📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۹۹)
عمو لیوان اب میوه رو داد دست محسن ، رو به من گفت فرزانه دخترم برای توهم بریزم
نه ممنون عمو...
عه تعارف نکن دختر بیا بگیر بخور..
دستتون درد نکنه...
نوش جان ...
نشستم روی صندلی و اب میوه رو خوردم بعده یه خرده حرف زدن لیوان خودمو محسن و شستم و گذاشتم روی میز ...
خب اقا محسن ، عمو جان ، من دیگه برم میترسم بچه ها بیدار شن گریه کنن ...
محسن ـ ممنون زحمت کشیدین بچه هارو از طرف من ببوسید به مامان هم سلام برسونید... چشم بزرگیتونو میرسونم ...
ان شاالله که خوب میشین فعلا خدانگهدار...
عمو هم به بهونه ی بدرقه کردن من همراهم اومد ، با عمو رفتیم تو حیاط نشستیم
جانم دخترم در مورد چی میخواستی حرف بزنی ؟؟؟
راستش عمو خبر دارین که قرار شده بود وقتی بچه ها به دنیا اومدن عقد صورت بگیره
منم توی جلسه خاستگاری شرط گذاشتم که عقد سر مزار عباس انجام بشه اما حالا میبینم که وضعیت اقا محسن طوری هست که نمیتونن بیان اونجا و به گفته ی دکترم فعلا باید تحت مراقبت باشن...
درسته دخترم ، شرمنده تو هم شدیم😔😔😔
نه بابا دشمنتون شرمنده ...
عمو ما هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفتیم اخه میخوام اسم اقا محسن و به عنوان پدر وارد کنم
عمو با این حرفم خیلی خوشحال شد با لبخند گفت چقدر عالی فرزانه، من فکر میکردم اسم عباس و بزاری
نه عمو بهتره اسم اقا محسن باشه
ولی وقتی بچه ها بزرگ شدن اونوقت همه چیزو در مورد پدرشون بهشون
میگم ...
خب دخترم چه کاری از دست من بر میاد؟؟؟
عمو اگه موافق باشین و اجازه بدین ما تصمیم گرفتیم عقدو تو بیمارستان اتاق اقا محسن برگزار کنیم یه عقده ساده و خودمونی...
عجب فکر خوبیه کاملا موافقم اگه محسن بدونه خیلی خوشحال میشه
عمو خواهش میکنم چیزی بهشون نگین میخوام فردا غافلگیر بشن
باشه عمو جان خیالت راحت
فقط عمو یه زحمتی براتون دارم
شما میتونید برای فردا بعدازظهر با یه عاقد هماهنگ کنین ؟؟.
اره چرا که نه ، عاقد بامن
ممنون عمو جون ، اگه کاری ندارین من برم
نه برو به سلامت سلام برسون
بزرگیتونو میرسونم خدا نگهدار
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۱۰۰)
همه دست به دست هم کارهای مراسم فردا رو انجام دادیم و اماده بودیم...
با دکتر محسنم هماهنگ کردیم که بهمون کمک کنه همه وارد بیمارستان شدیم ...
محسن تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و قران میخوند
دکتر و عمو وارد اتاق شدن
دکتر ـ سلام اقا محسن ما حالش چطوره؟؟.
شکر خدا به لطف شما هر روز بهتر از دیروزم ...
خب خدارو شکر ، اقا محسن امروز باید یه معاینه کلی و عکس برداری از جراحت و نخات بشه ، اماده ای که؟؟؟
بله دکتر شما امر کنید
عمو به کمک پرستار محسن و روی ویلچر نشوندن
بعد از اتاق خارج شدن ، عمو یه لحظه از محسن جدا شد و به ما خبر داد که محسن و بردن
ماهم سریع وارد اتاق شدیم
یه صندلی و میز برای عاقد و یه صندلی هم برای من و بقیه که روش بشینیم ...
جلوی صندلی ماهم چون میز نبود یه صندلی گذاشتیم و روش قران ..
از سفره و تزئینات عقدم خبری نبود
همه چیز کاملا ساده بود من همون لباسی که تو مراسم عقدم با عباس تنم بود و پوشیده بودم
چادر مشکیم و از سرم در اوردم
زن عمو همون چادر سفیدی که اون شب خاستگاری برای زینب اورده بودن و سرم کرد....
همه روی صندلی نشستیم و منتظر محسن بودیم تقریبا بعد نیم ساعت در اتاق باز شد پرستار محسن و وارد اتاق کرد
محسن با دیدن ما شکه شد همین طور مات مارو تماشا میکرد
عمو ویلچرو گرفت و محسن و اورد کنار صندلیی که من روش نشسته بودم
بنده خدا محسن بدون اینکه چیزی بگه فقط تماشامون میکرد ولی انقدر هیجان زده و خوشحال شد که یدفعه دستشو گرفت جلوی چشماش و از خوشحالی میخواست گریه کنه
با دستش گوشه ی چشماشو فشار داد
تا در حضور ما اشک نریزه
بعد یه نگاهی به هممون انداخت و گفت راستش نمیدونم چی بگم
خیلی شکه شدم بعد سرشو انداخت
پایین و گفت
من بعد مجروح شدنم خیلی ناراحت بودم همش با خودم خود خوری میکردم که من به عباس قول دادم
که حامی و مراقب همسرش باشم
اما حالا خودم تو وضعیتیم که یکی باید ازم مراقبت کنه
خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود که منم یه مشکل و سختی تازه رو دوش فرزانه خانم باشم
مگه یه خانم چقدر میتونه رنج کش باشه با این حال خیلی شرمندم دختر عمو😔😔😔😔
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀
#سلام_مولای_مهربانم❤️
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومت را می کشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
اے روشڹ تر از هر روشنایی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
پرواز کردن سخت نیست...
عاشق که باشی بالت میدهند؛
و یادت میدهند تا #پرواز کنی...
آن هم عاشقانه... :)♥️
#سلام_صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_50482909.mp3
3.19M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۸۶
🎤 استاد #حسینی
🔸«چرا امام زمان؟»🔸
🔺قسمت پنجم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ࢪوایتے از سࢪداࢪ شھید قاسم سلیمانے از عملیات کࢪبلای۴🌸
🔹دࢪ عملیات کࢪبلای۴، وقتی بہ صوࢪت بچہها نگاه میکࢪدم، احساس میکࢪدم سوࢪههای قࢪآن دࢪ مقابلم هستند...💐
#سردار_دلها
#دفاع_مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#طرح_۳ | مثل او جامه خدمت بپوش
#مرد_میدان #ما_مدیون_مردمیم
🔴 به مناسبت نزدیک شدن به سالروز شهادت سردار دلها 🇮🇷
🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#طرح_۴ | خون تو چون فاتح هر قله است
#مرد_میدان #ما_مدیون_مردمیم
🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار دلها 🇮🇷
🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🏴
🔰#سردارسلیمانی:
💠رهبری ما، یک رهبری متقی است که همهی حکمت هایی که امروز به عنوان سیاستها ابلاغ میکند، اعلام میکند،
انسان یقین میکند برخواسته از عمق تقوای اوست.
پرواز کردن سخت نیست...
عاشق که باشی بالت میدهند؛
و یادت میدهند تا #پرواز کنی...
آن هم عاشقانه... :-)❣️
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
#ادامه_داری ♾
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسن هست🥰✋
*شهید اطلاعات و سردار اَروند*🌊
*طلبه شهید حسن یزدانی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۸
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۸ / ۱۳۶۴
محل تولد: کرمان
محل شهادت: بیمارستان،مشهد
*🌹راوی ← گریه میکرد و اصرار داشت که به جبهه برود🥀پدرش گفت: تو هنوز بچهای! جبهه هم جای بازی نیست که تو میخواهی بروی🥀حسن گفت: مگر کربلا قاسم نداشت؟ من هم قاسم میشوم🕊️حاج قاسم ← اعمال و رفتار حسن بسیار بزرگتر از سنش نشان میداد🍃بطوری که بعد از شهادتش من فکر میکردم که آیا آن سالهایی که ما پشت سرش نماز میخواندیم📿 او اصلا به سن تکلیف رسیده بود یا نه؟‼️حسن یک طلبه قویالروح ۱۶ ساله و قهرمان والفجر ۸ بود🍃و اولین کسی بود که داوطلب عبور از اروند بود🌊 او پیشنماز لشکر بود📿 ۳۰ بار از اروند شنا کرد🏊🏻♀️ و به دل دشمن زد آنها را شناسایی کرد و برای لشکر اطلاعات آورد💫 با توجه به اینکه اروند رودخانهی وحشی نام دارد🌊و کمتر کسی این توکل را دارد که از آن عبور کند🌊 حسن با ارادهی قوی ۳۰ بار این کار را انجام داد»‼️او سرعت آب، هوای سرد❄️همه چیز را به جان خرید🕊️تا اینکه بر اثر حمله شیمیایی دشمن🥀زمانی که حسن در حال کمک به مجروحان بود و ماسکش را به آنان داده بود🌙دچار جراحت های سنگین شد🥀 و پس از ۱۱ روز در بیمارستان🏥 شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*طلبه شهید حسن یزدانی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📨#خاطرات_شهدا
🦋شهید مدافعحرم مهدی موحدنیا
شب آخری که مهدی با مادرم و همسرش،
میخواست بره تهران و چند روز بعدش
پرواز داشت به سمت سوریه🇸🇾
دلم بدجور گرفته بود😔
دیدم دوش گرفته🚿
و یک حوله انداخته روی دوشش!
خیلی زیبا شده بود😍
مثل ماه شب چهارده میدرخشید🌟
جلوی آینه ایستاده بود
و به سینهاش میزد و میگفت:🗣
منم باید بــــرم آره برم سرم بــــره
گفتم : مهدی خواهشاً بس کن!
دمِ رفتنی چه شعریه که میخونی؟😕
مقابلم ایستاد و به سینهاش زد و گفت:
خواهرم این سینه باید جلوی
حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها
سِپـــَـر بشــــه🛡🕌
فردای قیامت باید بتونم
جواب امام حسین رو بدهم🧏♂
وقتیاینحرفرو گفت،تمام بدنم لرزید
و فهمیدم مهـدی دیگه زمینی نیست💙
📀 راوے: خواهر شهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۱۰۱)
نه اقا محسن این حرف و نزنید
شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین
یه جوری جبرانش کنم
منم در هر شرایطی قدم به قدم
کنارتون هستم .
اینو قول میدم ...
محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه
زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت
مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن .
همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد
اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طور
با اجازه ی همسر شهیدم
فرشته ی زندگیم که این زندگی جدیدمو مدیون ایشون هستم
بلـــــــــه ....
با جواب دادن من همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ...
محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و ..
بعد منو محسن به هم خیره شدیم و لبخند زدیم .
دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن
اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد
خوشبخت بشین ....
ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده....
دکتر ـ انجام وظیفه بود
حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ...
محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟
اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه
اینم برگه ترخیصشون...
واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم ....
بعد اینکه چندتا عکس انداختیم
مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه
همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم
به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش...
خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم
من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه
زندگی کنم ....
چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود
کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ...
زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۱۰۲)
خیلی مراقب محسن بودم
اصلا اجازه نمیدادم که خیلی کارهای سنگین انجام بده ....
محسن عاشق بچه ها بود اکثر اوقات تو خونه وقتشو کنار بچه ها میگذروند...
مامانمم زود زود بهمون سر میزد ...
تو یکی از روزها دکتر اومد خونمون تا یه سری به محسن بزنه هردو تو پذیرایی نشسته بودن منم براشون چایی اوردم و کنارشون نشستم ....
یه خورده از وضعیت محسن حرف زدیم .. دکتر گفت:
خب اقا محسن اگه همین جور پیش بره و مراقب خودت باشی ان شاالله زودتر خوب میشی ...
اقای دکتر من تا همین جاشم مدیون خانمم هستم درست مثل یه بچه مراقب منه ...
عالیه . پس باید بهشون افتخار کنی ... الان خدارو شکر که میبینمت خیلی بهتر شدی پس همین طور ادامه بده...
اقای دکتر اگه خوب بشم میتونم دوباره برم سوریه؟؟؟
با این حرف محسن خشکم زد
بدنم لرزید یاد حرفای اون شب عباس افتادم که چجوری خبر اعزامشو داد من فکر میکردم محسن دیگه نمیخواد بره ...
بدونه اینکه چیزی بگم فقط نگاهش میکردم ...
دکتر: اقا محسن پس تو فکری که زود خوب بشی و بری جنگ
اره؟؟؟
بله اقای دکتر ...این یه تکلیف به گردنمه باید انجامش بدم
دکتر یه نگاهی به من انداخت و رو به محسن گفت اما تو که تازه ازدواج کردی و بچه کوچیک داری دوباره میخوای بری پس تکلیف اینا چی میشه؟؟
محسنم نگاهشو چرخوند سمت من و گفت اقای دکتر اینا مهمترین چیز من تو زندگی هستن اما هدف ما دفاع از حرمه بی بی هست البته همسرم منو درک میکنه ...
منم اون لحظه تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمیتونستم پیش دکتر برخلاف نظر محسن حرفی بزنم
اما دستم میلرزید دوباره دلشوره اومده بود سراغم خدایا بازم تنهایی نصیبم میشه اونم با دوتا بچه خدایااا خودت کمکم کن من دیگه طاقت ندارم ....
دکتر عینکشو از جیبش در اورد و پاک کرد بعد گذاشت چشمش از پشت شیشه عینک به محسن خیره شدو اروم گفت چیزی بهت میگم اما میخوام ناراحت نشی ...
بفرمایید اقای دکتر:
ببین اقا محسن من به شما گفتم خوب میشی اما دیگه نمیتونی فعالیت های جهادیت و تو خارج از کشور انجام بدی
شرایط جنگ سنگینه و برات خطر داره و من به عنوان دکتر این اجازه رو نمیدم نه تنها من بلکه فرماندهان خودتم اگه وضعیت پزشکیتو ببینن اصلا قبول نمیکنن...
محسن با شنیدن این حرف ناراحت شد و سرش و انداخت پایین خیلی بهم ریخته بود...
دکتر از جاش بلند شد دستشو گذاشت رو شونه محسن و اروم گفت پسر خوب تو به اندازه کافی تلاشت و کردی پس غصه نخور... خدا حافظ دکتر اینو گفت و رفت منم پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم
بعد از بدرقه اومدم پیش محسن دیدم که ناراحته چیزی بهش نگفتم و رفتم تو اشپزخونه خواستم یه خرده تنها باشه محسن چند روزی بود که تو خودش بود خیلی غصه میخورد که دیگه نمیتونه بره سوریه ....
گاهی سر نماز گریه و التماس میکرد به خدا ...منم داغون میشدم وقتی ناراحتیشو میدیدم ...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم تا اروم بشه ...شب اصلا خوابم نمی برد به محسن فکر میکردم انقدر بیدار موندم که اذان صبح شد نمازمو خوندم سر نماز یه دفعه یه چیزی اومد تو ذهنم .
نمازمو که تموم کردم دوییدم اتاق پیشه محسن که داشت نماز میخوند
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲#استوری
✨رقص جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند...💔
#استوری_باکیفیت
#شبتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دردم به جز وصال تو درمان نمی شود
بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود
افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان
این قصه بی حضور تو امکان نمی شود.
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
معاملهےپرسودےاست...
شهادترامیگویم
فانی میدهے⇦باقی میگیرے😍
#جسم میدهے⇦جان میگیرے
#جان میدهے⇦جانان میگیرے😍
چھلذتےدارد#شهادت
#شهید_حجت_الله_رحیمی🍓✨
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃🌷
﷽
#کوله_پشتی_شهدا
🍁کارت عروسی
میخواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه. اول رفته بود سراغ اهلبیت (علیهمالسلام). یک کارت نوشته بود برای #امام_رضا (علیهالسلام) به مشهد، یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فداه) به مسجد جمکران و یک کارت هم به نیت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه. شب حضرت زهرا سلاماللهعلیها را در خواب میبیند که به عروسیاش آمده، شهید ردانیپور به ایشان میگوید: «خانم! قصد مزاحمت نداشتم، فقط میخواستم احترام کنم.»
حضرت زهرا سلاماللهعلیها پاسخ میدهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم، به کجا برویم؟»
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#طرح_۶ | وقت تمام
#مرد_میدان #ما_مدیون_مردمیم
🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار دلها
🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5988030355972555300.mp3
3.57M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۸۷
🎤 استاد #حسینی
🔸«چرا امام زمان؟»🔸
🔺قسمت ششم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1⃣ شیعه حقیقی
با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند. می گفت: «از امام صادق سلام الله علیه روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزق مان بیشتر می شود»
❤️شهید حمید سیاهکالی❤️
📚یادت باشد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh