eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
6هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا موعود هنگام قیام است ✨جهان مجروح یک جو التیام است زمان لبریز شوق‌و است ✨ بر رجعتت امّیدوار است بیا امروز روز عشق❤️است ما را ✨علمدار😍 تو در صدر است ما را ❣️✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازآن‌زمان‌کہ‌نگاهم‌بہ‌نگاه‌توگره‌خورد تمام‌آرزویم‌این‌شده‌است کہ‌کاش‌میشددنیارا ازقاب‌چشم‌های‌تو‌دید... همان‌چشم‌هایےکہ‌غیرازخداراندید...(:' 🌿! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید علیرضا کریمی💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃٢٢ شهریور سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را گذاشتند. 🍃فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند. 🍃 روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم." 🍃علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. 🍃در آخرین دیدار با اش به مادر می گوید: "ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم." 🍃درسال ۱۳۶۲ عملیات والفجر۱ منطقه عملیاتی فکه در هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین." 🍃علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود. 🍃۱۶ سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز تشییع می شود. 🍃در وصیتش چه شیرین آورده، "هرگز آنان که در راه کشته می شوند مرده نپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند."♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٢ شهریور ۱٣۴۵ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ فروردین ۱٣۶٢ 📅تاریخ انتشار : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5881737779481675170.mp3
4.9M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۰۷ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«کدامین آیه را دروغ می‌پندارید»🔸 🔹«قسمت پنجم»🔹 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹بسم الله الرحمن الرحیم 🔸 با عرض سلام 🙋‍♂ و خدا قوت 👌 ان شاالله قصد داریم برای خانواده یک مومن😇 و محصل علوم دینی در شهرستان ، که متاسفانه فاقد گوشی📱 هوشمند هستند و فرزندشان امسال کلاس اول 🏫 مشغول خواهند شد ، کمک هزینه 💰 خرید گوشی را فراهم کنیم . (تقریبا مبلغ مورد نیاز برای خرید بین ۴ تا ۵ میلیون است که تا به حال ۱ میلیون فراهم شده و مابقی هنوز مانده) 👨‍🎓 با توجه به زمان کمی که تا شروع سال تحصیلی مانده اگر ممکن بود یاریمان کنید.🙏 با هم میتونیم دراین امر خداپسندانه شریک باشیم ودل این خانواده محترم روشاد کنیم😊 پیشاپیش آرزوی روز افزون و برای همه ی عزیزان رو داریم .🙏 ان شاالله به شرط فراهم شدن مبلغ تمام مراحل اطلاع رسانی خواهد شد.🌹 شماره کارت بانک صادرات 💳 6037-6916-4222-2251 🔺سید محمد مهدی اسدی🔻 🍃🌷🍃🌷 کانال شهیدنظرزاده 👇👇👇👇👇👇👇 @ShahidNazarzadeh
🥀 اگر شهیدانه زندگی کنی 🥀 خودش پیدایت میکند...🕊 🌵لارم نیست دنبالش بگردی، مراقب کارهایی که میکنیم باشیم!👆🏻 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋🌈 🧔🏻دوست‌شهید: یک‌بارفرمانده‌سربابک‌فریادزد‌🗣همه‌ماناراحت‌شدیم‌😓 خواستیم‌جوابش‌رابدیم‌که‌بابک‌ گفت‌من‌ازش‌گذشتم🙃🖐🏽 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
|🌱| براے امام حسین -؏- گریه مے کنیم تا ارزش ها را زنده نگه داریم ؛ بدانیم آنجا چه گذشت تا دوباره آن موضوع براے نوه‌اش تکرار نشود .💚 🌱' 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ 🔔 باز شدن گره زندگی ✅ آیت الله انصاریان: قرآن می‌فرماید خودت را تغییر بده تا گره زندگی‌ات باز شود. مثلا حسادت را کنار بگذار؛ مثلا به جای اینکه در برابر نعمت برای دیگران ناراحت شوی، شما هم از طرف آن فرد خدا را شکر کن. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💕 💕 الو سلام داداش بههههههه اهلا و سهلا کربلایی اسماء خوبی خواهر یه خبری چیزی از خودت ندیا من اخبارتو از شوهرت میگیرم. - خندیدم و گفتم.خوبی داداش، زهرا خوبه؟ الحمدالله _داداش میدونی که علی امروز داره میره ، میشه تو قضیه رو به مامان اینا بگی؟؟ گفتم اسماء جان - گفتی ؟؟؟ آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا برای خدافظی - آهی کشیدم و گفتم باشه خدافظ ظاهرا من فقط نمیدونستم ، پس واسه همین بهم زنگ نمیزنن میخوان که تا قبل از رفتنش پیش علی باشم. _ ساعت به سرعت میگذشت باگذر زمان و نزدیک شدن به ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد. تو دلم آشوب بود و قلبم به تپش افتاده بود. ساعت ۷ و ربع بود. علی پایین پیش مامانش بود تو آیینه خودمونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود. لباس هامو عوض کردم و یکم به خودم رسیدم ساعت ۷ و نیم شد _ علی وارد اتاق شد به ساعت نگاهی کرد و بیخیال رو تخت نشست. میدونستم منتظر بود که من بهش بگم پاشو حاضر شو دیره. بغضم گرفته بود اما حالا وقتش نبود... چیزی رو که میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستی؟؟ دیره پاشو.. لبخندی از روی رضایت زد و بلند شد لباس هاشو دادم دستش و گفتم: بپوش دکمه های پیرهنشو دونه دونه و آروم میبستم و علی هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد... دلم نمیخواست به دکمه ی آخر برسم - ولی رسیدم. علی آخریشو خودت ببند از حالم خبر داشت و چیزی نپرسید. موهاشو شونه کردم و ریشهاشو مرتب... _ شیشه ی عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتی نیست بوش کنم. مثل پسر بچه های کوچولو وایساده بود و چیزی نمیگفت: فقط با لبخندنگاهم میکردم. از کمد چفیه ی مشکی رو برداشتم و دور گردنش انداختم نگاهمون بهم گره خورد. دیگه طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد. _ بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش. گریم شدت گرفت. نباید دم رفتن این کارو میکرد، اون که میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامه ، داشت پشیمونم میکرد. قطره ای اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود. _ سرمو بلند کردم. علی هم داشت اشک میریخت ... خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم مرد مگه گریه میکنه علی.. لبخند تلخی زدو سرشو تکون داد مامان اینا پایین بودن _ روسری آبی رو که علی خیلی دوست داشت رو برداشتم و انداختم رو سرم. اومد کنارم،خودش روسریمو بست و گونمو بوسید لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین دستمو گرفت و باهم رو تخت نشستیم. سرمو گذاشتم رو پاش _ علی جان علی - مواظب خودت باش چشم خانوم - قول بده، بگو به جون اسماء به جون اسماء - خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، مردمن برای دفاع از حرم خانوم داره میره. منم خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنه که برم. _ علی رفتی زیارت منو یادت نره هااا مگه میشه تو رو یادم بره اصلا اون دنیا هم... حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردی دیگه چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین اشکام سرازیر شد، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم سرمو گرفت ، پیشونیمو بوسید و آروم گفت ان شاء الله... _ اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشه خانم من برای دفاع از!!!!... .. نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مژده مژده ✅ همه این مبلغ 💰جمع شد و تونستیم دل این خانواده رو شاد کنیم😍 از همه بانیان عزیز کمال تشکر را دارم 🙏😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 اگرچه فیض وصلت را بجویم نمی دانم تو را دیدم چه گویم جفا کردم وفا بسیار کردی خطا کردم تو دادی آبرویم الهی هر کجا منزل نمودی نگاه لطف تو باشد به سویم فرج مولا صلواتـــــــ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پرواز رویاهاست چه خیال خامی ! برای من که پر پرواز ندارم ...💔 رسیدن به تــــ♡ـــو ❣ که ان همه بالایی... ࢪویاست... ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️ 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️ گزارش خرید تلفن همراه 📱 به ارزش چهار ملیون پانصد و سی هزار تومان🤲 ما‌تونستیم به کمک این😇 برویم و این خانواده عزیز با کمک هزینه ای که خیرین عزیز تقبل👌 کردند توانستند خوشنود بشوند انشالله خداوند به خیرین عزیز خیر بده 🤲 و اجرشون رو خود مولا علی (ع) 😍 و سه ساله اباعبدالله بگیرند از همه بانیان این امر خیر صمیمانه سپاس گزاریم🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5891079432134723534.mp3
2.76M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۰۸ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«کدامین آیه را دروغ می‌پندارید»🔸 🔹«قسمت ششم»🔹 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت امام حسن مجتبی(ع)🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃چند ساعتی از افطار گذشته و آرام آرام خود را به عمق جان می‌رساند. جگرش می‌سوزد ولی افسوس که در خانه خود است😓 🍃غربت میراث . دیروز میان ، امروز میان خانه ،فردا میان و آن سوی دیوار زنی که در رویای شاه بانویی غرق شده است... 🍃نگاه تارَش به کوزه آب اما فکرش میان کوچه های است نکند در این تاریکی، زینبش زمین بخورد!🥺 🍃چشم بر هم می‌گذارد که پرده حجره کنار می‌رود: "برادرم حسن" و فرو می‌رود در آغوشی برادرانه... سرش را به دامن گرفته و زینب کنار بستر، هق هقش را درون سینه آرام می‌کند. 🍃دستان برادر را می‌گیرد. سرد است، مانند دستان مادر وقتی از کوچه بازگشته بود💔 🍃کمی آنطرف تر مردانه بغضش را فرو می‌دهد. دل نگران مولایش است، نکند داغِ کمر شکن برادر را تاب نیاورد!؟😥 🍃چشمان بی‌فروغش روی اشک‌های خیره می‌ماند: "گریه نکن جان برادر، گریه نکن" 🍃حسین لب می‌گشاید تا شاید پاسخِ سوالش، کمی از داغِ سینه حسن کم کند :"حسن جان! نمی‌گویی، آن روز میان کوچه ها، به مادرمان چه گذشت؟"و پاسخش قطره اشکی می‌شود میانِ موهای سپیدِ برادر. موهایِ سپیدی که یادگار کوچه است😔 🍃در آستانه حجره، مادر را می‌بیند. با همان ، دست به پهلو منتظر اوست. پشت سرش، و پدرش با لبخند نگاهش می‌کنند. 🍃زینب را به حسین می‌سپارد و حسین را به عباس. صدای شیون که بلند می‌شود، بار دیگر رخت عزا بر تن می‌کند... 🍃پیکرِ غرق تیرش را به خاک می‌سپارند و ماتم را به آغوش می‌کشد. زینب سر بر شانه برادرش از کوچه های بی‌وفای مدینه می‌گذرند. اما حسین چه بگوید از داغِ دلش!! سخت است برادری، برادرش را خاک کند. 😞 🕊به مناسبت سالروز (ع) ✍نویسنده : 📅تاریخ انتشار : ۲۲ شهریور ۱۴۰۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh