eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
9.9هزار ویدیو
222 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان_خبریه حلما؟ قراره پیش حسن بری دیگه؟🤔 حلما _آره مامان 😊 بعدم چند تا کتاب میخوام بگردم ببینم پیدا میکنم یا نه... مامان _ برای خرید کتاب انقدر به خودت رسیدی و ارایش کردی؟؟😕😕 حلما_وااا مامان چه ربطی داره به کتاب خریدن؟😒 من همیشه به خودم میرسم دفعه اولم که نیست... مامان_دخترم سعی کن یکم مراعات کنی😏 نمیگم حالا چادر سرت کنی ولی حداقل موهاتو بکن تو دختر خودت ماشاالله قشنگی چرا انقدر آرایش میکنی دخترم؟ الکی پوستتم خراب میکنی... حلما_مامانی گیر نده دیگه😩😩 امروز هوس ارایش کردم تیپ من خیلی هم سادس دخترای امروزی ببین چطور میگردن... مامان_ سر این چیزا میشه خودتو با اونا مقایسه میکنی چرا زینب و امثال زینب رو نمیبینی مادر؟ حالا اونا به کنار من دوست ندارم دخترم این جوری برگرده میدونی که پدرت هم دوست نداره... حلما_مامان خیلی دراین باره بحث کردیم من نمیتونم مثل زینب بشم🙁🙁 من فرق دارم دوست ندارم حجاب زوری که فایده ای نداره مامان با ناراحتی نگام کردو از اتاق رفت😕 شنیدم زیر لب میگه خدایا خودت به راه بیارش... دوست ندارم باعث ناراحتی مامان بشم😢😢 ولی من نمیتونم اونی باشم که مامان میخواد شاید یه روزی همه چی عوض شه ولی اون روز مسلما امروز نیست.. با بچه ها ساعت 5 کافه همیشگی قرار گذاشتم نمیشه که به خودم نرسم و اونا شیک کنن برای آخرین بار به خودم نگاه کردم موهامو کج رو صورتم ریخته بودم که خیلی بهم میومد ارایش ساده ولی ملیحی کرده بودم مانتوم یکم کوتاه بود که خب همه مانتو هام کوتاهه و مانتو بلند ندارم😅😅😅 یه جین جذب هم پوشیده بودم ولی چون ریز نقشم اون جوری تو چشم نیستم اخ داره دیرم میشه امروز چون قرار بود بعدش برم بیرون علی و زینبو پیجوندم و گفتم خودم میرم... زنگ خونه رو زدن فکر کنم آژانس اومد حلما_مامان کاری نداری؟😄 من دارم میرم مامان آشپزخونه بود صداشو شنیدم که گفت: دیر نکنی حلما امشب باید به بابات جواب بدی مردم مسخره ما نیستن که اوووف این خواستگار هم برای من دردسری شده باشه ای گفتم و خداحافظی کردم . . . امروز برای حسن کلی نمونه سوال اماده کردم خیلی باهوشه ولی نیاز به تمرین داره که به بقیه برسه چون بچه کار هم میکنه وقت کمی برای درس خوندن داره دوباره یاد حرفای زینب افتادم دلم برای مادر حسن خیلی میسوزه زود ازدواج کرده خوشبخت بود، شاید فقیر بودن ولی با تلاش و توکل به خدا زندگی رو پیش میبردن سر حسن بود که فهمیدن قلب نرگس( مادر حسن) ضعیفه و مشکل مادرزادی داره... تحت مراقب اون دوران سپری شد و حمید (پدر حسن) نذاشت به نرگس فشاری بیاد و کار کنه خودش تا دیر وقت کار کرد و سختی کشید که مادر بچش بچه سالم باشن مشکل نرگس حاد نبود ولی نباید بهش بیشتر از توانش فشار بیاد یه مدت اوضاع خوب بود یکم خودشونو جمع کرده بودن که خدا هدیه رو بهشون داد سر هدیه خیلی سختی کشیدن و همه پس اندازشون خرج داروی های نرگس شد ولی باز راضی بودن به رضای خدا و با توکل به خدا پیش میبردن زندگیشونو... تا این که اون اتفاق تلخ افتاد یه آدم از خدا بی خبر با ماشین میزنه به حمید و فرار میکنه حمید زنده میموند فقط اگه یکم زودتر به بیمارستان می‌رسید اگه راننده اون ماشین فرار نمی‌کرد الان این بچه ها یتیم نبودن بعد اون اتفاق هیچی مثل قبل نشد... یه مادر جوون با دوتا بچه کوچیک و قلبی مریض... زندگی خرج داشت و همه فکر خودشون هستن نرگس شبانه روز کار کرد مثل یه مرد محکم بود و به خدا توکل کرد پاشو کج نذاشت و پیوسته به خدا توکل کرد به خاطر اون همه فشار قلبش به مشکل خورده و باید عمل شه اما کو پول؟؟ خیلی براشون ناراحت شدم خیلی سختی کشیدن ...😔😔 هنوز ناامید نشدن و سرسختانه ادامه میدن به شخصه کمبودی ندارم و از زمین و زمان شاکیم یه وقت هایی واقعا قدر داشته هامو نمیدونم... انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم سعی کردم لبخند بزنم که بچه ها پی به ناراحتیم نبرن دوست ندارم ناراحت ببینمشون، با چیزای کوچیک میشه بچه ها رو خوشحال کرد امروز دسته پر اومدم برای هدیه عروسک و برای حسن لوازم تحریر گرفتم که به عنوان جایزه بدم بهشون...😍😍
. . . پول آژانس رو حساب کردم وسیله ها رو برداشتم رفتم به سمت خونشون.. زنگ درو زدم یکمی منتظر موندم بلاخره هدیه اومد درو باز کرد. هدیه_سلام☺️وای خاله شما چقدر خوشگل شدیی😍😍😍😍😍 دفعه پیش به گفته حسین خیلی ساده اومده بودم البته الانم سادم😂 بچه خیلی تیزه😑 حلما_مرسی عزیزدلم به خوشگلی تو نمیرسه که _اجازه میدی بیام داخل؟ هدیه_ببخشید حواسم نبود بفرمایید تو حسنم خونست 😊 حلما_ چه خوب زودتر درسو شروع میکنیم مامان سرکاره؟ هدیه_بله خاله جون حلما_حالش چطوره هدیه یکم بهتره داروهاشو میخوره درد نداره زیاد😢 حلما خدارو شکر ایشالا خوبه خوب میشه تو غصه نخور😍😘😘 حسن_سلام خوش اومدین بفرماید بالا حلما_سلام گل پسر خوبی؟ حسن _ممنون حلما_حسن جان اگه کاری نداری بیا سریع بریم سراغ درست امروز من یکم زودتر باید برم حسن_چشم بفرماید بشینید الان میام خدمتتون نیم ساعتی بود داشتم با حسن درس کار میکردم که سپیده زنگ زد حسن جان این چندتا نمونه سوال رو حل کن من الان میام حلما_جانم سپیده سپیده_به حلی جون چه عجب افتخار دادی به ما حلما_😂خب دیگه سعادت نصیبتون شد برو حالشو ببر سپیده_ایییش بچه پرو رو ببینا😒😂 حلی دیر نکنی ها مثل همیشه ساعت 4نیم کافه باش😊 حلما_باشه میبیبنمت فعلا کاری نداری؟ سپیده_فعلا بای😘 ساعتو نگاه کردم 3:30دقیقه بود خب از اینجا تا کافه نیم ساعت شایدم بیشتر راه بود یجوری بایدبرنامه ریزی کنم که تا 6 نیم 7هم خونه باشم خونه حسن اینا جنوب شهره سمت شوش کافه ای هم که قرار گذاشتیم سمت انقلابه... سریع درس حسنو جمع و جور کردم و جایزه هاشون رو بهشون دادم حسن اولش قبول نمیکرد بهش گفتم به عنوان معلمش دوست دارم تشویقش کنم و زشته اگه قبول نکنه هدیه که خیلی خوشحال شد از خوشحالی اونا منم خوشحال شدم ... حسن میگفت مامانش دوست داره منو ببینه ولی کارش سنگینه ان شاالله یه بار زود میاد که منو ببینه راس ساعت 4 زدم بیرون که دیر نکنم چون تو محل اشنا زیاده نمیشد کافی شاپ نزدیک قرار بزارم . تصمیم گرفتم با مترو برم پرسون پرسون نزدیک ترین ایستگاهو پیدا کردم ساعت حدود 4:15دقیقه بود رسیدم خدارو شکر دیر نکردم وگرنه این سپیده آبرو نمیزاشت برام تو مسیر کافه بودم گوشیم زنگ خورد اوه حسینِ _سلام علیکم برادر حسین_سلام حلما .کجایی حلما_تازه از خونه حسن اینا اومدم میرم سمت انقلاب یه سری کتاب بگیرم😑😑 حسین_تنهایی؟ حلما_اوهوم تنها🙄 حسین_باشه مراقب خودت باش زودبرو خونه کارت تموم شد😉 حلما_اوکی برادر کاری نداری؟ حسین_نه یاعلی حلما_اوادفظ😄 حسین خسته نمیشه انقدر منو کنترل میکنه😒😒انگار بچم نمیخواد قبول کنه بزرگ شدم خودم میفهمم چیکار میکنم 😂😒 رسیدم جلو در کاافه... . .
. . . رفتم داخل کافه سمت میزی که همیشه میشینیم دیدمشون دوتایی نشستن چه بلند بلندم میخندن😐😐 حلما_سلاممممم نگین_به به سلام جیگر سپیده_سلامممم حلی جووووون _چشممون به جمال شما روشن شد😂😂 حلما_😂😂خو حالا گفتم یه مدت نبینید منو حلما خونتون کم شه الان ذوق مرگ شین😁😁😁😁 نگین_چندتا دیگه نوشابه باز کن برخودت😐😂 حلما_نه نوشابه ضرر داره دوغ خوبه😅😬😬 سپیده_ایییشش بشین بچه کم خودت رو تحویل بگیر یه ساعت منتظریم سفارش بدیم حلما_باز تو خالی بستی گفتین 4نیم دیگه الانم دقیقا 4:30دقیقس به من چه میخواستی زودنیای☹️☹️ نگین_خب بچه ها چی میخورین بگین حلما_ من بستنی شکلاتی😊😋😋😋 سپیده_من قلیون دوسیب😬😬با همین که حلی گفت حلما_گفت چی میخوری نه میکشی😕😕😕 نگین_حلی تو نمیکشی؟ حلما_نوچ😐😐 نگین_اوکی مشغول صحبتو کَل کَل بودیم باهم سفارشارو اوردم من شروع کردم به خوردن بستنیم😋☺️ سپیده و نگین هم مشغول قلیون کشیدن بودن گوشی سپیده زنگ زد یکم مشکوک حرف زد و آدرس جایی که بودیم رو به اونی که پشت خط بود داد نگین_کجا بودن سپیده_همین نزدیکیان الان میرسن حلما_کیا😐😐😐 سپیده_دوتا از دوستام اینور بودن گفتم بیان ببینمشون😬 حلما_ آهان😐 _من فکر کردم خودمون سه تایم باز سرخود کیو دعوت کردی تو😒😒 سپیده_خب حالا میان میبینیشون میشناسی توام😉 هیچی نگفتم و مشغول خوردن ادامه بستنیم شدم البته همراه با حرص از این اخلاق سپیده متنفررررم سرخود دوستای عتیقشو دعوت میکنه تو جمع ما صد دفعه بهش گفتم بدم میاد از این کارش اما نمیفهمه😕😕 گوشیمو نگاه کردم ساعت 5 بود یکم دیگه میشنم دوستاش که اومدن میرم خونه😕😕 همینجوری که تو فکر بودم یه صدای مردونه از پشت سرم شنیدم که خیلی نزدیک بود صداش دیدم سپیده بلند شد رو بهشون برگشتم ببینم کیه😐😐این پسره اینجا چیکارر میکنه اهههه احسان_سلام حلما خانوم جوابش رو ندادم از عصبانیت سرخ شده بودم سپیده لعنتی نگین و سپیده به احسان و دوستش دست دادن شروع کردن به احوال پرسی😒😒😒 نگین_حلما جون زبونتو موش خورد حلما_نه هنوز دارمش😏😏 احسان_اجازه میدین بشینیم کنارتون؟ نگین_بعلههه بفرماید بادوستش که نمیدونم اسمش چیه نشستن سر میز ما نگین سمت چپم نشست بود سپیده سمت راستم این پسره چندش دقیقا روبه رو من بود دوستشم کنارش😡😡😡
. . . نگین_احساس جان معرفی نمیکنی؟😁 احسان_نشناختین؟☹️ پویاست دیگه ، تو جشن آشنا شدین... نگین_ جدی؟؟؟😐 چقدر تغییر کردین اصلا نشناختم... سپیده_ اره اگه درست یادم باشه موهاتون خیلی بلند بود😬 و یکم درشت تر بودید... پویا_آره موهام کل صورتمو گرفته بود دیگه تصمیم گرفتم کوتاه کنم... ساکت نشسته بودم و نگاشون میکردم انگار نه انگار که منم اینجا نشستم گرم حرف زدن شدن😩 داشتم از عصبانیت منفجر میشدم واقعا درک نمیکنم اینا اینجا چیکار داشتن این احسان هیز هم که با نگاهش داشت منو درسته میخورد با اینکه پسر جذابی بود ولی اصلا به دلم نشست و نگاهش حالمو بد میکرد...☹️😏😩 سپیده_حلی چرا ساکتی؟😕 داشتم پویا رو بهت معرفی میکرد اصلا شنیدی چی گفتم؟ یه چشم غره بهش رفتم که حساب کار دستش بیاد😒 احسان بهم نگاه کرد و گفت: خیلی خوش حال شدم اینجا دیدمتون آشنایی با خانم زیبایی مثل شما باعث افتخاره😍 هه اینم کم داره ها نه به اون شب که چرت و پرت گفت دم گوشم نه به الانش😡 حلما_والا مهمونی نگین که از آشنایی با من خوشحال به نظر نمیومدین دیدم که پوزخندی زد و گفت: کار زشتتو گذاشتم به حساب سن کمت و یواشکی بهم چشمک زد😏 ایشششش پسره چندش چشمک هم برام میزنه احسان_حلما خانوم کلا کم حرفید یا باما فقط حرف نمیزنید🤔🤔 حلما_من تو جمعایی که باب میلم نباشه حرف نمیزنم😒 پویا_اخ یعنی الان ما مزاحمتون شدیم حلما_یجورایی😕 نگین_عه این چه حرفیه حلما سپیده_حلی شوخی میکنه😐 احسان_بله مثل شوخی که تو مهمونه بامن کردن😒 دیگه نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم نگین و سپیده هم بیشتر دوستایه اینان تا من هی گیر میدن به من حلما_خب دیگه من باید برم سپیده جون از این به بعد خواستی با من قرار بزاری قبلش اطلاع بده کیا هستن نگین_کجاا میری تازه بچه ها اومدن حلما_ من میخواستم تو و سپیده رو ببینم که دیدم دیگه باید زود برم خونه کیفمو برداشتم احسان و دوستش همینجوری داشتن منو نگاه میکردن با سپیده دست دادم قیاقشو آویزون کرده بود اروم دم گوشم گفت سپیده_حلی چقدر تو لوس شدی اه اه این احسان بخاطر تو اومده😒😒 چشمامو گرد کردم گفتم _چرا باید بخاطر من بیاد😕😕 سپیده_چون از تو خوشش اومده از شبی که تو مهمونی دیدت هی گیر میداد که یه قرار بزاریم تو رو ببینه وای پسره چندش هههه منو باش فکر میکردم دوستام دلتنگ من بودن نگو بازم نقشه بود... حلما_متاسفم برای خودم که نشناختمت.. دیدی سر قضیه مهمونی چی سرم اومد حالا منو میاری سر قرار اونم بااین پسره چندش دیگه واینستادم حرفی بزنه خداحافظ نگین رفتم سمت صندوق پول خودم رو حساب کردم از کافه زدم بیرون اشتباه کردم نباید میمدم این ادما به درد دوستی با من نمیخورن نمیدونم کی میخوام بفهمم یه آژانس گرفتم و راه افتادم سمت خونه خیلی ترافیکه خدا کنه دیر نرسم... ساعت 7 بود که رسیدم خونه حسین و بابا هنوز نیومده بودن خداروشکر ذهنم خسته بود کار نگین ناراحتم کرده بود این اولین بارشونم نیست همیشه همینن باید یه فکر اساسی کنم این جوری نمیشه هر دفعه با اعصاب من بازی میکنن همه اینا یه طرف یه خواستگاری مسخره یه طرف... به خاطر بابا باید بگم بیان جلو ولی اصلا حوصله این برنامه ها رو ندارم مامان هم ازم دلخوره باید از دلش درارم ... . . .
. . . حلما_مامان جوونممم مامان_چیه😕 حلما_ بگو جوووونم☺️ مامان_بچه پرو رو نگاه همجا کار خودتو میکنی بعد بگم جونم😕😕 حلما_عه خوو مامان شما اصلا منو درک نمیکنید الان من حاج خانوم شم شوهرم کنم شما راضی میشین؟ مامان_نخیر چه فایده داره بخاطر ما بخوای حاج خانوم بشی .. زوری که نمیشه بعدم بری پسر مردمو بدبخت کنی حلما_مامااااااااان حس کردم سر راهیم😕😕😂من بدبخت کنم پسر مردمو _قربونت برم من بیا آشتی کنیم دیگه _قهرنباش😢 مامان_باشه حالا لوس نشو😘 _فکراتو کردی؟ به بابا باید جواب بدی امشب حلما_اوهوم .باشه بگو بیان ولی فقط مثل یه مهمون انتظار نداشته باشید جواب مثبتم بدم بهشون 😏😏 مامان_باشه حالا بزار بیان تو پسررو ببین بعد تصمیم بگیر😕😕😕 حلما_نیازی به دیدن من نیست تو خودت میدونی من دوست ندارم بدون عشق ازدواج کنم☹️ مامان_😕😕راستی کتاب خریدی؟ اوه اصلا یادم نبووود کتابم نخریدم حلما_ اوووم نه چیزه اون کتابی که میخواستمو پیدا نکردم 🙄🙄 مامان_آهان با مامان میز شامو آماده کردیم بابا و حسین هم اومدن بعد شام مامان به بابا گفت به حاج کاظم اینا بگه آخره هفته بیان😏 عصابم خورد بود حرفی نزدم پاشدم اومدم تو اتاقم فکر کنم فهمیدن عصاب ندارم😂 هیچی نگفتن بهم میدونم مامان و بابا صلاحمو میخوان ولی خب دلمو نمیتونم قانع کنم تا وقتی اونی که دلم میخواد نیاد من ازدواج نمیکنم😐البته الان دلم هیچی نمیخوادا اون از احسان جلف که حتی حاظر نیستم نگاهش کنم اینم از خواستگارم به بخاطر شرایط خونوادگی یکی از یکی مذهبی تر ... الان تنها مشغلم پیدا کردن خودمه انقدر تو این مدت اتفاقات مختلف و پر تضاد افتاده که پاک گیج شدم... حسین_خواهری اجازه هست؟ حلما_اوهوم بفرما حسین_تحویل نمیگیری دیگه بابا یه خواستگار که انقدر قیافه گرفتن نداره حلما_😒نگو که توام اومدی از فواید ازدواج بگی و نصیحت کنی😕😕😕 حسین_😂😂نه والا با من باشه که میگم تو ده سال جا داری تا بزرگ بشی الان شوهر کنی پسر مردمو بدبخت میکنی صبح تا شبم به جونش غر میزنی حلما_عههههههه این حرفات از نصیحت بدتره کا مگه من چمه😒به این خانومی اه اه حسین_چیزیت که نیست فقط یکم بیشتر از خیلی لوسی عصابم که نداری غذاهم که بلد نیستی درست کنی😂😂 بالشو برداشتم پرت کردم سمتش از کنارش رد شد حرصم گرفته بود شروع کردم به جیغ زدن ووییی این حسین بخواد لج در بیاره دیوونه میکنه ادمو من جیغ جیغ میکردم حسین هی میخندید حلما_وایسااااا بهت بگم کی لوسههه سرو کله هم میزدیم مامان بابا اومدن تو اتاق بابا_چخبرا اینجا 😂گفتم دعواتون شده حسین_نه باباجان این دختر لوست الکی جیغ میزنه😄😄😄 حلما_ من لوووسم؟؟؟😒☺️ بااااابااا ببین چی میگه بابا_دختر من خیلی هم خانومه پسر اذیتش نکن😂❤️ مامان_چه خبره اینجا؟😍 همه جمع شدین؟ بابا_روح خونه برگشته😍😍 تا چند وقت پیش خونه خیلی سوت و کور بود خداروشکر انگار همه چی داره درست میشه خب کی پایه پیاده روی شبانس؟ مامان_اخ الان پیاده روی میچسه بریم حاج اقا بچه ها شما نمیایید؟☺️ بدم نمیومد برم ولی ترجیح دادم خلوت دونفرشونو خراب نکنم😍😊😊 حسین هم نرفت مامان و بابام خیلی همو دوست دارن بعد این همه سال هنوز با عشق به هم نگاه میکنن کاش که منم با عشق ازدواج کنم ..
. . . شب زود خوابیدم اصلا نفهمیدم مامان اینا کی برگشتن... صبح که بیدار شدم چند تا تماس از یه شماره ناشناس داشتم 🤔 یعنی کی میتونه باشه؟؟🤔 معمولا شماره غریبه رو جواب نمیدم ولی کنجکاو شدم بدونم کیه که4 بار زنگ زده! خوبه گوشیم سایلنت بود حالا چقدرم گرسنمه جدیدا انقدر غذا میخورم دارم پر میشم یه باشگاهی چیزی هم برم خوبه سرم هم گرم میشه حسین_حلماااااا کجایی؟ تو باغ نیستی ها خواهری به چی فکر میکردی؟ _وااای چرا داد میزنی حسین ترسیدم😐 داشتم فکر میکردم خوبه باشگاه برم هم برای سلامتیم خوبه هم حوصلم خونه سر میره حسین_چقدر بهت گفتم با زینب خانم برو مسجد برنامه های خوبی گذاشتن _ول کن بابا همین مونده برم برنامه های مسجد شرکت کنم... ☹️☹️ حسین_ مگه برنامه های مسجد چشه؟🤔😒 خیلی متنوع و سرگرم کنندس تازه محیط امنی هم داره من میگم یه بار برو حالا شاید خوشت امد و حتی عضو بسیج هم شدی _کی میره این همه راهو😂😂 چه فکرایی میکنی ها حسین عضو بسیج بشم که چی بشه؟؟ _یه سری ادمِ خشک و از خودراضی میرن اونجا برادم قیافه میگیرن برم چیکار😕😕 حسین_خواهر گلم تو که نرفتی آخه برای چی پیش پیش درباره همه چی قضاوت میکنی رای هم صادر میکنی😒 اصلا کاره درستی نیستا حلما_توام همش بگو چی درسته چی غلط _خودم میدونم😕😒 _مامان کجاست؟ حسین_رفته کلاس قرآن حلما_من حوصلم سررفته😢😕 حسین_من میخوام با علی برم بیرون میخوای توام بزارم پیش زینب خانوم حلما_اوهوم بزار زنگ بزنم ببینم کاری نداره جای نمیخواد بره.. حسین_باشه گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم بعد دوتا بوق جواب داد زینب_سلام حلما جووون حلما_سلام عزیزم خوبی کجایی😍 زینب_خونه گلم ممنون تو خوبی😘😘 حلما_جای نمیخوای بری کاری نداری؟ زینب_نه عزیزم 😘 حلما_خو من میخوام بیام پیشت مزاحم که نیستم؟😁 زینب_اخ جوون بیا ناهار منتظرتما😍😍 حلما_باجه پس میبینمت☺️☺️☺️فعلا زینب_منتظرتم😘❤️ رفتم به حسین خبر بدم که میام حلما_حسیییین کوشیییی حسین_تو اتاقمم جانم حلما_صبرکن منم کارامو بکنم میام 😬 حسین_تا12اماده باشیا 😐 حلما_اووه الان یازدهه من کلی کار دارم حسین_یه ساعت کاراتو انجام بده دیگه😐 طولش نده با علی قرار دارم 12نیم حلما_ خو حالا چه شخص مهمی سعیمو میکنم زودتر کارامو انجام بدم😌😬 وای دلم ضعف رفت برم یه چیزی بخورم بیام آماده بشم یادم باشه از زینب اون کتابارم بگیرم . . . یه جین مشکی پوشیدم یه پاییزه شیری رنگ شال ستش رو هم برداشتم یه بلیز هم برداشتم اونجا بپوشم رفتم جلو آیینه یکمم آرایش کنم صورتم خیلی بی روحه یکم کرم پودر زدم یکمم ریمل با یه رژ کالباسی آرایشمو تکمیل کردم حسین_حلمااااااا حلمااااا حلما_الان میام چقدرصدا میکنییی😐😐 موهامو جمع کردم با یه کِش بالای سرم بستم شالمو سرکردم اومم خیلی موهام معلوم نیست اما الان حسین میخواد کلی غر بزنه کیفمو برداشتم رفتم بیرون حلما_من امادم بریم☺️☺️
. . . حسین_اینجوری میخوای بیای؟😕 حلما_چشه مگه😒 حسین_مانتوت خیلی کوتاهه 😡 شلوارتم زیادی جذبه☹️ حلما_نخیرم خیلی خوبه اینارو با مامان گرفتم اگه بدبودن مامان میگفت😏😏 حسین_هوووف چی بگم وقتی خودت نمیخوای بفهمی بریم حلما_اییشش سوار ماشین شدیم باز حسین برما رفت تو قیافه اینجوریه دیگه منم براش قیافه گرفتم تا خونه زینبینا مسیر طولانیی نبود 5دقیقه ای رسیدیم حسین_برگشتنی میام دنبالت. راستی به مامان خبر دادم میای اینجا خودتم یه زنگ بزن بهش اگه تونستی حلما_اوکی فعلا از ماشین پیاده شدم اومدم زنگشونو بزنم در باز شد اووه برادر علیِ که علی_سلام علیکم حلما_علیک سلام 😂 علی_بفرمایید داخل زینب منتظرتونه حلما_ممنون😊 اومدم داخل علی هم رفت سمت ماشین این بچه آخر آب میشه بس که خجالتیه😂😂😂 درواحد رو زدم زینب درو باز کرد حلما_شلاام من اومدم☺️😬 زینب_خوش اومدی عزیزمم😍 حلما_مرررسی کسی خونتون نیست؟ خاله کجاست؟ زینب_نه علی بود که الان رفت مامان هم با مامان شما رفته😘 حلما_عه نمیدوستم😂 خو من کجا لباسم رو عوض کنم😊 زینب_بیا تو اتاقم خوشگل خانوم مانتوت رو بده آویزون کنم حلما_میسیی😍 مانتوم رو با بلیزی که اوردم عوض کردم شالم رو هم برداشتم موهامو مرتبط کردم رفتم پیش زینب یه ریز آنالیزیش کردم خوشمان آمد چه مرتبو خوش تیپ😍 حلما_زینب جوووون چی درست کردی چه بوی خوبی میاد😋😋😋 زینب_لازانیا.دوست داری؟؟؟ حلما_وایییی عاشقشم ایولللل کدبانو😍 _چیکار دای دیگه بگو کمکت کنم زینب_هیچی دیگه میزو بچینیم ناهار بخوریم😊 میزرو چیدیم به کمک هم زینب هم لازانیا خوشمزشو آورد😍 وای که چقدر من عاشقشم انصافا دست پختش حرف نداره من که انقدر خوردم دل دردگرفتم حلما_واییی زینب عالی بود دختر دست پختت حرف نداره از این به بعد همش چتر میشم خونتون😂 زینب_نوش جونت😍قدمت رو چشمممم😘 میزو جمع کردیم باهم ظرفارو شستیم جا به جا کردیم اوه یادم رفت به مامان زنگ بزنم حلما_من یه زنگ به مامانم بزنم میام زینب_باشه عزیزم منم یه چایی بریزم با کیک بخوریم گوشیمو برداشتم دیدم اون شماره ناشناسِ دوبار دیگه هم زنگ زده یعنی کیه که انقدرم پیگیره🤔🤔☹️ بیخیال اگه کسی کار داشته باشه بازم زنگ میزنه با مامان صحبت کردم گفتم قراره حسین اومدنی بیاد دنبالم... حلما_راستی زینب کتابایی رو که گفتی بیار بخونم زینب_میدم ببرخونتون 😘 حلما_عجب کیکی😍😍 به به خودت درست کردی؟ زینب_ اره عزیزم یه دوره کلاس آموزش کیک پزی رفتم گفتم بهت میای با هم بریم گفتی نه _چرا من یادم نیست پس؟🙁 البته به آشپزی و این چیزا علاقه ندارم کلا زینب_آره یادمه گفتی ولی من دوست دارم چیزای مختلف یاد بگیرم نمیتونم خونه بمونم حوصلم سر میره دوست دارم سرم گرم باشه و مشغول یه کار مفید باشم _ وای گفتی جدیدا منم همش تو حوصلم سر میره نمیدونم چیکار کنم😢😢 . .
. . تا غروب با زینب بودم خیلی روزه خوبی بود😍 کتابایی رو هم که گفته بود داد بهم . . از امشب شروع میکنم به خوندن سرگرم بشم یکم حسین اومد دنبالم رفتیم قرار شد شبای محرم باهم بریم هیت اصلا یادم نبود یه هفته دیگه محرم شروع میشه چقدر دلم هوای بچه گیامو کرده عاشق این بودم که برم دسته هارو ببینم از همون موقه یه حس خاصی به محرم داشتم الانم همینطوره☺️☺️امام حسین رو یه جور خاصی دوست دارم هیچوقت دربارش تحقیق نکردم بااین که همیشه دربرابر دین و اسلام گارد میگیرم اما محرما اینجوری نیستم عجیبه برام... رسیدیم خونه مامان هم تازه اومده بود یکم باهم صحبت کردیم گفتم میرم تو اتاقم استراحت کنم تا بابا بیاد . . تو اتاقم بودم گوشیم زنگ خورد بازم همون شماره ناشناسست حلما_بله صدای یه پسر بود😐😐 _سلام خوبی حلما خانوم حلما_شما؟ _عه نشناختی احسانم دیگه حلما_😳شماره منو از کجا اوردی شما احسان_از مخابرات😂 حلما_هه هه جدی پرسیدم احسان_خب حالا عصبی نشو خانوم کوچولو کاره سختی نبود که از سپیده گرفتم حلما_سپیده بیشعور احسان_😂😂خشن نشو حلما_عرضتون؟ احسان_عرضی نداشتم خواستم حالتو بپرسم یکم باهم گپ بزنیم دلم برات تنگ شده از دیروز تاحالا حلما_😳😳فازتون چیه شما من چه حرفی دارم باشما بزنم اخه احسان_خب بلاخره از یه جا شروع میشه بعدا کلی حرف داریم برای هم حلما_اقای محترم مزاحم نشید من اصلا از این مسخره بازیا خوشم نمیاد به حساب سپیده ام میرسم که سرخود شماره منو به شما داده احسان_فکر نمیکردم انقدر سفت و سخت باشیا😕😕مشتاق تر شدم حلما_هووووف دفعه بعد اینجوری برخورد نمیکنم باهاتون لطفا احترام خودتونو نگه دارید خدافظ گوشی رو قط کردم وای از عصبانیت داشتم منفجر میشدم دختره احمق هی هیچی بهش نمیگم هر غلطی دلش میخواد میکنه لعنتی😡 اینجوری نمیشه زنگ میزنم بهش حالیش میکنم.... مامان_حلما جان بیا شام بخور حلما_مامان میل ندارم مامان_یعنی چی پاشو بیا زود هوووف ولکن نیستن که بعد شام میام زنگ میزنم بهش سعی کردم خودمو آروم کنم یوقت نفهمن حوصله سوال جواب ندارم 🙁🙁😒 رفتم آشپزخونه کمک مامان... بعد شام بابا صدام زد _جونم بابا بابا_حلما جان پنج شنبه شب حاج کاظم اینا میان خونمون جایی نری خونه باش حواست به ظاهرتم باشه حلما_باباچراانقدر زودحالا این همه وقت هست😕😒 بابا_هفته بعد محرم شروع میشه دیگه نمیشه حالا حالاها مامان_حلما قرار نیست کار خاصی بکنی که دیرتر بیان یه مهمونیه حلما_بعله یه مهمونی ساااادست😊😊 از لجم گفتم یه مهمونی سادست که بدونن جوابم منفیه حلما_شبتون بخیر من میرم بخوابم😊 تا اومدم تو اتاق یادم افتاد کاره سپیده😡😡 گوشیرو برداشتم شمارشو گرفتم
هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد فهمیده چرا زنگ میزنم برنمیداره ولی من کوتاه بیا نیستم هر جور شده حالشو میگیرم زیادی به اینا رو دادم دارن سوارم میشن دارم براش دختری بیشعور...😡😡 . . . داشتم همین جور زیر لب غر غر میکردم که صدای حسین رو شنیدم حسین_حلما بیداری؟ از پشت در داشت صدام میکرد نمیخواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی صداش یه جوری بود انگار ناراحت بود _آره داداش بیا تو اومد و غمگین بهم زل زد نگران شدم یعنی چی شده؟ 🤔🤔 چرا این جوری نگام میکنه؟ _چی شده داداش؟؟؟😢 چرا ناراحتی؟ حسین_داشتم با علی حرف میزدم😔😔 گفت فردا خونه حسن کنسله... _وااا چرا آخه؟ 😐 زیاد نمونده از درسش قرار بود نمونه سوال کار کنم که آماده باشه واسه ترم اولش چیزی شده؟🤔 حسین_ خبر داشتی که قلب مادرش مشکل داره؟ _اره 😢 نگرانم کردی چی شده؟؟ حسین _ امروز بنده خدا تو خونه مردم کار میکرده که به قلبش فشار زیادی امده و بردنش بیمارستان... _ واااای خدای من الان حالش چطوره؟؟😭😢 بچه ها چی پیش کی هستن؟؟ حسین _متاسفانه حالش خوب نیست... نیاز به عمل داره بچه ها پیش عمشون هستن خیلی بی تابی میکنن... _بیچاره ها هنوز خیلی کوچیکن که همچین چیزایی رو تحمل کنن خدا کمکشون کنه چرا آخه هر چی سنگه ماله پای لنگه این خانواده نباید رنگ آرامش رو ببینن؟؟ حالا عملش چطوریه داداش؟ سخته؟ حسین_اطلاعات زیادی از عملش ندارم حلما فقط میدونم هر چی زودتر باید عمل شه ولی... حسین با ناراحتی سرشو انداخت پایین و سکوت کرد _ولی چی داداش؟ مشکل کجاست؟؟😔😔 حسین_ هزینه عملش خیلی بالاست... تا پول واریز نشه عملش نمیکنن... _ پول همش پول😒 همه چی به این پول لعنتی برمیگرده پس انسانیت چی؟؟ چرا خدا براشون کاری نمیکنه داداش؟؟ حسین_آروم باش خواهری خدا بزرگه یه هفته دیگه محرمه من مطمینم به حق همین روزا مطمینم که همه چی درست میشه ☺️ امسال تو مراسم ها براش پول جمع میشه به امید خدا... با حرف های حسین انگار یه جرقه تو ذهنم روشن شد ما که هر سال نذری میدیم و هزینه زیادی هم میکنیم چرا امسال این هزینه صرف کار بهتری نشه؟ چی از جون یه مادر که دوتا بچه کوچیک داره مهم تره؟ _میگم حسین ما امسال هم نذری میدیم دیگه؟؟😌 حسین_آره چی شد یهویی پرسیدی؟🤔 چی تو فکرته خانم کوچولو؟ _میگم هزینه نذری رو بدیم خرج عمل مامان حسن _اینجوری هم حال اون خوب میشه هم بچه ها خوش حال میشن کار خیرهم انجام میدیم حسین_فکره خوبیه ها چرا به ذهن خودم نرسید میرم با بابا صحبت میکنم حتما قبول میکنه آفرین خواهری 😍😍 .
. . . حسین رفت با بابا صحبت کنه حسابی حالم بد شد وای خدا اگه چیزیش بشه چی اونوقت هدیه و حسن چیکار کنن... حتما بابا استقبال میکنه از پیشنهادش.. تادم دمای سحر خوابم نبرد همش فکروخیال.. پاشدم برم اب بخورم عه همه بیدارن حلما_چیزی شده😐 چرابیدارین مامان_نه مادر برای نماز پاشدیم حلما_اهان بابا_حلما جان ممنون از پیشنهادی که دادی واقعا بجا بود خودمون اصلا به فکرمون نرسید حسین_بابا موافقت کرد کلی هم استقبال کرد که بجای نذری پول عمل مامان حسن رو بدیم😍 صبح میخوایم بریم بیمارستان برای کارای عمل دوست داشتی بیا توام _وای خدارو شکر😍 مرسی باباجونم😍😍😭 بابا_مرسی از تو دخترم از خوش حالی بغضم گرفت _میام حتما میام بچه ها رو ببینم😍😍😍 مامان_باشه دخترم پس برو استراحت کن یکم چشمات قرمزه حلما_باشه شبتون بخیر حسین_سحره خواهری حلما_خو همون اومدم برم سمت اتاقم تهه دلم میگفت نماز بخون دعا کن براش این حس انقدر قوی بود که راهمو کج کردم به سمت سرویس وضو گرفتم رفتم اتاقم نمیدونم چرا دوست نداشتم کسی بفهمه میخوام نماز بخونم چادر گلگلی خوشگل سجاده ای که مامان برام خریده بود دست نخورده تو کشوم بود رو برداشتم شروع کردم به نماز خوندن بعد نمازم کلی تو سجده برای مامان حسن دعا کردم که زود خوب بشه وعملش موفق باشه بعد هم غیر اداری برای خودم آرامش خواستم حال خیلی خوبی اومد سراغم بعد نماز بعد سعی کردم بخوابم خیلی زودخوابم برد حسین_حلماااجان حلماییییی خواهریییی آروم لای چشممو باز کردم دیدم حسین بالباس بیرون بالای تختم ایستاده حلما_هوم حسین_هوم چیه بچه😂 من دارم میرما نمیای؟ یادم نبود کجارو میگه گفتم نه حسین_نمیخوای بچه هارو ببینی حسن و هدیه بهت نیاز دارن الان یهو بلند شدم نشستم رو تختم _چرا چرا میام صبرکن الان اماده میشم یادم نبود دیدم حسین با خنده داره نگاهم میکنه😐 _خو چیه یادم نبود حسین_باشه خانوم کوچولو یه ربه آماده شو صبحانه بخوریم بریم ساعت 10باید اونجا باشیم . . . بابا زودتر رفته بود پول رو برای عمل واریز کنه با علی قرار شد منو زینب و حسین هم بریم یه سر بزنیم بیمارستان بعد هم بچه هارو بیاریم پیش خودمون مامان موند خونه برای شب که حسن و هدیه میان غذا درست کنه😍😍 از استرس خیلی نتونستم چیزی بخورم پنج دقیقه ای اماده شدم و راه افتادیم به سمت خونه زینب اینا که اونم برداریم .
. . زینبو برداشتیم رفتیم بیمارستان بابا پول عملو واریز کرد چند ساعت دیگه قراره عملش کنن منو زینب رفتیم پیش نرگس خانوم بنده خدا از درد کبود شده بود خداکنه عملش موفق باشه زینب_نرگس جون استرس بچه هارو نداشته باش ما کنارشون هستیم نرگس_نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم حلماعزیزم الهی خوشبخت بشی ممنون بابت تمام زحماتتون حسن بهم گفت که پول عمل رو پدرشمامیده من ندیدمشون ازشون تشکر کن ان شاالله اگر عمری باشه جبران میکنم حلما_ان شاالله که به سلامتی بیاین و سایتون بالاسرحسن و هدیه باشه به هیچی جز سلامتیتون فکرنکنید تا وقتی حالتون کامل خوب شه ما مراقب بچه ها هستیم😍😍 اومدیم بیرون از بخش حسن و هدیه پیش حسین و علی بودن هدیه رو از دور دیدم داره گریه میکنه تا زینبو دید پرید بغلش حسن هم باقیافه مظلوم نشسته بود رو صندلی حسین و علی داشتن دلداریش میدادن هدیه_خاله اگه مامانم یچیزیش بشه ما چیکار کنیم😭😭 حلما_عزیزدلم گریه نکن دکترش گفته عمل کنه خوبه خوب میشه توام براش دعا کن خب؟ زینب_علی چند ساعت دیگه عملشون میکنن؟ علی_دوساعت دیگه ان شاالله شما بچه هارو بردارین برین خونه اینجا که کاری از دستون برنمیاد حلما_اره زینب بیاد بریم خونه ما مامان منتظره حسن_اگه اجازه بدین من میخوام بمونم هدیه رو ببرید زینب_باشه پس مارو بیخبر نزارید حلما_حسین میمونی توام؟ حسین_نه صبر کنید میرسونمتون _علی داداش کاری نیست دیگه؟ علی_نه قربونت خیلی زحمت کشیدی برو داداش حسین_حسن جان شماکاری نداری حسن_دستتون درد نکنه حسین آقا نه ممنون برید به سلامت حسین_باشه مارو بی خبر نزارید فعلا یا علی . . . حسین مارو رسوند خونه خودش رفت سرکار مامان_سلام دخترا خوش اومدین خوبی هدیه جان هدیه_ممنون خاله خوبم مامان_ برین لباساتون رو عوض کنید بیاین ناهار زینب_چشم دستتون درد نکنه افتادین تو زحمت مامان_نه عزیزم این چه حرفیه ساعت نزدیک دوِ عمل نرگس ساعت سهِ به هدیه چیزی نگفتیم همینجوری کلی استرس داره بچه علی قراره به زینب خبر بده نتیجه رو خداکنه بخیر بگذره زینب_شما برید غذا بخورید منم نمازبخونم میام حلما_باشه چادرووجانماز اینجاست 😘 زینب_مرسی گلم❤️ حلما_هدیه جان بیا عزیزم به به دستت درد نکنه مامان جونم چه کردی مامان_زینب کو پس حلما_گفت نمازبخونم میام نشسته بودیم سرمیز برای هدیه غذا کشیدم ما صبر کردیم تا زینب بیاد... ساعت نزدیکه 8بود علی زنگ زد به زینب و خبر داد حال نرگس خانوم خوبه و عملش موفق بوده خداروشکر یه حس خوبی اومد سراغم خوش حال بابت این که تونستیم به یه خونواده کمک کنیم هدیه با زینب احساس صمیمیت بیشتری میکرد قرار شد ببرتش پیش خودش خب حقم داره بچه زینبو بیشتر از من دیده علی اومد دنبالشون بعد کلی تشکر رفتن بعد رفتن اونا بابا و حسین هم اومدن دورهم نشسته بودیم از اتفاقای امروز صحبت میکردیم حلما_باباجونم من بهت افتخار میکنم😍😍😍 راستی نرگس خانوم قبل عمل ازم خواست ازتون تشکر کنم بابا_من کاری نکردم که دخترم خواست خدا بوده و ما وسیله شدیم مامان_بله خداروشکر که بخیر گذشت _ راستی حاجی برای پس فردا یه سری خرید دارم زحمتشو بکش بابا_چشم خانوم حسین_چخبره پس فردا🤔🤔 مامان_قراره حاج کاظم اینا بیان دیگه😕 حسین_آهان😊 به سلامتی . . عههه اصلا یادم نبود انقدر تو این یکی دو روز اتفاقای مختلف افتاد پاک یادم رفته بود این مهمونی مزخرفو😩😩 چاره ای نیست بخاطر مامان و بابا باید چند ساعتی رو تحمل کنم دیگه ...
. . . بعد از کلی بحث قرار شد فردا با حسین برم یه دست لباس مناسب بخرم گیر داده بودن چادر سرم کنم من زیر بار نرفتم😒 مامانم هی میگفت لباسات مناسب نیست همشون جذبو کوتاهن از نظرخودم اینجوری نیست ولی اینا حرف خودشونو میزنن دیگه کلافه شده بودم قبول کردم یه لباس مناسب بگیرم که چادرو بیخیال بشن . . صبح باصدای مامان چشمامو باز کردم مامان_حلما جان پاشو مگه نمیخوای بری خرید پاشو کاراتو بکن حسین منتظره حلما_😐😐مامان کی اول صبح میره خرید اخه این همه وقت مامان_کجا اول صبحه اخه ساعت11دختر تاتو بخوای یکم کاراتو بکنی اماده بشی ظهر شده حسین بچم کار داره برید زود خرید کنید اونم به کارش برسه حلما_خب حالا حسین نیازی نیست بیاد بره به کارش برسه من خودم هر وقت خواستم میرم😕😕 مامان_تو باز میری هر چی دلت میخواد میخری منم که وقت نمیکنم بیام حسین باشه حداقل نظر بده یه لباس مناسب بگیری حلما_عههه مامان مگه سلیقه خودم چشه قرار نیست که من به سلیقه شماها لباس بپوشم😒😒😒 مامان_حالا این یه بارو به سلیقه ما لباس بگیر زشته جلو حاج کاظم اینا ابرو داریم حلما_هوووف باشه مامان جان باشههه شما برو منم الان میام😩😩 ببین توروخدا روزمونو چجوری شروع میکنیم انگار خودم نمیفهمم این چیزارو همش تذکر میدن سعی کردم آروم باشم با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه تختمو مرتب کردم . یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین حسین نشسته بود جلو تلوزیون _سلام صبح بخیر حسین_سلام ظهربخیر خانومِ سحر خیز😜 حوصله کل کل نداشتم یه شکلک ریزی براش دراوردم رفتم سمت اشپزخونه صدا خندشو شنیدم مامان_صبحانه رو جمع نکردم رو میزه بشین بخور باشه ای گفتم نشستم مشغول خوردن شدم خواستم میزو جمع کنم که مامان گفت برو اماده شو تو خودم جمع میکنم منم از خدا خواسته 😂😂 حسین _حلما باز یه ساعت معطل نکنی ها زود اماده شو بریم منم به کارام برسم حلما_از حالا بخوای غر بزنی نمیاما اصلا😒😒😒 حسین_اوووه چه لوسم شده باشه بابا ما دربست در خدمتیم اصلا هر چی شما بگی حلما_😂😂بعله درستشم همینه یه رب دیگه آمادم داداشِ فدارکاره مهربانم😁😁😂😂 . . بعد کلی سفارش مامان راه افتادیم حسین_خب کجا بریم؟ _اووم اول بریم ستارخان حسین_چند جا قرارا بریم مگه😕😕 _خب اول بریم اونجا اگه لباساش خوب نبود میریم یه جای دیگه😊😊 حسین_منم که آژانسم دیگه😐😐 _نههه شما داداش گلِ منی😍😂 ‌‌‌. . بعد کلی گشتن یه سارافن سنتی زرشکی خریدم که اندازش چند سانت بالا تر از مچ پام بود باپیرهنِ زیرش که مشکی رنگ بود با گلای زرشکی حسین هم خوشش اومد گفت هم شیکه هم حجابش کامله نزدیکای ساعت 5بود برگشیم خونه خداروشکر مورد پسند مامان هم بود... داشتم لباسامو جابه جا میکردم گوشیم زنگ خورد شمارش ناشناس بود یکم فکر کردم آهاان احسانِ پسره از رو هم نمیره ریجکتش کردم باز عصبی شدم یاده کار سپیده افتادم شمارشو گرفتم همینجور تو دلم داشتم بهش بدو بیرا میگفتم بعد چندتا بوق جواب داد سپیده_سلام حلی _علیک سلام سپیده این چه غلطی بود کردی هان سپیده_اوهو چه خشن چه کاری؟ _برای چی شماره منو دادی به اون پسره _چرا سرخود هر کاری که دلت میخوادو انجام میدی _بااین کارا حس میکنم نمیشناسمت سپیده_ خب خب انقدر تند نرو هانی بزار برات توضیح میدم