روی پای خدا_5.mp3
9.11M
#روی_پای_خدا 5 👣
💢بینیازی و عزّت، در وجود هیچ کس، ثابت نمیشوند ...
مگر اینکه به صفت #توکل برخورد کنند،
و به آن گره بخورند!
اگر توکل رو یاد نگیری ؛
#محاله به عزّت نفس برسی.
#استاد_شجاعی👆
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞لطف #حضرت_مادر
پیش از عملیات کربلای ۴، شهید #جلال_ابراهیمی که اهل درود بود، به مجتبی گفت: مادرم فاطمه *سلام الله علیها* مرا پذیرفته، بهتره تو با من نیای!
#مجتبی گفت: اتفاقا باهات می آم،
شاید مادرت دست تو رو گرفت و تو دست منو.
#مجتبی تیربارچی بود و سیدجلال هم کمک تیربارچی #مجتبی شد.
و هر دو کنارِ هم به شهادت رسیدند.
✍به روایت دوست و همرزم شهید
#شهید_مجتبی_آدینه_وند
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
أیـن الـرجبیـون...
سلام بر مـ🌙ـاه رجب
سلام بر بهار مناجات و بندگی
حلول #ماه_رجب
و #میلاد_امام_محمدباقر(؏)مبارڪ باد🌼
یڪبار دیگه خدا بهمون فرصت
بندگی داده🌹🍃
#تمنای_دعا🙏
🌺پیشاپیش ماه رجب برشما مبارک🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#دستی_بر_آر
ای شهید🌷
ای آنکه بر کرانهٔ ازلی و ابدی وجود برنشستهای، #دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف😔 را از این #منجلاب بیرونکش.
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
#شهید_قاسم_سلیمانی
#فتح_خون
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمان #نخل_سوخته 📚 📖قسمت 6⃣3⃣ 📚📖حسین گفت: دلیل دیگه ای هم داره این یکی رو می دونی؟-گفتم:نه نمیدون
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 7⃣3⃣
📚📖در عملیات والفجر چهار،یه گروهان نیرو روی ارتفاع بسیار بلندی گیر افتاده بود.عراقیها با دوشکا راه بچهها رو بسته بودن.ارتفاع خیلی بلند بود.راه کارهای فرعی رو هم کسی بلد نبود.
❌قرار شد من و حسین و شهید کازرونی بریم و ببینیم چی شده؟ چه بلایی سرشون اومده تا بلکه بتونیم کمکشون کنیم.وقتی روی ارتفاع رسیدیم به درختی برخوردیم که میوه های قرمز و شیرینی داشت.عراقیها متوجه ما شدن و شروع به تیراندازی کردن.
🔴هیچ جان پناهی نبود،سریع پشت همون درخت سنگر گرفتیم. همون موقع دیدم حسین از درخت بالا رفت و لابه لای شاخه ها نشست.-گفتم:کجا میری خطرناکه؟-گفت:ببین چه دونه های خوشمزه ای داره.روی شاخه نشست و دونه ها رو می چید و می خورد.
🔴از طرفی عراقیها اون رو دیدن و به طرفش تیراندازی کردن.من گفتم الانه که حسین تیر بخوره.-گفتم:حسین!تورو به خدا بیا پایین الان تیر می خوری.خندید و گفت:بیا این چند دونه رو بگیر بخور ، خیلی خوشمزه اس.
⁉️-گفتم:بابا بیا پایین.الان شهید راه این میوه ها میشی.خنده اش بیشتر شد.-گفت:نترس اینا منو نمی زنن.-گفتم:مگه نمی بینی که چطور تیراندازی می کنن؟ بعضی تیرها شاخه ها رو می شکستن،اما حسین بی خیال نشسته بود و همونطور می خندید.دونه ها رو می چید و به من می داد.
‼️گفتم:حسین نگاه کن این تیرا درست از کنارت رد میشن.الان کارت تمومه.-گفت:امکان نداره.اگه همه ی تیرهاشون رو هم شلیک کنن به من نمی خوره.بعد خندید و ادامه داد:تو خیالت راحت باشه،فکر خودت باش.
💠بعد مدتی سالم از درخت پایین اومد و حرکت کردیم،بدون کوچکترین خراشی.او کسی نبود که بی گدار به آب بزنه و نسنجیده عمل کنه.کاملا معلوم بود دلش از جای دیگه ای مطمئنه.
🌟وقتی روی درخت با اطمینان به من گفت که امکان نداره تیری به او بخوره،مشخص بود که بی حساب این حرف رو نمی زنه.اون روز هم شاید می خواست منو بسازه.می خواست بفهمونه که تا خدا نخواد،برگی از درخت نمی افته.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 8⃣3⃣
📚📖حسین از ناحیه ی پا مجروح شده بود و در بیمارستان«کرمان-درمان»بستری بود.مادر ما،خدا بیامرز صبح زود از خواب بیدارم کرد و گفت:هادی جان پاشو.کمی گل گاوزبان جوشوندم بردار ببر برای حسین،تا اول وقت بخوره.
✅فاصله خانه تا بیمارستان زیاد نبود. چون صبح زود بود، دربان ها،نمی ذاشتن برم تو،با کلی اصرار قبول کردن برم و جوشونده رو بذارم و برگردم.حسین طبقه چهارم بستری بود.از آسانسور استفاده نکردم پله ها رو گرفتم و رفتم بالا،وقتی رسیدم به اتاق حسین خواب بود.
⁉️همین که بالا سرش رسیدم،یه دفعه چشماش رو باز کرد و گفت:بلاخره اومدی هادی؟-گفتم:چی شده مگه اتفاقی افتاده ؟-گفت:نه،همین الان خواب می دیدم از پله ها داشتی میومدی بالا.همینطور مسیرت رو دنبال کردم تا بلاخره رسیدی بالای سرم.چشمام رو باز کردم دیدم اینجایی.
⁉️خیلی عجیب بود او حتی در مورد بالا اومدن من که از آسانسور استفاده نکرده بودم درست می گفت.۱
💠"مادر ایشون نقل می کرد:وقتی حسین شیمیایی شده بود و در بیمارستان تهران بستری شد به عیادتش رفتم.داخل بیمارستان دنبال اتاقش می گشتم،همینطور که از کنار اتاقی رد شدم،یه مرتبه حسین صدام کرد:مادر من اینجام،بیا اینجا.
✨سریع داخل اتاق رو نگاه کردم حسین اونجا بود،بالای سرش رفتم چشماش بسته بود،موقع شیمیایی چشماش هم آسیب دیده بود.تعجب کردم چطور منو دیده؟چشماش که بسته بود،کسی هم توی اتاق نبود،ماهم سرو صدایی نکردیم.پس از کجا فهمیده بود؟
✨پرسیدم:حسین چطور منو دیدی؟کی به تو گفت؟-گفت:فراموشش کن مادر،نمی خواد چیزی بپرسی.-گفتم:به من که مادرتم باید بگی.-گفت:مادر از همون ساعت که راه افتادی،متوجه اومدنتون شدم و تا الان اومدن شما رو حس کردم.
✨مادر ایشون می گفت:حسین حتی می دونست با چه وسیلهای به تهران اومدیم. اما بیشتر به سوالاتمون جواب نداد. "من خودم یه بار ازش پرسیدم:حسین تو از یه سری قصایا با خبر میشی،چطور اینکارو میکنی؟ با اصرارم خیلی کوتاه جواب داد.
🌟-گفت:کار خاصی نمی کنم فقط وقتی می خوابم،سعی میکنم مثه آدم بخوابم.-گفتم:آدما مگه چطور می خوابن؟-گفت:اینو دیگه باید خودت بفهمی.و دیگه هیچ حرفی در این مورد نزد.۲
✔️راویان:۱-محمد هادی یوسف اللهی ۲-علی نجیب زاده
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
bazri-shab_04_moharam1396-003.mp3
2.13M
سرباز #حضرت_زینب
🔹خوشا به غیرتت
🔸خوشا به این جنم
🎤🎤 #بذری
تقدیم به #شهید_اصغر_پاشاپور🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عاشق روی توام، خستهٔ هجرم چه کنی؟
نفسی از بر این #عاشق_مهجور مرو
دل رنجور مرا💔نیست به غیر ازتو دوا
ای دوای دل ما، از سر رنجور مرو😭
پ.ن: #آخرین_تصویر از پیکر مطهر شهید بی سر مدافع حرم "اصغر پاشاپور" در معراج شهدا 🌷
#شهید_اصغر_پاشاپور
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
می نویسم ز تو که #داروندارم شده ای
بیقرارت شدم💓و صبروقرارم شده ای
من که بی تاب #توأم ای همه تاب و تبم
تو♥️همه دلخوشی لیل ونهارم شده ای
#اللهم_عجل_لولیـڪ_الفـرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh