eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀•| غمےکہ بھ هیچ گمانِ ما سرد نشد...🌧✨ 『
در این شـب های سرد زمستان گرماۍ وجودتان ای شهدا،یاد سرما را از جسم وجانمان برده بیاد شهیدان مرزبانانۍ که در راه حراست از مرز یخ زدند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱 مۍگفت : مطمئن باش هیچ چیزے مثڵ برخوردِخوب روے آدم ها تٵثیر ندارد . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
گوهر‌اشڪ‌برحسین‌فاطمه...❤️ ↯♥ ۱۴۴۳ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃💐🍂🌺🍃🌻🌿🌸 🌸🌿🌻🍃💐 🌺🍂💐 🌻🍃 🌿 رب الشهداوالصدیقین🌹 🎬 ولادت خورشيد اولين روززمستان سال بيست وهشت شمسي طلوع کرده. اين صبح خبر از تولد نوزادي ميداد که او را شاهرخ ناميدند. مينا خانم مادر مومن و باتقواي او بود و صدرالدين پدر آرام و مهربانش. دومين فرزندشان به دنياآمده. اين پدرومادربسيار خوشحالند. آنها به خاطر پسر خوب و سالمي که دارند شکرگزار خدايند. صدرالدين شاغل درفعاليت های ساختماني وپيمانکاري است. هميشه هم ميگويد: اگربتوانيم روزي حلال وپاک براي خانواده فراهم کنيم،مقدمات هدايت آنهارا مهياکرده ايم. اوخوب ميدانست كه پيامبراعظم(ص) ميفرمايد: عبادت ده جزء داردكه نه جزءآن به دست آوردن روزي حلال است. (بحارالانوارج۱۰۳ص۷( روزبعد ازبيمارستان دروازه شميران تهران مرخص ميشوند وبه منزلشان در خيابان پيروزي ميروند. اين بچه در بدو تولد بيش از چهار کيلو وزن دارد. اما مادر، جثه اي دارد ريز و لاغر. کسي باورنميکرد که اين بچه، فرزند اين مادرباشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا ميگرفت. روز به روز درشتترميشد و قويتر. ٭٭٭ سه يا چهار سالگي با مادررفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه راراه نداده بود. ميگفت: اين بچه حداقل ده سال دارد نميتواني آن را داخل بياوري!! وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد. توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتربودند. درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت. سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما مادر و اين پسردوازده ساله را تنها گذاشت. ٭٭٭ سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشتتر بود. خيليها در مدرسه از او حساب ميبردند، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، ُخب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به يکي ازبچه ها که به اصطلاح آقازاده بودوپدرش آدم مهمي بودنمره قبولي داد. شاهرخ به اينعمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه،زدتوگوش پسرشما شاهرخ هم درسي به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه! بعد ازآن مدتي سراغ کاررفت، بعد هم سراغ ورزش. امازياداهل کارنبود. پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي محل خيلي ها از او حساب ميبردند.
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 🎬 چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جواني، نميتواني تا ابد بيوه بماني. در ضمن دختروپسرت احتياج به پدر دارند. شاهرخ هم اگراينطور ادامه بده، براي خود شما بد ميشه. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد. بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج کردم. محمد آقاي کيان پور کارمند راه آهن بود. براي کار بايد به خوزستان ميرفت. به ناچار ما هم راهي آبادان شديم. درآبادان کمتراز سه سال اقامت داشتيم. دراين مدت علاقه پسرم به ورزش بيشتر شده بود. با محراب شاهرخي که از فوتباليستهاي خوزستاني بود. خيلي رفيق شده بود. مرتب با هم بودند. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سر کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا بعد از بازگشت از آبادان. خيلي از بستگان مخصوصاً عبداالله رستمي(پسر عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدني اش به درد ورزش ميخورد. اگر هم ورزشكار شود کمتربه دنبال رفقايش ميرود. اما او توجهي نميکرد. فقط مشکلات ما را بيشتر ميکرد.مشکل اصلي ما رفقاي شاهرخ بودند. هرروز خبراز دعواها و چاقوکشيهايشان مي آوردند. عصر يکي از روزهاي تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالي چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار مينشستيم. پسر همسايه بود. گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ماهميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکباربراي سند گذاشتن به کلانتري محل ميرفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه ميگفت: خيلي از گنده لاتهاي محل، از آقا شاهرخ حساب ميبرن، روي خيلي ازاونهارو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهارنفرروباهم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نوچه داره حتی خیلی از ماموراي کلانتري ازش حساب ميبرن. ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطوراذيت ميکنه،واي به حال وقتي که بزرگتربشه. چند بارميخواستم بعد ازنمازنفرينش کنم. امادلم برايش سوخت. ياديتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم. وارد کلانتري شدم. با کارهاي ۷پسرم،همه من را ميشناختند. مامور جلوي در گفت: برو اتاق افسرنگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن! بعد رفتم جلوي ميزافسرو سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد باعصبانيت به شاهرخ نگاه کردموبعدازچندلحظه گفتم: دوباره چيکارکردي؟! شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتيم بعد هم اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همينطور تو چشماش نگاه ميکردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين. افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامورما مقصربوده. بعد مكثي كردوادامه داد: به خداديگه ازدست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار! شب بعد ازنماز سرم را گذاشتم روي مهروبلند بلند گريه مي کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاري برنميياد، خودت راه درست رونشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن. دارد ...
من خودم نمیتونم صبر کنم تا شب دیگه و دوقسمت دیگه
😍😂 واقعا شهید عجیبی بودن و داستان زیبایی هم میشه 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بد نیست در این ایام یادی کنیم از شهید پورجعفری، کسی که مخزن الاسرار حاج قاسم بود... یادش گرامی ✍️بیداری ملت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان خورشید تابه کی به پس ابرها نهان عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان سلام امام زمانم ✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🔗 تو نداشتھ‌منـے.. وقتے تونبـٰاشے بھ‌چھ‌ڪـٰارم‌مۍآید این‌همه‌آسمـٰان...🌤✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹همه جوره پایبند به صله رحم بود. اگر نمی رسید سر بزند، حتما زنگ می زد‌ حتی اگر خانواده با کسی مشکل دار می شد، خودش تنها می رفت. 🌹بعضی ها را اگر شده ۵ دقیقه ببیند، می رفت و آنها را می دید‌ حتی بعضی جاها چیزی نمی خورد و لب به چیزی نمی زد اما به سرزدن و احوال پرسی اقوام اعتقاد عجیبی داشت. در هر شرایطی که بود. ❤️ شهید سعید سامانلو ❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
،،، در راهرو لامپ‌هایی داشتیم که شب هم روشن بود و آنجا در سرما می‌نشست و درس می‌خواند.. و وقتی به ایشان می‌گفتیم که چرا اینجا درس می‌خوانی؟! می‌گفت: من این درس را برای خودم می‌خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت‌المال پرداخت می‌شود استفاده‌کنم! ♥️🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
برخیزید کہ دشمن از جـهـاد علمـے ما بہ شــدت بیمناڪ است!' - امام‌خامنہ‌ای ✊| حالا مسیر برای ما هموارتر شده تا دسیسه‌هاۍ دشمن رو ناڪام بذاریم :)) ؛ شهدای هستہ ای 『‌‌🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_50483395.mp3
3.19M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۹ 🎤 استاد 🔸«چرا امام زمان؟»🔸 🔺قسمت هشتم 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh