز جز پرده ای فاش نخواهد شد.
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
#شهید_میثم_نجفی
📅تاریخ تولد: ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۷
📅تاریخ شهادت: ۱۰ آذر ۱۳۹۳
🕊محل شهادت: حلب_سوریه
🥀مزار شهید: بی بی زبیده قرچک
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر میثم هست🥰✋
*شهید بـےسرے ڪه سنگــ مزار ندارد*🥀
*🌷شهید میثم مُدواری*
تاریخ تولد: ۲۳/ ۲ / ۱۳۶۳
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
*🌷همسر شهید← رمز گوشی همدیگه رو میدونستیم ولی سر گوشی هم نمیرفتیم🪄بعضی وقتها گوشی هم رو عوض میکردیم؛🖇️ایشون میرفت پیامهای تلگرام من رو میخوند،🤳🏻 منم میرفتم تلگرامش رو میخوندم💌🤳🏻یه عالمه میوه براش پوست میکَندم میذاشتم تا بخوره؛🥒 تهِ میوه رو خودم میخوردم! میگفت چرا خودت نمیخوری؟🥝میگفتم وقتی تو میخوری بیشتر به من میچسبه!(:🌙بعضی وقتها یه جاهایی میرم یا یه چیزایی میبینم، واقعاً دلم براش تنگ میشه🥀احساس میکنم پیشم نشسته!🥀همرزم← شب عملیات تا صبح من و شهید محمدخانی و میثم زیر یک پتو از سرما لرزیدیم❄️میثم قبل از نماز صبح بلند شد📿 وضو گرفت تا نماز شب بخواند📿 نماز شب را خواند و این آخرین نماز شبش بود🥀قبل از اینکه بزنیم به خط گفتم: میثم نیتت صاف شد؟⁉️ نگاهم کرد و با یه لبخند گفت: صاف صاف💫 از این صاف صاف گفتنش تا لحظهای که غسل خون کرد چند لحظه هم نشد🕊️همسرش← بعضی ﺭﻭﺯﻫﺎ به من میگفت ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ پیکر بیﺳﺮ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟»🥀 همینطور هم شد🥀در اثر اصابت گلوله توپ به سرش بی سر شد🥀و به آرزوی خود رسید🕊 بنا بر وصیت میثم، مزار او در بهشت زهرا(س)🌙همانند مولایش امام حسن مجتبی(ع)،💫بدون سنگ مزار🥀در کنار برادرش شهید مسعود مُدواری میباشد*🕊🕋
*شهید میثم مُدواری*
*شادی روحش صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #شهید_شاخص_سال۹۸
🌸🍃مشغول انجام کارهای روزانه بودم که یکی از رفقا تماس گرفت و گفت یکی که خیلی دوستش داری♥️ چند دقیقه دیگه پایین ساختمون منتظرته! آماده شدم و اومدم پایین. یه ماشین با شیشه های دودی در انتظارم بود! داخل ماشین دیده نمی شد! در ماشین رو كه باز کردم، از ديدن راننده هم ذوق زده شدم و هم تعجب كردم! #جهاد پشت فرمون نشسته بود😍
🌸🍃راه افتاديم... در کوچه پس کوچه های #ضاحیه رسیدیم به دفتر کار یکی از دوستان. نماز رو خوندیم و نشستیم به صحبت. حرفامون حسابی گل انداخته بود و از هر دری سخنی به میان می اومد... بحث رسید به #حاج_قاسم🌷
🌸🍃ایامی بود که عکسهای حاجی در جبهه های #ضد_داعش، در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد، و #جهاد نگران جان حاج قاسم بود... بهش گفتم انگار حاج قاسم دلش خیلی برای بابات تنگ شده! خندید و گفت همینطوره!
🌸🍃گفت داریم برای مراسم سالگرد حاج رضوان برنامه ریزی می کنیم. میشه حاج #میثم_مطیعی رو دعوت کنی به عنوان مداح مراسم بیاد بیروت؟ گفتم چشم، إن شاء الله به حاج میثم میگم.
🌸🍃می گفت میخوام امسال مراسم رو #متفاوت برگزار کنیم... بله، مراسم خیلی متفاوت برگزار شد... چون پيش از رسيدن به سالگرد #حاج_عماد، جهاد هم به پدرش ملحق شده بود🕊🌷
#شهید_جهاد_مغنیه🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💌#خاطرات_شهدا
🥀شهید مدافعحرم #میثم_مدواری
🥀شهید مدافعحرم #روح_الله_قربانی
🌹مأموریت آخری که روحالله به سوریه داشت، با میثم خیلی صمیمی شده بود. از مدت آشناییشان خیلی نمیگذشت اما خیلی با هم گرم گرفته بودند.
🖤مادر هردویشان از دنیا رفته بود. با هم در مورد سختیهایی که بعد از مادرشان کشیده بودند، زیاد صحبت میکردند. تقریبا همیشه با هم بودند.
🌹وقتی خبر شهادت روحالله را شنیدم، با خودم گفتم: وای میثم چطوری میخواد دوری روحالله رو تحمل کنه؟!
🖤خیلی هم دوری روحالله را تاب نیاورد. دو روز بعد شهادت روحالله، خبر شهادت میثم همه را شوکه کرد.
🎙راوے: جانباز مدافعحرم امیرحسین حاجی نصیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از - تبادلاتشبانهشهیدبهشتی -
⭕️میخوای بدونی مداح مورد علاقت کجا میره❓❗️
حاجمحمود #کریمی / #تهران
وحید #شکری / #مشهد
حسین #طاهری / #تهران
حسن #عطایی / #قم
میثم #مطیعی / #تهران
سید رضا نریمانی / #اصفهان
مهدی #اکبری / #مشهد
مجید #رضا_نژاد / #شمال
مهدی #رسولی / #زنجان
محمد رضا #ناصری / #مشهد
مهدی #سلحشور / #قم
روح الله #رحیمیان / #شمال
رضا #شیخی / #مشهد
محمدحسین#پویانفر/#تهران
امیر #برومند / #اصفهان
❌رو #مداح و #شهر مورد علاقت #کلیک کن پیدا میشه 👆
🚫تو این کانال اعلامیه های سراسری استان های کشور 👇💥
🔥 #قم، #تهران، #مشهد، #اصفهان #شمال #زنجان.....🔥 گذاشته میشه
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3245211764Ca8509c29c8
اعلامیه های بروز 🔥
هدایت شده از هیئت کجا بریم؟ (قم)
⭕️#فوری. پرتاب موشک وسط هیئت حاج میثم مطیعی..!😬😳😱
اطلاعات بیشتر در مورد جزئیات!👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/99746227Cb9d99f8e69
واکنش حاج میثم رو ببینید!😳👆🏼👆🏼
در حفاظت ز امیرم علی خامنهای
میشوم میثم تمار 😌☝️🏻
به دارم بزنید...
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهید میثم علیجانی به روایت مادر
میثم فرزند دومم بود. 21 فروردین 1366 روزی بود که خداوند میثم را به من امانت داد. همسرم پاسدار بود و زمان جنگ تحمیلی به صورت داوطلب به جبهه میرفت و در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشت. پسرم از بچگی به شهادت و لباس پاسداری علاقه داشت. سال 85 پاسدار شد و از ابتدا در یگان ویژۀ صابرین لشکر 25 کربلا خدمت کرد. مشوقش شدیم که راه پدرش را ادامه بدهد. همزمان درسش را هم ادامه داد و لیسانس جغرافیای نظامی گرفت. میثم دو بار به سوریه اعزام شد. 21 فروردین 95 که سالروز تولدش بود در منطقۀ خانطومان سوریه ترکش به چشم، گوش، سر و دو پایش اصابت کرد و مجروح شد. او که به ایران منتقل شد، دوستانش 16 اردیبهشت در کربلای خانطومان به شهادت رسیدند. همرزمانش میگویند میثم زمانی که مجروح شده بود تا آخرین لحظه سنگرش را حفظ کرده بود
شهیدمیثم علیجانی در 18 تیر 96 در ساعت 16 عصر در نوار مرزی شمالغرب و در نقطه صفر مرزی در اجرای ماموریت شناسایی و گشت رزمی تامین جادهای دچار سانحه خودرویی شد و در وعده گاه الهی به دوستان و همرزمان شهیدش پیوست
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
شهید#میثم_علیجانی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 خادم حرم شهید غلامعباس عباسی
اثر هنرمند: میثم یعقوبی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهيد غلام عباس عباسي 1.jpg
18.49M
📌 خادم حرم شهید غلامعباس عباسی
اثر هنرمند: میثم یعقوبی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید مدافع حرم میثم نجفی🌷
نام: میثم نجفی
نام پدر: علی محمد
ولادت: 1367/2/10 (ورامین/قرچک)
شهادت: 1394/9/13 (سوریه/حلب)
وضعیت تاهل: متاهل و صاحب یک فرزند دختر بنام حلما که ۱۷ روز بعد از شهادت پدر بدنیا امد
نام جهادی: ندارند
اخرین مقام: سرباز بی بی زینب(ره)
نحوه شهادت:
در عملیات مستشاری بخاطر اصابت ترکش به ناحیه سر و جراحت های زیاد به کما میروند و بعد از چند روز به فیض شهادت میرسند
سن شهادت: 27ساله
علاقه: حضرت زینب(س)
یادش باصلوات🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀اربعین اومده دل ها پریشونه #حسین_جانم 😔😭😭
🎙میثم مطعیی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چرا مدافع حرم بودن برای شهدا، افتخار است؟
✅ جواب شهید مدافع حرم میثم مدواری:
زیرا راه شما [حضرت زینب (س) ] و راه آل الله، راه نجات است ( إن الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة ). در این راه و امتحان سخت الهی صمیمانه و عاجزانه به دعای خیر تمام کسانی که ذره ای و کمتر از ذره ای به گردن من روسیاه حق دارند احتیاج مبرم دارم.
✍فرازی از وصیتنامه
شهید مدافع حرم 🌹
#میثم_مدواری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Meysam Motiee - Sooye Shahre Ma Shahidi Avardand (320).mp3
15.15M
🎙مداحی
از شامِ بلا ، شهید آوردند🖤
🔸حاج میثم مطیعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_3227121273.mp3
47.7M
📝 قرائت دعای ام داوود
🎤 حاج میثم مطیعی
به نیت ظهور گل نرگس اعمال ام داوود انجام میدیم
#ماه_رجب
#ام_داوود
هدیه به چهارده معصوم علیهم السلام🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥کلیپ اختصاصی کانال میثم تمار
💥به چی رای دادید ؟
💥حتما ببینید خیلی جواب ها قشنگ بود و باعث افتخار کشورمون❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹#شهیدی🌹که به معجزه نگاهش دستم رو گرفت و ناامیدم نکرد.🙏🏻
دعوتم کرد به کانالش، برای خادمی☺️🤲🏻...!
شهیدی که شما رو هم دعوتتون کرده به کانالش😍😍
پس تا دیر نشده بیایید👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/meysam_alijanii/2951
کانال رسمی #شهید_میثم_علیجانی
کانال تکاور صابرین
جانباز مدافع حرم
شهید مدافع وطن
⚘میثم علیجانی ⚘
ولادت: ۶۶/۱/۲۱
شهادت:۹۶/۴/۱۸
نقطه صفر مرزی_سیلوانا
#ادمین_تبادل👇🏻👇🏻
@Taghafoll
🌷#پاسدار_مدافع_حرم_و_وطن
#شهید_میثم_علیجانی
#شیرخانطومان_و_سیلوانا 🕊
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
جانباز مدافع حرم و شهید مدافع امنیت
🌹#میثمعلیجانی🌹
🥀@meysam_alijanii🕊
#قسمت_صدو_هشتادو_یک
#ناحله🌱
هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟
اولین باری بود که صدام روش بلند شد.
چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود.
با صدای لرزونی گفت:
+برمیگردم میگم، نگران نباش
بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد.
با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابمخورد شده بود
نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلماز محمد پر بود.
نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن.
سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی...
ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو همبا خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم.
از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم.
بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه.
میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود.
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه.
محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده.
با صدای بی جونی سلام کرد.
به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود.
با ترس صداش زدم:
_محمد
جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت .
چشم های تَرِش کاسه خون شده بود.
از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده.
وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم.
نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه.
یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم
+بمون
دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود.
دستش که روی بازوش بود و محکم تو دستم گرفتم.
باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم.
حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش.
دلمنمیخواست اشکاش رو ببینم. به دستش زل زدم و گفتم :
_خیلی نگران شدم.
یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:
+میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم...
_چه خبری؟زن و بچه ی کی؟
+میثم...
_خب؟؟
+میثم شهید شد
با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید.
_میثم؟
+اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم.
همونکه دوتا دختر کوچیک داره!
فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت
سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت:
+من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورمنمیشه باید سه ساعته دیگه..
با اینکه خودم گریه امگرفته بود تلاش میکردم که محمدرو ارومکنم
_خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت. از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که
آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه....
با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست.
وقتی چیزی نگفت گفتم:
_محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو.
خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم
ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه.
همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود
ادامه دادم:
_مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟
صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت:
+چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه
لباسش رو عوض کرد و رفت تواتاق کوچیکمون
#قسمت_صدو_هشتادو_دو
#ناحله🌙
اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم
بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده.
__
دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم .
آماده شدم و رفتم پایین. یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت.
تو ماشین نشستم که سلام کرد
_سلام
روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود.
+فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه.
طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود. حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود.
محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش.
رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت:
+بفرمایین داخل.
رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون.
محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت :
+سلام خانوم خوشگله
خوبی شما؟
+سلاااام عمو محمد.
_فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
چندبار پشت هم لپش و بوسید
با لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه.
یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته.
تو دستش یه کاغذ بود.
وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم
گفتم:
_آقا محمد
محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت:
+به سلام حلما خانوم گل،خوبی عمو؟
حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود.
میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره.
دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم :
+سلام...
سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟
باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود.
محمد کنار گوشم گفت:
+میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟
_چشم میرم الان
چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو.
روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود
_چیشده حلما جان با من قهری؟
+با عمو محمد قهرم
_چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره.
+عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن.
_چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟
+نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم.
_ببینم نقاشیتو
محمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم
یه روسری گل گلی سرش کرده بود.
بغلش کردم و سرش و بوسیدم .
_ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده. تازه یه چیز خوشگلم برات خریده.
بریمپیش عمو محمد؟
+باشه،بریم.ولی من قهرم!
خندیدم و گفتم:
_باشه
در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه.
_نقاشیت و نمیاری؟
+نه
لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم.
محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:
+چیشد؟
حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد.
رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود.
عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست.
روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟
حلما:
+خوبم. کتاب هامم خریدم
محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت:
+ این دختر خانومی که میبینی،همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، حجاب گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش!
حلما کتاب زو از محمد گرفت و نگاش کرد.توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود
Shab20Ramazan1398[07].mp3
7.39M
🏴 همچنان بر شانه ها میآیند یاران ما
▪️بانوای: حاج میثم مطیعی
🌹 ویژه شهادت #شهید_جمهور سید ابراهیم رئیسی و یاران همراه ایشان
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#رئیسی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌼#خادمِمادر|توی خونه کاری نبود که برام انجام نده. گاهی که دور برم بود، میشنیدم زیر لب میگه: اللهم ارزقنا توفیق الشهادة میگفتم: آخه میثم جان این چیه که میگی؟ مگه الان دوران جنگه؟ با خنده جواب میداد: مامان! خدا روزی منو میده...
🌼#نمازشب|بعضی نیمه شبها پا میشد تا نماز بخونه. چون نمیخواست برق اتاق ما رو اذیت کنه، می رفت رو ایون توی تاریکی نماز میخوند.
🌼#خاکپا|خیلی وقتا مخصوصاً ماهرمضونا با اینکه مسافت تا پایگاه بسیج خیلی زیاد بود، اول صبح پا میشد و میرفت اونجا. همسایمون میگفت: اونقدر دلم میخواد اول صبح بیام و خاک زیر پایش رو به عنوان تبرک بردارم، اما خجالت میکشم
🌼#کمک_به_دیگران|حقوقش زیاد نبود، اما دست خیلیها رو گرفت. خیلیها مییومدند در خونه و می گفتن: اومدیم قرضی که از سید میثم گرفتیم رو پس بدیم... حتی تا مدتها بعد از شهادتش هم مردم مییومدن و میگفتند: این پول رو از سید میثم امانت گرفته بودیم.
🌼#دنبالشهادت|میگفت: مامان من سنت پیامبر [ازدواج] رو هم انجام دادم. فکر نمیکنم واجبی به گردنم مونده باشه. خدا رو شکر ازدواج هم کردم... اینا رو میگفت که بگه آمادهی شهادتم.
🌼#شهادت|دو هفته بعد از عقدش عازم سیستان و بلوچستان شد. یک ماهی از مأموریتش گذشته بود و فقط سه روز مونده بود که تموم بشه که گروهک ریگی سید میثم منو شهیدکردند
● واژهیاب:
#شهیدتراهی #شهدای_گیلان #شهدای_امنیت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهید_مدافعحرمـجاویدالاثر #مهدی_ذاکر_حسینی 🌹
خیلی تودار بود، به غیر از خانوادش هیچکس از آشنا ها و فامیلا نمیدونستن مهدی پاســـــدار هستش چه برسه سوریه رفته باشه و با داعش جنگیده باشه
اون روزای اول ک خبر شهادت مهدی پخش شد من مدام تو منزلشون بودم و میدیدم ک فامیل چقدر متـــــعجب بودن😊 هیچ کس فکرش رو نمیکرد اقا مهدی مدافع حرم باشه...
مهدی حتی حــــــق ماموریت هم نمیگرفت، این اواخر میگفت صدای میثم نجفی و احمد گودرزی رو میشنوه، خیلی بی ادعا و بی ریا بود
چقدر بااعتقاد میگفت من غـــــلام زینبم
تو این دنیا و پیشرفت و اینترنت
،گوشیه ساده گرفت، اونم برا این گرفته بود که خانواده بتونن باهاش تماس بگیرن
دنبال تعلقات دنیایی نبود همه حق و حقوقش رو بنام مادرش کرده بود.
#راوی_همرزمشهید
آقا مهدی سرخاک شهید احمد گودرزی گفت:
هر چی میخوای از شهدا بخواه که بهت میدن و آخر حاجت رو گرفت...
#شهیدجاویدالاثر
#مهدی_ذاکر_حسینی
#سالروز_شهادت
یادش گرامی وراهش پررهرو
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سختترین و آسانترین کار
♨️ #آزادی مخصوص چه کسانی است؟
♨️ میثم تمار گونه باشیم!
__________________________
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی، به مناسبت سالروز شهادت میثم تمار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میثم مطیعی بخشی از طلاهای اهدایی ایرانیان را به لبنان رساند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh