💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وسوم
به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم
فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه ڪه دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس ڪه از هیچڪس ڪاری برای نجات حیدر برنمیآید.
بخیه زخمم تمام شد
و من دردی جز غربت حیدر نداشتم ڪه در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میڪند ڪه از همه فرار میڪردم و تنها در بستر زار میزدم.
از همین راه دور،
بیآنڪه ببینم حس میڪردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم ڪه دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب ڪاری جز ڪشتن من و حیدر نداشت ڪه پیام داده بود :
_گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین
بار ببینیش!
و بلافاصله فیلمی فرستاد.
انگشتانم مثل تڪهای یخ شده و جرأت نمیڪردم فیلم را باز ڪنم ڪه میدانستم این فیلم ڪار دلم را تمام خواهد ڪرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میڪشد و میدانستم این نفس ڪشیدن برایش چه زجری دارد ڪه آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش ڪشید.
انگشتم دیگر بیتاب شده بود،
بیاختیار صفحه گوشی را لمس ڪرد و تصویری دیدم ڪه قلب نگاهم از ڪار افتاد. پلڪ میزدم بلڪه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته،
پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاڪ میڪشید و من نمیدانستم از ڪدام زخمش درد میڪشد ڪه لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود
و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام ڪرد. قلبم از هم پاشیده
شد و از چشمان زخمیام به جای اشڪ، خون فواره زد. این درد دیگر غیرقابل تحمل شده بود ڪه با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میڪردم تا معجزهای ڪند.
دیگر به حال خودم نبودم
ڪه این گریهها با اهل خانه چه میڪند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنڪه حالمن خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای داعش شهر را به هم ریخت. از قدارهڪشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر،
حیاط خانه را در هم ڪوبید طوری ڪه حس ڪردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریڪی مطلق فرورفت. هول انفجاری ڪه دوباره خانه را زیر و رو ڪرده بود، گریه را در گلویم خفه ڪرد و تنها آرزو میکردم این خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود ڪه حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
زن عمو با صدای بلند اسمم را تڪرار میڪرد و مرا در تاریڪی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میڪردند دوباره ڪابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم.
زن عمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم ڪند، عمو دوباره میخواست ما را ڪنج آشپزخانه جمع ڪند و جنازه من از روی بستر تڪان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریڪی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شڪسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیڪشید ڪه دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
حلیه یوسف را در آغوشش محڪم گرفته بود تا ڪمتر بیتابی ڪند و زهرا وحشتزده پرسید...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وچهارم
زهرا وحشتزده پرسید :
_برق چرا رفته؟
عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :
_موتور برق رو زدن.
شاید داعشیها خمپاره باران ڪور میڪردند، اما ما حقیقتاً ڪور شدیم ڪه دیگر نه خبری از برق بود، نه پنڪه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود ڪه همین چند دقیقه از ڪار افتادن پنڪه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنڪای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینڪه علیاصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد.
تنها راه پیش پای حلیه،
بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول ڪشید تا خانههای آمرلی تبدیل به ڪورههایی شوند ڪه بیرحمانه تنمان را ڪباب میڪرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
ماه رمضان تمام شده
و ما همچنان روزه بودیم ڪه غذای چندانی در خانه نبود و هر یڪ برای دیگری ایثار میڪرد. اگر عدنان تهدید به زجرڪش ڪردن حیدر ڪرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
دیگر زنده ماندن مردم
تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود ڪه
هر از گاهی هلیڪوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را ڪرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده،
برقی برای شارژ ڪردن نبود و من آخرین خبری ڪه از حیدر داشتم همان پیڪر مظلومی بود ڪه روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره
مقاومت میڪردند و من از رازی خبر داشتم ڪه آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجر ڪشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را
پشت پرده صبروسڪوت پنهان میڪردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه ڪنم. اما امشب حتی قسمت نبود باخاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
در تاریڪی و گرمایی ڪه خانه را به دلگیری قبر ڪرده بود، گوشمان به غرش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار ڪه اذان صبح در آسمانشهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند
امشب هم خواب را حراممان کردهاند ڪه دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
با فروڪش کردن حمالت،
حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف ڪه ساڪت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی ڪه از بیآبی مرده بودند، نگاه میڪردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم
ڪه عباس از در حیاط وارد شد
با لباس خاڪی و خونی ڪه از سر انگشتانش میچڪید.دستش را باچفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد ڪه ڪاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست ڪسی او را با این وضعیت ببیند ڪه همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود،
از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تڪیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینڪه به حال آمده باشد، نگاهم ڪرد و زیر لب پرسید :
_همه سالمید؟
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاڪریز به خانه ڪشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود ڪه دلواپس حالش صدایم لرزید :
_پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.
از لحنم لبخند ڪمرنگی روی لبش نشست و زمزمه ڪرد :
_خوبم خواهرجون!
شاید هم میدانست...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بعد از تو💕
تا همیشه
#شبها و روزها
بی مـ🌙ـاه و مهر مےگذرند
از کنار ما
💥اما پشت دریچه ها
در #عمق سینه ها
ماھ ِ قصه های #تو
#همیشه تابان است🌝
یکم_خرداد_ماه سالروز شهادت شهیدبزرگوار#براتعلی_نظرزاده
#شهید_براتعلی_نظرزاده🌷
شادی روحشان #صلوات
🍃🌹🍃🌹
کانال شهید نظرزاده
👇👇👇👇👇👇👇👇
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو👤 ندارم
#مجال گفت و شنید
بهای #وصل تو💞
گر #جان بود خریدارم
که جنس خوب
#مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
گام برداشتن در #جاده عشق
هزینہ میخواهد!
هزینہ هایے ڪہ انسان را عاشق...
و بعد.. #شهید میڪند..
#شهید_مصطفی_چمران
#صبحتون_شهدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
<بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن>
✳به مناسبت سالروز تولد
💟 ش_ه_ی_د_حجت_باقری
💟تاریخ تولد : ۱ /۳/ ۱٣۶۴
⚘تاریخ شهادت : ۱٣ /۱۱/ ۱٣٩۴
✅تاریخ انتشار : ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
⚘مزار_ش_ه_ی_د : گلزار شهدای فردوس
از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست،
پيغام آشنا نفس روح پرورست👇
⊱⚘⊰
"آزادسازی حردتین* یک گام مانده به محاصره حلب شرقی"
⊱⚘⊰
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی،تیتر تمامسایت ها وروزنامه ها همین شده بود ، نوید محاصره حلب شرقی را میدادند. مژده فتح قله پیروزی را✌️
⊱⚘⊰
مژده ای که آب خنک بود بر آتش دل مادر و همسری که نبلوالزهرا چند روزی میزبان عزیزشان بود.و بهای این آزادی تنی پر از ترکش های خمپاره صد و بیست بود و خونی که پای سرو میرفت...
⊱⚘⊰
سروی که بلندایش نشان از عظمت روح مدافعان بود و استقامتش ثمره خون دل هایی که با آن آبیاری شده بود.
و امروز قصه مردی روایت میشود که مجنون_حسین(ع) بود و جنون او را به شام کشاند.
⊱⚘⊰
چرا که ندای هَلمِنناصِرٍیَنْصُرَنی را اینبار از عمه_سادات شنیده بود و روا نبود که مریدحسین(ع) در لباس پاسداری غیرتش را به دیوار قاب کند برای تماشا.
⊱⚘⊰
پس رفت و عباسگونه جنگید و خونش بهای آزادی حردتین شد
⊱⚘⊰
*حردتین: روستایی در شمال حلب که در بیست و هشت بهمن هزار و سیصد و نود و سه توسط مدافعان حرم ایرانی و سوریه آزادشد✌
⊱⚘⊰
برای سلامتی وتعجیل درامر فرج صاحب الامر،
هدیه به ارواح مطهر شهدا
وشهیدان مدافع حرم آل الله
<<صلـــــــــــــوات>>
⊱⚘⊰⊱⚘⊰⊱⚘⊰⊱⚘⊰
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قران میاوردن مسئولیت نگیرن
لابی میکنن مسئولیت بگیرن
🔰نشر حداکثری با شما
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍂 دنبال اسم و رسم باشیم باختیم!
👈 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهی خوب و ممتاز رو #شهدا گرفتن.
من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهی اونا که یه درجهی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که #باختیم!»
📚 کتاب خداحافظ سالار، ص ۲۶۰
زندگی نامه شهید حسین همدانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
------⚘•؛﷽؛•⚘-------
📝به مناسبت سالروز تولد
📝شهید_محمود_کاوه
📝تاریخ تولد : ۱ /۳/ ۱۳۴۰
📝تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۶/۱۱
📝تاریخ انتشار : ۳۱ /۲/ ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : مشهد⛳
🥀~~~~🥀
✅کاوه در تاریخ ما آوای آشنایی است.
کاوه آهنگر و داستان پر حماسه او و پسرانش که ایستادند مقابل ضحاک زمانهشان و نماد #انقلاب آنها شد همان پوستینهای که غرق عرق کارگری و زحمت و حرارت کوره 🔥آهنگری اش بود و رقم زد افسانه ایستادگی ایرانیان در مقابل ستمهای بیگانه که چیره بر ملت خون میمکند.
🥀~~~~🥀
✅بر گواه تاریخ، تاریخ تکرار خواهد شد. حال افسانه بوده باشد که خمیر مایه واقعیت دارد.
و اما کاوه زمان ما که خود را انداخت در دهان 🔥ضحاک خون خوار و با دست خالی ✌مقاومت کرد در برابر خونخواران زمانش، کوموله که اندکی رحم در درون سینه نداشت و مثل قصاب سر میبرید و سلاخی میکرد ایستاد زمانی ک فقط امید داشت و شهرها یکی پس از دیگری از دست میرفت آن هم با دست خالی و بدون 🔫گلوله و مهمات که رییس جمهور محبوب آن زمان بر جوان پیرو خط امام تحریم کرده بود..
🥀~~~~🥀
👌شاید چاره همه مشکلات جنگیدن باشد نه مقاومت، اما مقاومت امثال کاوهها معنای متفاوتی دارد، شاید جنگیدنی است که مستضعفان کمترین اثر را پذیرا باشند و جنگ بر سر جابجایی پول و قدرت نباشد.
و راه مقاومت بسی و اصلا هموار نخواهد بود....
🥀~~~~🥀
شهدا نجواهای ما را ميشنوند
اشک های😭 که در پنهان ،آشکاربه یادشان میریزیم را میبینند⚘
چنان مثل اربابشون سريع دستگيری ميکنند که مبهوت ميمانی⚘
اگرواقعا به آنها دل بسپاری با چشم دل، عناياتشان را ميبينی..⚘
🥀~~~~🥀
#شهدا_التماس_دعا...🕊⚘
هدیه_به_ارواح_مطهر_شهداء_و_شهدای_دفاع_مقدس_صلوات🕊⚘
🥀🍃🥀🍃🥀
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وپنجم
شاید هم میدانست
در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد ڪه چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :
_یوسف بهتره؟
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سڪوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تڪیه داد و با صدایی ڪه از خستگی خش افتاده بود، نجوا ڪرد :
_حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میڪنه تا هلیڪوپترها بتونن بیان.
سپس به سمتم چرخید و حرفی زد ڪه دلم آتش گرفت :
_دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!
اشڪی ڪه تا روی گونهام رسیده بود پاڪ ڪردم و پرسیدم :
_میخوای بیدارش ڪنم؟
سرش را به نشانه منفی تڪان داد،نگاهی به خودش ڪرد و با خجالت پاسخ داد :
_اوضام خیلی خرابه!
و از چشمان شڪستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر ڪمر خم ڪردهام ڪه با لبخندی دلربا دلداریام داد :
_انشاءالله محاصره میشڪنه و حیدر برمیگرده!
و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود ڪه امیدم را برای دیدارش ناامید ڪرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش ڪه از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم
نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش ڪنار زد و طاقت او هم تمام شده بود ڪه برایم درددل ڪرد :
_نرجس دعا ڪن برامون اسلحه بیارن!
نفس بلندی ڪشید تا سینهاش سبڪ شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :
_دیشب داعش یڪی از خاڪریزهامون رو ڪوبید، دو تا از بچهها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی ڪه
آمریکا واسه ڪردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.
سپس غریبانه نگاهم ڪرد و عاشقانه شهادت داد :
_انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سیدعلیخامنهای و #حاجقاسم پشت ما هستن!
اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد ڪه لبخندی فاتحانه صورتش را پُر ڪرد و ساڪت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم ڪه دوباره سرش را بالا آورد، آهی ڪشید و با صدایی خسته خبر داد :
_سنجار با همه پشتیبانی ڪه آمریڪا از ڪردها میڪرد، آخر افتاد دست داعش!
صورتش ازقطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی ڪند ڪه دیگر از سنجار حرفی نزد،
دستش را جلو آورد
و چیزی نشانم داد ڪه نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجڪی جا خوش ڪرده بود و حرفی زد ڪه در این گرما تمام تنم یخ زد :
_تا زمانی ڪه یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه ڪه دیگه ما نباشیم!
دستش همچنان مقابلم بود
و من جرأت نمیڪردم نارنجڪ را از دستش بگیرم ڪه لبخندی زد و باآرامشی شیرین سوال ڪرد :
_بلدی باهاش ڪار ڪنی؟
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میڪرد ڪه با گلوی خشکش نفس بلندی ڪشید و گفت :
_نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...
و ازفڪر نزدیڪ شدن داعش به ناموسش صورت رنگپریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجڪ را نشانم داد و تنها یڪ جمله گفت.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وششم
تنها یڪ جمله گفت :
_هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بڪش.
با دستهایی ڪه ازتصور تعرض داعش میلرزید، نارنجڪ را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجڪ را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجڪ قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یڪجا میگرفتیم
و عباس از همین درد در حال جان دادن بود ڪه با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :
_انشاءالله ڪار به اونجا نمیرسه...
دیگر نفسش بالا نیامد
تا حرفش را تمام ڪند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شڪسته از پلههای ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد ڪه پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش ڪنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز ڪرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است. ڪودڪ شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس ڪرد :
_دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟
عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالیڪه برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. میدانستم از شیرخشڪ یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم
ڪه یڪسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشڪ را با خودش آورد. از پلههای ایوان ڪه پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا ڪردم :
_پس یوسف چی؟
هشدار من نه تنها پشیمانش نڪرد ڪه با حرڪت دستش به ام جعفر اشاره ڪرد داخل حیاط شود و از من خواهش ڪرد :
_یه شیشه آب میاری؟
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت ڪه قاطعانه دستور داد :
_برو خواهرجون!
نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر ڪند ڪه راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم،
دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره ڪرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشڪ باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان
زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود ڪه بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
ام جعفر میان گریه و خنده تشڪر میڪرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میڪند ڪه دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم،
ڪنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریهای ڪه گلویم را بسته بود التماسش ڪردم :
_یه ساعت استراحت ڪن بعد برو!
انعڪاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانیاش شده بودم ڪه لبخندی زد و زمزمه ڪرد :
_فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاڪریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!
و نفهمیدم این چه قراری بود ڪه قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرڪه میڪشید.
در را ڪه پشت سرش بستم،
حس ڪردم قلبم از قفس سینه پرید. یڪ ماه بیخبری از حیدر ڪار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود ڪه آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان ڪه رسیدم
ام جعفر هنوز به ڪودڪش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشڪر ڪرد :
_خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ ڪنه!
او دعا میڪرد
و آرزوهایش همه حسرت دل من بود ڪه شیشه چشمم شڪست و اشڪم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود ڪه به رویم خندید و دلگرمی داد :
_#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سیدعلیخامنهای به حاجقاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!
سپس سری تڪان داد و اخباری ڪه عباس از دل غمگینم پنهان میڪرد، به گوشم رساند :
_بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت ڪنن. چند روز پیش
داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو ڪشته، پنج هزار تا دختر هم
با خودش برده!
با خبرهایی ڪه میشنیدم
ڪابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیڪتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت ڪه با نگرانی ادامه داد :
_شوهرم دیروز میگفت بعد از اینڪه فرماندههای شهر بازم اماننامه رو رد ڪردن، داعش تهدید ڪرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #شهدای_شاخص | #یادمان_شهید_بروجردی
💠سردار شهيد محمد بروجردی در سال ۱۳۳۳ در يكی از بخشهای شهرستان بروجرد به دنيا آمد. سردار بروجردی علاوه بر فعاليت های سياسی و تبليغاتی بر ضد رژيم شاه در سال ۱۳۵۶ گروه توحيدی "صف" را با هدف فعاليتهای مسلحانه پديد آورد.شهيد بروجردی كه ازپايه گذاران اصلی سپاه پاسداران بود با شروع غائله كردستان، به كردستان رفت و به واسطه فعاليت های دلسوزانه خود آنقدر چنان محبوبيتی در بين مردم كردستان كرد كه به او لقب مسيح كردستان دادند.
مقام معظم رهبری در بخشی از سخنانشان راجع به سردار شهيد محمد بروجردی فرموده اند: «آن چيزی كه من از شهيد بروجردی احساس كردم و يك احترام عميقی از او در دل من به وجود آورد، اين بود كه ديدم اين برادر، با كمال متانت و با كمال نجابت، به چيزی كه فكر می كند مسئوليت و وظيفه است. من تصور می كنم روحيه آرامش و نداشتن حالت ستيزه جويی با دوستان و گذشت و حلم در قبال كسانی كه تعارضهای كاری با او داشتند، نشانه آن روح عرفانی شهید بود.
🔹يكی از همرزمان شهيد بروجردی، در خاطره ای از اين سردار شهيد بيان داشته است: بعد از شهادت فرمانده محور غرب، شهيد ناصر كاظمی، شهيد بروجردی كه هيچ وقت لبخند از چهره اش محو نمی شد، كم تر لبخند به لب ديده می شد.یک روز در فکر خیلی در فکر بود پرسیدم چه شده؟ گفت خواب ناصر را دیدم که به کمک کرد.ان شاءاللّه من هم شهيد می شوم». مدتی كوتاه پس از اين خواب، در ۱خرداد سال ۱۳۶۲، درپاك سازی مهاباد راهی آن منطقه شده بود، بر اثر انفجار مين در جاده مهاباد ـ نقده به شهادت رسيدند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍صبر فرمانده...
در جوّ آن روز کردستان خنده رو بودن واقعا نوبر بود. مسئول باشی و هزار تا کار برعهده ات باشد و هزار جای کارت لنگ بزند و هزار جور حرف بهت بگویند و هر روز خبر شهادت یکی از بچه هایت را برایت بیاورند و چند بار در روز بخواهی نفراتت را ازکمین ضدّ انقلاب دربیاوری و نخوابی و نقشه بکشی و سازمان دهی بکنی و دست آخر هنوز بخندی، واقعا که هنر می خواهد. بعضی ازبچه ها توی اوقات استراحت، جدول درست می کردند توی یکی از این جدول ها نوشته بود مردی که همیشه می خندد. جوابش یازده حرف بود. یکی با مداد توش نوشته بود محمد بروجردی.
بقیه هم یاد گرفته بودند؛ از این جدول ها درست می کردند. می نوشتند توپ روحیه، مسیح کردستان، بابای بسیجی ها...
📚منبع : کتاب یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 42
🌷شهید محمد بروجردی🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شـــــهید🌷شدن چه کار کنیم؟
♦️همراه با سخنان رهبر معظم انقلاب
♦️صدای حاج حسین خرازی
بسیار زیبا حتما ببینید پیشنهاد دانلود
#سلام_صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
•═┄•※🍃🌸🍃※•┄═•
#سلام_بر_ابراهیم
☘ #شهید_هادی حواسش بود تا خودش را درگیر ظاهر نکند. میدانست اگر مویش بلند شود به صورتش جلوه میدهد. ابراهیم از این ظواهر دنیوی فراری بود. نمیخواست ظاهرش در چشم دیگران باشد.
☘ابراهیم در فعالیتهای اجتماعی، کمک به دیگران و دستگیری جوانان خیلی فعال بود. جاذبههای ابراهیم همه را جذب میکرد. از هر مدلی دوست و رفیق داشت طوری که برخی به او ایراد میگرفتند و میگفتند تو چرا با این آدمها رفت و آمد میکنی؟ خیلیها اهل هیچ چیزی نبودند و به مرور با رفتارهای ابراهیم جذب شدند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh