eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ڪف هر دو دستم را روی‌زمین گذاشته و باگریه گواهی‌میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت : _ببرش سمت ماشین. و شایدفهمیدند منظورم ڪدام‌حیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمنده‌ای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد : _بلند شو خواهرم! با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازه‌ام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪرده‌اند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست : _نرجس! سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد : _نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟ باورم نمیشد این نگاه حیدر است ڪه آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود.چانه‌ام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت : _بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟ و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه‌مرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی‌ زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه برافروخته‌تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمام‌توانم را جمع‌ڪردم و تنها یڪ جمله گفتم : _دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت! ومیدانست موبایلش دست‌عدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم : _قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد! ناباورانه نگاهم ڪرد.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول 💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام 🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی 🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد بر قطب عالم امکان امام زمان عج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پرواز رویاهاست چه خیال خامی ! برای من که پر پرواز ندارم ...💔 رسیدن به تــــ♡ـــو ❣ که ان همه بالایی... ࢪویاست... ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️ 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸مادر بزرگوار شهید نقل می‌کند: روزی برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش رفتم. عطر بسیار خوشی به مشامم رسید احساس کردم نور خاصی در اتاق هست؛ محمد بسیار خوشحال بود و حال خاصی داشت.. 🌱به او گفتم: مادر، چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟ گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمی‌گفت، پس از کلی خواهش، گفت: به شرطی می‌گویم که تا زمانی که من زنده‌ام به کسی نگویید!!.. 🌸من قول دادم و محمدابراهیم گفت: «همین الان حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.* اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند و من در جبهه و خط مقدم همچنین صحنه‌هایی را دیده‌ام♥️🕊️» 🌺 شهید محمدابراهیم موسی پسندی🌺 📙برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
┅•🌱🌷🌱•┅ : بچه‌ها! به خودتون سخت بگیرید که اون بهتون سخت نگیرن. به خودتون سخت بگیرید که خدا راحت بگیره! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
•═┄•※🍃🌸🍃※•┄═• 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ سخنان دلنشین سࢪداࢪ شھید حاج‌قاسم سلیمانے دࢪباࢪۀ زنده بودن شھید🌹💠🌷✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 صرفاً هدیه کردن جان نیست! 🔻 رهبر انقلاب، در دیدار اخیر نمایندگان مجلس: منظور از «از‌خود‌گذشتگی»... همیشه این نیست که شما بروید جان هدیه کنید... از‌خود‌گذشتگی، یک معنای وسیع‌تری دارد؛ از‌خود‌گذشتگی در بسیاری از موارد به معنای اسیر نشدن در پنجه‌ی خواسته‌های حقیر است. مشکل ماها این است؛ ماها در پنجه‌ی خواسته‌های حقیر گاهی اسیر و گرفتار میشویم. ۱۴۰۱/۰۳/۰۴ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷مادر شهید بروجردی: ⭕️اینا فردا روز قیامت جلوتان را می گیرند! 🍃گفت :پسرم روخواب دیدن که گریه میکرده میگفته: "ما شهید شدیم ولی اینها که ماندن به جای ما کاری نکردن برا مملکت." ♨️تا آخر ببینید... 💔 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋ *خواب صادقه*🌙 *تکاور شهید علی جوکار*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۶ / ۱۱ / ۱۳۹۴ محل تولد: کازرون،اسلام‌آباد‌،فارس محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← یک روز صبح علی از خواب بیدار شد و گفت: دیشب خواب دیدم به زیارت شهدا رفته ام.🌷صدای گریه یک نفر را شنیدم، صدا زدم و پرسیدم که چه کسی دارد گریه می کند؟⁉️در جواب گفت: من محمد احمدی هستم (شماره مزارش را هم گفت)💫 به من گفت: از خانواده ام حلالیت بطلب و به مادرم بگو من را حلال کند من در دوران کودکیم خیلی شیطنت کرده ام ...»🥀همان روز به گلزار شهدا رفتیم تا از صحت خواب مطمئن شویم.‼️به همان آدرسی که گفته بود رفتیم. کاملا درست بود.🌙به علت مشغله‌ای و ماموریتی که داشت نتوانست به خانواده شهید سر بزند🥀ولی به من سفارش کرد که حتما به دیدار خانواده بروم و حلالیت بطلبم.🍃آدرس خانواده شهید را پیدا کردم و پیغام شهید را به آنها دادم.🌙گفتند مادرش به علت بیماری که دارد سه سال است به گلزار شهدا نرفته، شاید دلیلش این بوده.»🥀علی همیشه دخترمان شادی رو نفس و عشق بابا صدا می‌کرد💞 و شایان هم استامینوفون بابا👑یک روز همراه دخترم به سید محمد (گلزار) رفتیم.🌷شادی رو به من گفت: مامان نگاه ، عکس بابا!!! هر چه نگاه کردم چیزی ندیدم‼️وقتی برگشتم علی زنگ زد و جریان را تعریف کردم.📞علی خندید و گفت: واقعا دخترم دیده درست داره میگه من جام توی گلزار شهداست..🌙ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند.🥀ایشان داوطلبانه به سوریه رفت و در دومین اعزام به شهادت رسید..*🕊️🕋 *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh