eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 وضو از شر شیطان 🌹 شهید مسلم خیزاب: هر موقع می خواست از فضای مجازی استفاده کند، وضو می‌گرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان ما را وسوسه می کند. ❤️ شهید مسلم خیزاب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ روضه از زبان همسر شهید مهدی_نعمایی کفن را بازنکردند برای بچه ریحانه پرسید اگردوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه آرام در گوشش گفتم این بابا مهدی یهو داد ‌زد نه،این بابای منه دوباره در گوشش گفتم ریحانه جان،یک کار برای من می‌کنی با همان حال گریه گفت چه کار بوسیدمش گفتم پاهای بابا را ببوس پرسیدچرا خودت نمیبوسی؟گفتم همه دارند نگاهمان میکنند فیلم میگیرندخجالت میکشم گفت من هم نمیبوسم گفتم باشه ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس انگار دلش سوخته باشد.خم شد و پاهای مهدی را بوسید و دوباره بوسید آمد توی بغلم و گفت مامان از طرف تو هم بوسیدم حالا چرا پاهایش گفتم چون پاهاش همیشه خسته بود درد می‌کرد چون برای دفاع از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه قدم برمی‌داشت یهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن.بدنش یخ یخ بود احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه سه ساله غافل بودم به برادرم التماس کردم ببردش گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر می‌دید طاقت میآورد؟نه،به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از شهید بگو : زندگی نامه شهید محمد مسرور ✍ کاری از : کانال شهید نظرزاده _ مجموعه شهدا هیئت منتظران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
میگویند فضاے مجازے است... ڪسے نمیبیند 😕 پـے وے میرویم... حالا چه فرق دارد پـے وے دختر یا پسر... مگر اینجا همه چیز مجازی نیست...؟ چت میڪنیم و راحت از همه چیز حرف میزنیم... مگر اینجا همه چیز مجازے نیست...؟ عڪس هایش بر روے پروفایل را ذخیره میڪنیم... مگر اینجا همه چیز مجازے نیست...؟ آرے ... 📛 درست است اینجا همه چیز مجازیست فقط یڪ سوال؟ 😊 خدایمان هم مجازیست؟ ❌ ڪتاب قرآن چطور؟ آن هم در این فضا مجازیست...؟ 😕 💚 ألم یعلم بأن الله یرےٰ... 💚 نڪته... حریم هاے مجازے را ڪه برداریم آرام آرام حریم هاے حقیقے هم برداشته میشود... حریم نگاه ڪه برداشته شود رنگ و بوے شهادت پاڪ میشود... 😔 و اینگونه... آرام آرام ارزش هایت تغییر میڪند... 🙂 🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید - میل نداریم مامان جان - اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن _ با اصرار های من بلاخره راضی شد - خوب قورمه سبزی بذارم الان نمیپزه که - اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟ وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید - إم إم هیچ جا مامان خودت گفتی امشب میخواد بره - ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم خدا فاطمه رو رسوند... با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد. با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟ به سلام خانم. ساعت خواب ... وای انقد خسته بودم ییهوش شدم باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن _ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول میکشید علی پیش بابا رضا نشسته بود از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود. _ لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم، به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و، وقتی که اومد بیدار شم. _ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم علی بود اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟ آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟ الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان. قرار شد بابا با مامان حرف بزنه اسماء خانواده ی تو چی؟ خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن. اسماء بگو به جون علی راضی ام ... راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم پایین مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد پس بابا رضا بهش گفته بود _ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود. دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به رفتن علی راضی هستی؟؟؟ یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: بله پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد. _ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد. بعد هم فاطمه و بابا رضا همه نشستن _ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم. بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست. غذاهارو کشیدم به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت. علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه. _ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی برداشت الو!!!.... .. نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻دوباره اسمت روی لب گل کرده،دلم هرجایی باشه برمیگرده... ۶روزتا اربعین حسینی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻 ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن اےجـمڪران‌بـگوڪجـاست‌آخـریـن‌امــید ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:) ‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پرواز رویاهاست چه خیال خامی ! برای من که پر پرواز ندارم ...💔 رسیدن به تــــ♡ـــو ❣ که ان همه بالایی... ࢪویاست... ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️ 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید شهید بیژن حافظی🌺✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃دوساله بود و عزیزدل مادر و پدر، ناگاه آبله هایی بر بدنش ظاهر شد. نگرانی های مادرانه کار دست مادرش داد، نذر کرد هر سال در هیئت به نیت طفل شش ماهه رباب شیر پخش کند ودر مقابل خداوند سلامتی نوزادش را برگرداند و خدا بیژن را دوباره به پدر و مادرش بخشید... 🍃آرزو های بسیاری برایش داشتند و به امید روزهای زیبای آینده بیژن را بزرگ کردند. آنگاه که هم سن و سال هایش عکس های هنر پیشه و خواننده ها را در آلبوم میچیدند و سرگرم میشدند، حسین در دل بیژن رشد میکرد و حالش با هئیت و نوحه و سینه زنی منقلب میشد. 🍃قبل از اینکه درسش تمام شود راهی خدمت سربازی شد و بعداز مدتی که جنگ شروع شد او هم مانند همه ی جوانان با غیرت راهی شد تا از ناموس و کشورش دفاع کند. به گمانم بی قراری هایش در روضه شام و اسارت اهل خیام سبب شد او هم همچون خانواده ی دل شکسته ی اباعبدلله اسیر شود. روزهای محرم در زندان بعثی ها دلش را بیشتر شکسته بود. 🍃در شب عاشورا با تعدادی از دوستانش برای ارباب سینه زدند، نوحه خواندند و گریه کردند. بخاطر ذکر مصیبت ارباب با بعثی ها درگیر شدند. فردا صبح برای آخرین بار نام هایشان از بلندگو های زندان شنیده شد و پس از آن راهی استخبارات شدند. همچون کودکان دل شکسته ی اسیر شده در شام، شکنجه شدند... 🍃مادرش بعداز شنیدن خبر اسارت فرزندش آنقدر بی قرار و بیتاب شد که راه خانه را گم کرد. اما باز هم پای نذر همیشگی اش باقی ماند حتی در روزهایی که پسرش اسیر بود برای ارباب در هیئت شیر پخش میکرد. ندای مادرانه اش از درون میگفت شهید شده اما چشم های منتظرش به در بود تا نشانی از او برسد. 🍃بعداز مدتی پیکر پسرش برگشت اما با نام . همه برای شهید گمنام گریه کردند، برایش مادری کردند، در تشییع اش ناله زدند اما بعداز مدتها که نتیجه آزمایش DNA که مشخص شد مادر فهمید که شهید گمنام همان پسر عزیز خودش است. 🍃دلش آرام گرفت، پسرش را همچون علی اکبر راهی میدان کرده بود و حال بعداز سال ها چشیدن ِ طعم اسارت پسر و چشم انتظاری خودش، پیکر فرزندش را در آغوش گرفت. علی اصغرانه برگشته بود، استخوان هایی از او آمده بود تا مرهم روزهای پیری مادر شود. یک آرامگاه از بیژن باقی ماند تا مادر در آنجا برایش مادری کند. مزارش را پاک کند، گلاب بپاشد، شمع روشن کند.... 🍃آقا بیژن اسیر نفس شده ایم و با گناه شکنجه می شویم...دعایمان کن...سخت محتاجیم... ✍نویسنده: 🌸 🌸 📅تاریخ تولد : ۲۸ شهریور ۱۳۳۹ 📅تاریخ شهادت : ۳ آبان ۱۳۵۹ 📅تاریخ انتشار : ۳۱ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : زندان عراق 🥀مزار شهید : گلزار شهدا امامزاده ابراهیم آمل 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید اصغر پاشاپور🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡اصغر پاشاپور♡ 🍃دانه دانه رسیده می شوند و وقت چیدنشان می رسد و دست چین شده تحویل می گیرد هرکدام زخمی تر ارج و قربش بیشتر. همه برای رسیدن و پخته شدن سر و دست می شکنند، نوکری، غلامی، کارگری رزمنده ها و مردم را می کنند تا شان له شود و شروع کند روحشان به پخته شدن. آنقدر خود را خاکی می کنند تا دست آخر در خاک دست و پا بزنند و بال پریدن در بیاورند🕊 🍃آنها که پیرو مکتب ح.ا.ج ق.ا.س.م بوده اند اما محاسبه شان فرق دارد، راه شناخته اند وسیله مسیر را شناخته اند فقط با کمی توسل می پرند، دل بریده اند یعنی دلی ندارند که به چیزی گره بخورد یا ‌شاید دلشان فقط به این گره خورده: ❤️ 🍃اصغر از کاروان بغداد و کاظمین و کربلا و نجف و مشهد جاماند اما از نه.... 🍃اصغر گفت: حاج آقا من نوکرتم.... من می گویم: حاج اصغر نوکرتم فقط راه نشان بده... همین😔 ✍️نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۳۱ شهریور ۱۳۵۶ 📅تاریخ شهادت : ۱۳ بهمن ۱۳۹۸.حلب سوریه 📅تاریخ انتشار : ۳۰ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا، قطعه ۴۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۱۶ 🎤 استاد 🔸«مدار هستی»🔸 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
『🌿✨』 خنده‌ڪنان‌مۍرود،روزجزادربهشټ هرڪه‌به‌دنیاکند،گریه‌ براۍحـسـیـن...💔 💯 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید هادی رئیسی🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃شهریور برای عده ای مقدمه عاشقی است، دلها را آماده می کنند برای پاییز، برای تماشای برگ های رنگارنگی که باید از درخت دل بکنند و کم کم بروند. برای هادی هم شهریور مقدمه بود برای رسیدن به عشق الهی. 🍃چشم هایش را در اولین روزهای شهریور گشود و در اواسط شهریور راهی جبهه شد. درس عاشقی را از بر کرد و سالها در فراق وصال سوخت و گریست. روزی که دامادش شهید شد، حس کرد کمرش از داغ پسرش شکسته و دلش از داغ جاماندن. 🍃دختر داغدیده اش را دلداری داد و گفت: " یک روزی ممکن است من هم شهید شوم" .مدتی بعد در آخرین روز شهریور ، جام شهادت را سرکشید و پیوست به قافله عشاق. او تعلیم یافته مکتب سردار دلها بود و دل بیقرارش هوای پریدن داشت. روزگار انگشت اشاره سوی شهریور گرفته است. برگ ها زرد شده اند و درس دل کندن را از بر می کنند. آقا هادی، ♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۵ شهریور ۱٣۵۰ 📅تاریخ شهادت : ٣۱ شهریور ۱٣٩٩ 📅تاریخ انتشار : ٣۱ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : فهرج_کرمان 🥀مزار شهید : گلزار شهدای بم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از شهید بگو : زندگی نامه شهید محمد مسرور ✍ کاری از : کانال شهید نظرزاده _ مجموعه شهدا هیئت منتظران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘ 📌قسمتے از وصیتنامه : اے شیعه ے امیر المؤمنین علیه السلام هر گاه ڪسے قصد ظلم بر مردم را دارد و یا از موقعیت خود سوء استفاده میڪند و حق مظلوم را پایمال مے ڪند. شما را به خدا سوگند حق مظلوم را از ظالم بستانید و او را سر جایش بنشانید تا درس عبرتے براے بقیه‌ی ظالمین و خائنین شود و نگذارید این گروه، اهداف این انقلاب را پایمال ڪنندو جایگاه آن را تضعیف ڪنند و اینهمه زحمت را بے نتیجه بگذارند. و در آخر دوباره تاڪید میڪنم رهبر عزیزمان را تنها نگذارید و دنباله رو خط ولایت باشید. پروردگارا با قلبے خالے از علایق دنیا به سویت پرڪشیدم، ببخش بر من ڪه در زندگانیام نتوانسته ام آنگونه ڪه شایسته بود تو را بپرستم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پنجاه هفتم حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی قول بده - نمیتونم علی نمیتونم میتونی عزیزم _ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی قول میدم - اما من قول نمیدم علی از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون .... دستشو ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد _ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود. چادرم رو سر کردم چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو، رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در _ دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرون پاهام سنگین شده بود و به سختی حرکت میکردم دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین همه پایین منتظر ما بودن مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم.... _ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در... درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود... آه به اصرار خودت... _ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم... قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن ولی علی اصرار داشت که نیان همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم. خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده _ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم رفتن دلشو بلرزونم رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما بود... زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد _ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر میشد و به سختی نفس میکشیدم قرار شد اردلان علی رو برسونه اردلان سوار ماشین شد کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو برداشت بو کرد. _ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟ کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد. چیزی نگفتم _ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست دارم اسماء خانم پشتشو به من کرد و رفت با هر سختی که بود صداش کردم علی به سرعت برگشت. جان علی ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده.... ... نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام خدمت همه شما عزیزان بخاطر مشکل پیش اومده در قسمت های رمان عذر خواهم انشالله از امشب مشکل رفع شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا