eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 بعضی شهدا خاص شدند 🕊 این است که بعد از عملیات پیکر ایشان به مدت ۴ ماه زیر آفتاب و در منطقه تحت تصرف داعش بوده که آنها سید علی را ندیده بودند. وقتی مفقودی سید علی را شنیدیم فقط به حضرت زهرا علیها السلام 🌹 و حضرت زینب علیها السلام 🌹 توسل کردیم - ۱۱ بار دیگر هم نذر کردیم از آش بگیر تا گوسفند و ... 😇 سید علی را سلام الله علیها به ما برگرداند . سید علی ۲ سال بود میخواست برود اما پدر و مادر رضایت نمیدادند اما آخر رضایت را گرفت و رفت . وقتی سید علی را در معراج شهدا در آوردند تمام پیکرش بود ✅ فقط پوست صورتش کمی چروک شده بود، یک تیر به پایش و یک تیر به سینه اش خورده بود. 🌸راویت برادر شهید حسینی🌸 یادشهدا کمترازشهادت نیست 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
قسمت 5
وقتی برای خدا باشی، تو را آنقدر مشهور می کند که عالم تو را بشناسد... ثمرۀ اخلاص و معامله با خدا این است. 🌷 یادش با ذکر 🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش میلاد هست🥰✋ *استوار یڪم مامور کلانترے*🕊️ *شهید میلاد خسروی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۷۰ تاریخ شهادت: ۳۱ / ۲ / ۱۳۹۹ محل تولد: آقچه مزار،بوئین زهرا محل شهادت: تهران *🌹راوی← او تا یک پرونده را به سرانجام نمی‌رساند🎗️و تمامی متهمان مربوط به آن پرونده را دستگیر نمی‌کرد بی‌خیال نمی‌شد🍃 حتی اگر مجبور بود ۸۳ کیلومتر متهمان را تعقیب کند؛💥 میلاد تک خال می‌زد،🪄محال بود عملیاتی را انجام دهد که نتیجه آن دستگیری چند متهم تحت تعقیب و سر دسته اصلی باندها و اراذل سطح دار نباشد.»🎗️خبر شهادتش شوکه کننده بود،🥀در محله‌ای از پایتخت که در تصورات همه، محله‌ای لاکچری نشین است⚡ چند سارق مسلح در هنگام تعقیب و گریز به سمت مأموران پلیس شلیک می‌کنند💥و شهادت، روزی میلاد جوان دهه هفتادی پلیس پایتخت می‌شود.🕊️ او سعادت آباد را با خون پاک خود «آباد» کرد🍃و یک بار دیگر نشان داد که سبزپوشان ناجا برای حفظ امنیت داخل شهرها خودشان را قربانی مردم می‌کنند.🌙در پی عملیات تعقیب و گریز سارقان منزل،❌ استوار یکم “میلاد خسروی؛ مأمور کلانتری 134 شهرک قدس،🌙حین دستگیری سارقان مسلح با اصابت گلوله سارقین💥به بیمارستان منتقل شد🥀اما گلوله باعث شده بود لفریشن مغزی اتفاق بی‌افتد،🥀یعنی از بین رفتن تمام مغز، و امید نداشتن به زنده ماندنش،🥀او در سن ۲۶ سالگی به فیض شهادت نائل آمد*🕊️🕋 *ستوان دوم* *شهید میلاد خسروی* *شادی روحش صلوات*
🌷 بسم رب الشهدا و ااصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 6⃣1⃣ یک بار که ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ". گفت : " خیلی کار دارم. باید بر گردم منطقه. " از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند : " تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. " دفترچه یادداشتش را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش داشتم، بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند. یکی شان نوشته بود : " حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو، آن وقت تو....." ابراهیم برگشت. گفتم :" مگر کارت نداشتن، خب برو! برو ببین چی کارت دارند.!" گفت : " رفتم، دیدی که. " گفتم :" برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند. " گفت :" بچه‌های خودمان بودند اتفاقا، بهشان گفتم امشب نمی آیم. " گفتم :" اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهتر است. بچه‌ها منتظر تند. " خندید و گفت : "چی داری می گی؟ هیچ معلوم هست." گفتم :" می گویم برو. همین الان." گفت :" بالاخره برم یا بمانم؟" چشمش به دفترچه اش افتاد، فهمید. گفت :" نامه ها را خواندی؟ " گفتم :" اهوم " ناراحت شد، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان. سکوتش خیلی طول کشید. گفت :" فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچه‌ها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم. " گریه اش گرفت و گفت : "وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟ "
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسر قسمت 7⃣1⃣ همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد حتی برای خدا. منتها دیگران این طور نمی گفتند. بخصوص خانواده های عباس ورامینی که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریف ها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم. به خودش که گفتم، ناراحت شد. گفتم :" ولی آخه یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید. " گریه اش گرفت و گفت : "تو نمی دانی، نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند، می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان نامه می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیند شان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچک تراز این حرفهام.باور کن. " باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها از ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت و عقرب ها. اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلا خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقرب ها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هر جا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست و پنج تا عقرب کشتم. فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم، او همیشه دو سه بعد از نصفه شب می آمد. چادرم را سر کردم، گفتم : " کیه؟ " جواب نداد. باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه مردی افتاده توی هال خانه. آنجا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه ای. سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوصی سرش بود. یک چیزی مثل چپق دستش بود. هر چی گفتم کیه، جواب نداد. نفسم بند آمده بود، سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه ای طول کشید بیدار شدم. که باز دیدم سایه هنوز هست. رفتم کلید رو از توی قفل در آوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم، وسطش متوجه می شدم، سوره حمد را نخوانده ام. از هر جا که بودم شروع می کردم به خواندن ساعت سوره حمد. قلبم داشت از جایش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب. گفت :" چرا امشب رنگ به روت نیست؟ چی شده باز؟ از دست من ناراحتی؟ " گفتم :" دزد، دزد آمده بود. " خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم، نشد. خندید و گفت :" ترس نداشته که، نگهبان بوده، حتماً. " گفتم :" نگهبان مگر چپق میکشه؟ " گفت :" خب، شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق میکشه." گفتم :" آن کسی که من دیدم نگهبان نبود. " اصرار داشت که بوده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اشک آهو برای امام زمانش» 🎤 استاد رائفی پور 💯داستان بسیار زیبا و شنیدنی💯 (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 🤚❤️ 🤚💐 با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان چه کریمانه به یاد همه‌ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان 🤲🏻 💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋 رفیق! حواست‌ بہ‌ جوونیت‌ باشه، نکنہ‌ پات‌ بلغزه قرار‌ه‌ با‌‌ این‌‌ پاھا‌‌ تو‌ گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌ باشۍ! 🌿 سلام صبحتون شهدایی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولد داریم😍😍 تولدت مبارک فرمانده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"بسم الله الرحمن الرحیم" 🍃 هر دو چشمهای حقیقت بین بازی داشتند انگار که مثل آب خوردن غیب میدیدند و از شدت آنکه این دیدن برای آنها طبیعی و معمولی بود، آن دیده ها را به راحتی و‌خیلی فاش بیان می کردند. 🍃 اگر اینقدر دیدن حقایق عالم که برای امثال ما است برای آنها آسان و طبیعی نبود لااقل کمی خصوصی تر و با احتیاط بیشتری آن حقایق را بیان می کردند، نه مثل که چند لحظه قبل از شهادتش، خطاب به کاظمی پشت بیسیمی که می دانست ضبط میشود و در آینده همه آن را میشنوند بگوید «احمد!بیا اینجا که اگر بیایی دیگر دلت نمیخواهد برگردی!» 🍃 اما حکایت حمید از مهدی هم جالبتر است، او چند وقتی قبل از شهادتش وصیت نامه ای مینوسد که در آن آینده را به تصویر میکشد و انگار که از پشت پرده ای از پرده های عالم خبر بدهد می گوید:«دعا کنید که خداوند را نصیب شما کند. در غیر این صورت زمانی فرامی‌رسد که تمام می‌شود و رزمندگان سه دسته می‌شوند: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از آن پشیمان‌اند. دسته‌ای که راه بی‌تفاوتی در پیش‌گرفته و غرق زندگی مادی می‌شوند و دسته‌ای که به گذشته می‌مانند و احساس وظیفه می‌کنند و از شدت مصائب و غصه‌ها دق خواهند کرد. پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن هم بسیار سخت خواهد بود.» 🍃 برادر مهدی باکری، عاشقی است که یک شبه ره صد ساله رفت و پیر شد آنچنان که در خشت خام چیزی دید که در آینه هم نمیبینیم. 🍃 آرزو میکنم که اگر حمید باکری نمیشویم در نگاه او که حقیقت بین بود و هست عاقبت بخیر باشیم♥️ ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱ آذر ۱٣٣۴ 📅تاریخ شهادت : ۶اسفند۱٣۶٢ 🥀مزار شهید : مفقود الاثر
لوح | شهید همت : 💠 هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را می کوبد همان جبهه خودی است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌صحبتی با نائب امام زمان (عج) و ولی امرمسلمین 🔸رهبر عزیزم! از آن روز که اندک شناختی به جایگاه شما پیدا کردم و روز به روز این شناخت بیشتر شد، مسئولیتم هم نسبت به شما بیشتر شد. این را فهمیدم که در نظام الهی رفتار در قبال شما همان رفتار در قبال امام زمان (عج) است. و این را فهمیدم که چون در دورانی که شما از طرف امام زمان (عج) مأموریت ولایت ما را داشتید علت شفاعت اهل‌بیت (ع) نسبت به من هستید و اگر رضایت شما نسبت به من نباشد، خدا و رسول و امام زمان (عج) هم از من ناراضی هستند. 🌹(فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
໑♥️🍃 دراون‌آنـۍ‌ڪه‌شما‌سرتو‌انداختۍ‌ پایینیھ‌ایمانۍ‌میاد‌تو‌دلت‌ڪه شیرینےاون‌ایمان‌رو‌می‌یابۍ . . 🌿! 💯¦↫" 🎙¦↫" ✨¦↫" 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 فرار از گناه؛ حدود دوماه قبل از شهادتش بود. زنگ زد گفت: امشب بیا بریم قم...؟! گفتم: کار نمی تونم... اصرار کرد‌ که حتما باید امشب بریم و راهی شدیم.. بعدا ازش پرسیدم :چرا گفتی حتما امشب بیایم قم؟ گفت: برای فرار از گناه... شرایطی بود که نمی خواستم حضور داشته باشم.. بابک دوست نداشت در جوهای آلوده قرار بگیره.. 📚به روایت دوست شهید شهید بابک نوری هریس🌷 ولادت: ۱۳۷۱/۷/۲۱ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۲۷، مصادف با شهادت امام رضا علیه السلام ....🕊🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
قسمت 6
💌 هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید.🍃 امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.✨ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش هادی هست🥰✋ *از فلافل فروشے تا شهادت در سامرا*🕊️ *شهید محمد‌هادے ذوالفقارے*🌹 تاریخ تولد: ۱۳ / ۱۱ / ۱۳۶۷ تاریخ شهادت: ۲۶ / ۱۱ / ۱۳۹۳ محل تولد: تهران محل شهادت: سامرا *🌹دوست ← مغازه فلافل فروشی داشتم🥖 یک روز به من گفت: میتونم بیام پیش شما کار کنم💫گفتم: مغازه متعلق به شماست بیا🌙 از فردا هر روز به مغازه می آمد خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکار شد🥖» میگفت «من زشت‌ام!🥀 اگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی‌کنه!🥀تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید…(: این تصویر همان طرح سفارش اوست🌙در وصیت‌نامه‌اش نوشته: «از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا خامنه‌ای حرف کس دیگری را گوش ندهند🌙جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست💫راوی ← هادی سه بار راهی منطقه سامرا شد🌙همیشه میگفت: نگاه حرام، راه شهادت رو میبنده🥀هادی صورتش جوش داشت🍁 چند روز قبل از شهادت رفیقش بهش میگه: این صورتت رو نمیخوای درمان کنی⁉️ اونم میخنده و میگه: ای بابا، دیگه فقط یه انفجار میتونه جوش‌های صورتم رو درمان کنه💥چند روز بعد هم یه انفجار شدید انتحاری💥باعث شد صورت هادی بسوزه🥀هادی، شهادت امام هادی(ع) به دنیا اومد🎊 و در شهر امام هادی به شهادت رسید🕊️ او بر اثر انفجار💥 بدنش اِرباً اِربا شد🥀و به آرزویش رسید*🕊️🕋 *طلبه* *شهید محمد هادے ذوالفقارے* *شادی روحش صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 8⃣1⃣ خانه ما در تیررس آنها بود و بهمراه موشک و بمباران. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها از آنجا می آمدند. به خودم و خدا می گفتم : " من چکار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟" هجدهم تیر ماه شصت و دو آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام اینقدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه ای رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد و برود. بعد هم خودش فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جراتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود. منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد و دعای او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم، می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود.چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بهش می زند، باید بگوید :"تو شهید نمی شوی. " باید بگوید ؛"تو پدر منی،مادر منی،همه کس منی. " باید بگوید:"خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟ " این سختی هارا فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرانشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکنید، پسر دومم مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلام آباد، زیر بمباران، ابراهیم نبود.مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن،که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود.
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ به روایت همسرش قسمت 9⃣1⃣ از آن طرف شیر هم نمی توانستم برای بچه‌ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز اورا فقط با جوشاندن نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برای مان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم که دیر کرد، بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه‌های شیر خوار همه ما فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟ او هیچ وقت حقوقش را از سپاه نمی گرفت،نمی خواست برود سراغ بیت المال. از آموزش پرورش می گرفت، چون اصلا سپاهی نبود، مامور به خدمت در سپاه بود.تا وقت شهادت هم فرهنگی بود. همیشه می گفت : "کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هر چی،حق آنها ست نه من." همیشه به گوشم می خواند که : "مطمئن باش زندگی ما از همه بهتر ست. " می گفت : " آن قدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه‌هاشان را ببینند. " می گفت :" ما کسانی را داریم که الان ده یازده ماه است خانواده هایشان را ندیده اند." ابراهیم همیشه می گفت :" دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند." می گفت : " اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آنهایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند. " حتی مرا مامور کرده بود یواشکی اختلاف بین دوستانش و خانم هایشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حل کند. یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بر بیایم. به ابراهیم گفتم. بغض کرد و گفت :" بهش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد....." بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد. و وای از خیبر.... ادامه دارد...