eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
6.3هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣3⃣2⃣ 🌷 💟همه چیز دست (ع) 🔹با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی ❣شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید ڪہ شد دیدم. داشت می رفت، با حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه😭 گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد، گفت: ‹‹مهدی اینجا ! خیلی خبرهاس. جَمعمون جَمعہ، ولی شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››😔 🔹گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› 😢. فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا می گیم.››😇 🔸بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا من رو هم ببره››😞 نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی! همه چیز دست امام حسینه(ع)، همه ها 📜میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه ✍می زنه می برندش. برید حضرت رو بگیرید.››😓 🌷 تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۲۵ عملیات نصـر/ ماووت عراق ✍راوی: 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣8⃣2⃣ 🌷 🔸 یک ماهی بود که می‌خواست برود . ساکش 💼را هم آماده کرده بود💥 اما جور نمی‌شد که برود. دو سه روز قبل از اینکه برود به من گفت: «شما و مادرم به من ❤️ بسته‌اید و نمی‌گذارید که من بروم وگرنه تا به حال رفته بودم.» 🔹 من گریه کردم 😭و گفتم: «نه به خدا من این‌طور نیستم. 'من واقعاً از ته دل می‌گویم از تو 💕. 'مادرت هم اگر چیزی می‌گوید، به‌خاطر اینست که شما هستید. 🔸 دلش نمی‌آید که می‌گوید ناراحت است وگرنه چه راهی بهتر از . مادرت هم دلش نمی‌آید که فرزندش به داخل خیابان برود و اتفاقی برایش بیفتد و از بین برود. چه بهتر که 🕊 بشود.» 🔹همان‌جا هم را کردم و هم حرف‌هایم را با او زدم و گفتم: «از طرف من خیالت راحت باشد🙂. من اصلاً در نظر ندارم که تو را به‌سمت خود بکشانم و برای نگه دارم، چون می‌دانم تو برای این دنیا نیستی🚫». 🔸محمود می‌گفت دوست ندارم صدای گریه‌تان را بشنود/ با شهادتــ🌷 به آرزویش رسید 🔹پسرم، محمد هادی و نیمه است و هنوز شهادت پدرش را درک نمی‌کند⚡️ و متوجه نمی‌شود. خیلی به پدرش عادت دارد. خیلی با او سر و کله می‌زد. شب که از سر کار برمی‌گشت اکثر وقتش⏰ را با محمد هادی می‌گذراند و دیگر شب‌ها من خیالم از بابت پسرم راحت بود که پیش بابایش است. 🔸 آقا محمود هرجا هم می‌خواست برود را هم با خود می‌برد. قبل از رفتنش به گفت: «من از هر دوی شما دل کندم.💕» امیدوارم خدا کمک کند بتوانم او را همان‌طور که پدرش می‌خواست کنم. 🔹همیشه به من و خواهرانش می‌گفت اگر من شهید🌷 شدم دوست ندارم صدای گریه و زاری‌تان را نامحرم بشنود، به همین خاطر هرطور هستید در تنهایی‌ها غم خود را خالی کنید😭". الآن خیلی خوشحالم که همسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است. ۹۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌نامه به امام رضا(ع): ✍بسم الله النور، النور به: انیس‌النفوس، شمس‌الشموس، (ع) از: غلام رو سیاه، گنهکار😔 سلام آقای خوبم✋ 🔰از آخرین باری که به آمدم تاکنون چندسالی می‌گذرد و حال که در صحن و سرایت هستم سر تا پا شوق و شعف😍 دارم. 🔰یادم هست دفعه قبل خواسته‌های زیادی از شما داشتم؛ الآن که خوب فکر می‌کنم💭 به همه خواسته‌هایم رسیده‌ام؛ شغل سپاه، عروسی، جور شدن زندگی و... ممنونم ، ممنون❤️. 🔰دو روز پیش که با لباس سبز به حرمت قدم گذاشتم چقدر لذت بردم☺️؛ باورم نمی‌شود؛ همه این‌ها را از کرم و بزرگی می‌دانم. 🔰 ، با ورود به سپاه دریچه‌ای جدید ✨از زندگی به روی من باز شد؛ اگر روزی هزار بار را بگویم باز هم کم است؛ ارباب من، از لذت‌های هر آنچه که باید می‌چشیدم را چشیدم. 🔰حال، بی‌صبرانه مشتاق😃 چشیدن لذتی هستم، لذتی که نهایتش . 🔰یا رضا، تو را به پدر بزرگوارت موسی‌بن جعفر(ع) ، تو را به فرزند عزیزت جوادالائمه قسم، تو را به خواهر گرامی‌ات فاطمه معصومه قسم، من شوید🙏. 🔰آقا جان دوست دارم همانند👥 علی اکبر(ع) در جوانی شهادت 🌷را بنوشم و جان ناقابلم را فدای شما اهل بیت کنم. 🔰 ⚡️فقط یک خواسته شخصی دیگر دارم؛ مولای من، بر من بگذار و جواز را امضا کن📝. 🔰امشب شام است؛ می‌گویند دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها پرونده اعمال 📜ما می‌رود دست صاحبمان (ع). 🔰آقای من، تو را به مادرت زهرا(س) قسم، را با امضای خودت✍ مزین کن. 🔰آرزو دارم امشب🌙 پرونده‌ام به همراه به دست امام زمان(ع) برسد📩؛ بدون شک با دیدن امضای شما، ولی عصر(ع) هم امضا می‌کند🙂. 🍂گرچه سرتا پا گناهم، رو سیاهم😔 🍂ضامنم باش ای رضا 🍂مانند آهو دِه پناهم 🌸 🍂مرا از درگاهت ناامید نکن 🍂الهی رضاً به رضاک 🍂لامعبود سواک 🗓دوشنبه/ سه شنبه 94/5/6 حرم امام رضا(ع)/ رواق الاجابر 🕰01:34 بامداد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠 جان جهان 🍂به تو دلـ❤️ بستم و غیر تو کسی‌ نیست مرا 🍃جُز تو ای‌ جان جهانـ🌎! دادرسی‌ نیست مرا 🍂عاشق روی‌ توام، ای‌ گلـ🌸 بی‌مثل و مثال! 🍃به خدا: غیر تو هرگز هوسی‌ نیست🚫 مرا 🍂با تو هستم، ز تو نشدم دور، ولی‌ 🍃چه توان کرد که بانگ 🔊جرسی‌ نیست مرا 🍂پرده از روی‌ بینداز! به جان تو 🍃غیر دیدار رُخت مُلتمسی‌ نیست❌ مرا 🍂گر نباشی‌ برم ای‌ پردگی‌ هر جایی‌! 🍃ارزش چو بال مگسی‌ نیست مرا 🍂مده از و از حور و قصورم خبری‌ 🍃جز رُخ دوستـ😍 نظر سوی‌‌ کسی‌ نیست مرا 📚 دیوان اشعار امام خمینی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣5⃣3⃣ 🌷 🕊❤️ 💠او که یادش هم مهربانی را به یادم می آورد 🔹حسین بعد از تمام شدن درسش وارد . شد و گفت مادر چون تو خیلی دوست داری (عج) باشم من در سپاه خدمت میکنم.🇮🇷 🔸 ما راضی به رضای خدای هستیم. ما فرمانبر هستیم و هیچ وقت♨️ ایشان را تنها نمیگذاریم✊. فرزندان و نوه هایم سرباز رهبر هستند."✌️ 🔹حسین با این همه طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت.همان طور که خوش خنده بود😄 و بچه ها را می خنداند. پای روضه های خیلی نمکی گریه می کرد.😢 🔸حاضرم بخورم اگر با هر کدام از رفقایش صحبت کنید تا اسم حسین مشتاقی را بیاورید، عکس العمل شان لبخند است.😄 🔹با اینکه با همه می کرد، اما همه دوست اش داشتند. مثلا وقت هایی که چایی می ریختیم ☕️بخوریم، بی سر و صدا می رفت و می ریخت توی لیوان چای😄 🔸همه شهيد حسين مشتاقی رو يک جوان و پر جنب و جوش میشناسند ولی من ضمن تأیید این نوع اظهارنظرها در خصوص شهید مشتاقی او را بیشتر هم میدانم. 🔹چرا که در طول مدتی که با او بودم، همیشه او را پای ثابت جماعت و مراسم دعا📖 دیدم. 🔸پاییز سال ۹۴، هنگام مأموریت، شدیدی او را از پا انداخت، با این وجود او همیشه تو جماعت و مراسم دعا حضور داشت.👌📿 🔹یک کهنه همیشه تو دستش دیده میشد. یک روز بهش گفتم: اینجا که مفاتیحهای نو هست، چرا یکی از این مفاتیحها رو برنمیداری⁉️ گفت: این مفاتیح منه و تو تمام مأموریتها با من بوده👌 ... ۹۵ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍️ شهیدی که بخاطرِ #مادرش، در قبر چشمانش را باز کرد شهید رو گذاشتند توی قبر و کفن رو باز کردند مادر شهید که اومد، نفسی کشید و گفت: پسرم! تو رو #قسم به علی‌اکبرِ امام حسین(ع) یکبار دیگه #چشمات رو باز کن... و چشمهای شهید برای چند لحظه #باز شد... 📚 منبع: سررسید سرداران عشق ۱۳۸۸ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#سیره_شهید📝 بعداز شهادت #عباس یکی از دست نوشته هایش را دیدم این دست نوشته مربوط به زمانی بود که به #کربلا می رفت و در آن با کلمات و واژهایی زیبا خداوند را #قسم داده بودتا شهادت نصیبش شود، او از خدا خواسته بود اگر لیاقت #شهادت هم نداشت مرگش را در روضه ی #امام_حسین ع قرار دهد. #شهید_عباس_آسمیه🌷 #یادش_باصلوات💚 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣4⃣4⃣ 🌷 🔹علاقه ی خاصی به (سلام الله علیها) و حضرت زینب(سلام الله علیها) داشت. ی اول فاطمیه هرسال صبح بعد از نماز📿، منزل پدرشهید ی حضرت زهرا(علیهاالسلام) و مراسم عزاداری 🏴حضرت برپاست. 🔸سال 92 که سال حضور ابوالفضل در مراسم بود، و روزهای آخر زمستان، و روز آخر مراسم، خیلی هوا بارانی🌧 بود، به این صورت که تمام فرشهای کف حیاط را برداشتیم و از باران و خیسی کف حیاط و سقف پارچه ای ،نمیشد🚫 فرشها را بچینیم. 🔹نیمه شب🌒 بود که دیدم سر سجاده نشسته و داره گریه میکنه😭.رفتم کنارشو 👥گفتم تا دیر وقت که بیدار بودی ، پاشو بخواب که برای مراسم فردا ،که روز هست، آماده باشی. 🔸گفت: چطور میخوای خوابم ببره وقتی که ی حضرت زهرا رو آب گرفته و جا برای عزادارای 🏴خانم کمه...(چون داخل حیاط و ایوان ،قسمت مردانه بود و داخل اتاق هم زنانه) 🔹گفتم: کاری که از دستت برنمیاد چون اخبار هواشناسی⛈ گفته این باران تا روز ادامه داره .گفت: میتونم که خدا رو به آبروی حضرت زهرا بدم که آبروی هیئت حضرت رو نگه داره😭، چون روز خیلی اینجا شلوغ میشه و ما شرمنده ی عزادارا میشیم😞. 🔸داشت گریه میکرد 😭و خدا رو قسم میداد و بلند شد دو رکعت نماز به حضرت زهرا(علیهالسلام)خوند و آروم شد و گفت دیگه سپردم به و خوابید😴.موقع اذان که بیدار شدم دیدم باران بند اومده☁️ 🔹ابوالفضل تمام فرشها رو پهن کرده و داره زیر خیمه ی بی بی میخونه و گفت دیشب از خدا خواستم بعد از روضه ی حضرت زهرا باران رحمتت 🌧رو برامون بفرست، و فعلا بارانی در کار نیست.❌ 🔸همه باریدن باران و خیس شدن خیمه بودند و ابوالفضل آرامِ آرام.مراسم که تموم شد و عزادار خداحافظی کرد👋 و رفت، ابوالفضل گفت زود باشید که از خدا تا آخر مراسم قول گرفتم و الان بارون ⛈شروع میشه. 🔹هنوز چند ثانیه ای⏱ از حرفش نگذشته بود که باریدن گرفت و تا سه روز ادامه داشت... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣5⃣4⃣ 🌷 🔹شب🌙 بود. در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی🎤 کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی  شدن مجالس بود! 🔸بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد😔. 🔹آن شب از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود😠 و گفت: من مهم نیستم🚫، این ها مجلس را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم❌! 🔸هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، تو کار خودت را بکن، امافایده ای نداشت.آخر شب🌘 برگشتیم مقر، دوباره خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!ساعت یک نیمه🕜 شب بود.خسته و کوفته خوابیدم😴. 🔹قبل از صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه📢. 🔸من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی⏰ بخوابد، از اذان بیدار می شود و مشغول نماز📿. 🔹ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات📿، ابراهیم شروع به خواندن کرد. بعد هم مداحی (علیها سلام)! 🔸اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد😭. من هم که دیشب خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم😟! ولی چیزی نگفتم🔇. 🔹بعد از خوردن به همراه بچه ها به سمت برگشتیم. بین راه دائم در فکر💭 کار های عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا خواندم⁉️ 🔸گفتم: خب آره، شما قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن🚫.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب🌓 کمی خوابم برد. 🔹یکدفعه دیدم وجود مقدس (علیها سلام) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، . هرکه گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه😭 امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به کردن ادامه داد. 📚منبع/کتاب سلام بر ابراهیم/ص 190 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣7⃣4⃣ 🌷 🕊❤️ 💠شهدا با معرفت هستند 🍃🌹حسن کار همه را راه می‌انداخت. از صبح تا شب برنامه‌هاش يک چيز بود، آن هم به رزمند‌گان. همه بچه‌ها می‌گفتند: «حسن آخر هست». همه را می‌خنداند. همه به یک طریقی شده بودند. 🍃🌹يک روز که می‌خواستيم غذا به دست بچه‌ها برسانيم با راه افتاديم. وسط راه حسن و گم کردم. يک لحظه خيلى . بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خيلى . خيلى ناراحت شد. گفتم من را رها کردى. گفت نمی‌دانستم که راه رو بلد نيستى. تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. 🍃🌹وقت آمد کنارم و گفت ديگه به من بى معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى می‌خواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو. با این حرف حسن، من او را پيدا کردم. 🍃🌹بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش می‌شدم و می‌گفتم اگر جواب من را ندهى خيلى بى‌معرفتى. خيلى جاها به آمد. خيلى داداش حسن و دوست دارم. با اينکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بوديم. روحمان به هم نزديک شده بود. هميشه حسش مى‌کنم. 🍃🌷🍃🌷 🍃🌹 این فقط محرم دور گردنش می انداخت تا آخر. بعد به من می گفت بشورم و میذاشت کنار تا محرم سال بعد. 🍃🌹محرم 92 می خواست جمع کنه گفتم: هنوز نشستم. گفت: می خوام همینطورى نگه دارم. منم داد که یه وقت نشورم. و همونطور گذاشتم کنار تا اینکه روز رفتنش از من خواست و با خودش برد . 🍃🌹نمی دونم چى تو دلش می گذشت. فقط اینو میدونم که شالشو برد تا روز حضرت زینب تو سوریه استفاده کند . ولى دقیقا روز وفات حضرت تو مشهد پیکر قشنگش هم بستر شد. شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌾تو را به مناسبتهای عزیز این ماه گرامی می‌دهیم ⚜این ماه را بر تمام جهان، مبارک و پر خیر و برکت🌸 قرار بده، 💢و در ظهور ارباب و مولای ما؛ (عج) تعجیل بفرما ⚜و به ما توفیق بهره بردن از این ماه عنایت فرما 💢و تمام را به حرمت این ماه شفا بده🙏 ⚜و و گرفتاری تمام شیعیان را برطرف بفرما. . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh