سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محسن هست🥰✋
*اولین شهید مدافع حرم اَرتش*💫
*شهید محسن قوطاسلو*🌹
تاریخ تولد:۷ / ۱۱ / ۱۳۶۹
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: پاکدشت تهران
محل شهادت: حلب،سوریه
*🌹راوی ← محسن پسری مهربان بود یک شب در بسیج پسر بچهای در صف شر و شلوغ کاری میکرد او را تنبیه کردند❌ اما باز هم در صف شلوغ کرد🍂 اینبار محسن جای آن پسر گفت من بودم و معذرت خواهی کرد‼️آن شب محسن را خیلی تنبیه کردند و مسئولان نمیدانستند محسن تکاور ارتش هست و او مدام سینه خیز میرفت و تنبیه بدنی شد🥀محسن این فداکاری را کرد فقط به خاطر اینکه اون پسر بیشتر از این اذیت نشه و از بسیج فاصله نگیره🌷محسن خیلی روی اینکه کسی از بسیج فاصله نگیره تاکید داشت👌🏻و سر همین موضوع خیلی سختی و حرف شنید🥀او تصمیم به سوریه رفتن گرفت و آرزویش شهادت بود💫و همیشه میگفت: مطمئن باشید من شهید میشوم🕊️ خواب دیده ام و سند شهادتم امضا شده، خودش با اطمینان قلبی از شهادتش آگاه بود🌙 همرزم← عملیات سختی داشتیم،💥 تا رسیدن نیروهای خودی محسن چندساعتی با نبرد تن به تن خط را به تنهایی نگه داشته بود🌷تا اینکه او را به شهادت رساندند.🕊️نیروهای دشمن بعد از شهادت محسن برای اطمینان از شهادت او، به او تیر خلاص زدند💥 و تمام وسائلش را با خودشان بردند🥀در نهایت او در سن ۲۵ سالگی شربت شهادت را نوشید*🕋🕊️
*شهید محسن قوطاسلو*
*شادی روحش صلوات*
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋
*تعبیر خوابـــــ*🌙
*شهید علی زاده اکبر*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۳ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۵ / ۱۳۹۲
محل تولد: کاشمر،خراسان رضوی
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← آقا علی وقتی که به خواستگاری آمدند،🎊همان ایام مادرم در خواب دیده بود سه کبوتر روی پشت بام خانه نشستهاند.🕊️مادر خواب را این طور تعبیر کرده بود که علیآقا به شهادت میرسد🌙و به من هم گفت که احتمال دارد خواستگارت شهید بشود.🎊همان روزها یکی از اقواممان فوت کرد و خواب کبوترها را به فوت ایشان تعبیر کردیم.🥀مراسم عقد و عروسی ما خیلی ساده برگذار شد.🎊حتی ماشین عروس را خودشان تزئین کردند.🎊اصلا جهیزیه زیادی دوست نداشتند و کاملا با تجملات مخالف بود.🍃به هرحال ازدواجمان صورت گرفت و چندین سال بعد که همسرم به شهادت رسید،🕊️فهمیدم کبوتری که پر کشید علی بوده و آن که مانده است فرزندمان مهدی است🍃 که از نظر خصوصیات اخلاقی خیلی شبیه پدرش است.🌙علیآقا مرد زحمتکشی بود و چون سختیهایی را در زندگیاش تحمل کرده بود،🥀نسبت به رفع مشکلات دیگران خیلی حساس بود.💫من از اینکه میدیدم همسرم به فکر دیگران است و سعی میکند لقمه حلال به خانه بیاورد خوشحال بودم.🍃دو فرزند از همسرم به یادگار مانده،🌷قبل از شهادت همسرم مدام در عالم خواب چیزهایی میدیدم که نمیدانستم که یک اتفاقی برای خودم در راه است.‼️اول یک مزار خالی درعالم خواب به من نشان دادند.🌙که آماده بود و من خم شده بودم و داخل آن قبر را نگاه می کردم.‼️صبح با خودم مدام کلنجار میرفتم که خدایا این قبر چه عالمی هست که کنار امامزاده سید حمزه میخواهند به خاک بسپارند.🌙بعد از یک مدت کوتاهی فهمیدم که این مزار همسرم است💫ایشان در راه دفاع از حرم شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی زاده اکبر*
*شادی روحش صلوات*🌹
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍کارهاےبۍریا درحین خستگی...
🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
🌷شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۱ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
...💔...
بعد از تار و مار کردن شان، وقتی رسیدیم بالای سر جنازه ها، صحنه ی جالبی دیدیم. یکی از آنها برای این که یک وقت بر اثر شدّت آتش شل نشود، و بخواهد عقبنشینی کند، پای خود را با کمربند بسته بود به سه پایه ی دوشکا. می خواست تا آخرین لحظه و تا آخرین گلوله بجنگد و کشته شود. آش و لاش شده بود، اما عقبنشینی نکرده بود.
بعد از گرفتن تلّ ۶، دشمن یک عقبنشینی کلی کرد و رفت توی تدمر. ما رسیدیم به سه راهی تدمر. عملیات موفقیتآمیز بود. بچهها همه خوشحال بودند.
ماشین صوت که شب دوم تیر خورد، درست شده بود. شیشهها را انداخته و لاستیکها را عوض کرده بودند. دنبال سیدابراهیم می گشتم که دیدم با ماشین صوت آمد. دستش را از روی بوق بر نمی داشت. سرش را از پنجره بیرون کرده و فریاد می زد: «پیروزی مبارک باشه.» سید حسن هم همراهش بود.
عقب ماشین پر از یخ و دبه های شربت بود. این شربت ها را با سیدابراهیم توی مسجد درست کرده بودیم. چون شکر توی مسجد زیاد داشتیم، زمانی که توی خط نبودیم، یک قابلامه بزرگ برداشتیم و با این شکرها شیره درست کردیم. بعد آنها را ریختیم داخل دو تا دبه. آبلیمو هم از شهر گرفته بودیم تا برای هم چین مواقعی به بچهها شربت بدهیم.
سریع دست به کار شدیم و شربت درست کردیم. بعد هم داد زدیم: «شربت پیروزی! شربت پیروزی!» خوردن شربت خنک، بعد از پیروزی و در آن گرما خیلی می چسبید. بچهها می خوردند و کیف می کردند.
در همین حال و هوا، یک دفعه صدای سوت خمپاره آمد. همه دراز کشیدیم. من ۵۰ متری با ماشین فاصله داشتم. آنها ماشین صوت را دیده بودند. چون آن مناطق دست دشمن بود، نقطه ثبتی آنجا را هم داشتند. اولین خمپاره خورد ۲۰ متری ماشین، دومی آمد خورد کنار ماشین؛ یا ابوالفضل! خیلی وحشتناک بود. آتش بازی دشمن شروع شد. دو تا از بچهها در دم شهید شدند. یکی از بچهها، به قول سیدابراهیم، ترکش ساتوری خورد و دستش از کتف کنده شد. خون از شانه اش فواره می زد و می پاشید روی ماشین. همه چیز درهم و برهم شد. منطقه را گرد و خاک گرفته بود. از همه بیشتر نگران سید حسن بودم. اگر شهید می شد، جواب پدرش را چه می دادیم.
بر اثر آتش خمپاره های دشمن، بچهها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. یک آن شنیدم سیدابراهیم هم مجروح شده. او پشت بی سیم به من گفت: «من حالم خوبه. تو حواست به گردان باشه.» یک ترکش به پایش خورده و چند ترکش ریز به کمرش اصابت کرده بود. وقتی رسیدم که سیدابراهیم را برده بودند.
با رفتن سیدابراهیم مسئولیت گردان عملاً افتاد گردن من. اولین کارم، جمع و جور کردن بچهها بود. دشمن با خمپاره باران شدید تلفات زیادی از ما گرفت. حدود ۷، ۸، ۱۰ نفر از بچهها شهید شدند، کلّی هم مجروح دادیم.
بچهها را آوردم روی تلّ ۶ مستقر کردم. دشمن ول کن نبود؛ خمپاره ها پشت خمپاره. تند و تند مجروح می دادیم. بچهها را سر جمع کردم. بگی نگی ترسیده بودند. با مجروح شدن سیدابراهیم هم خودبهخود روحیه ها پایین آمده بود. سنگر درست و حسابی نداشتیم. تازه آمده بودیم روی تل سنگر درست کنیم. باید تیربارها را می چیدیم و دور تل تأمین می گذاشتیم. بچههایی که ترسیده بودند، گفتند: «آقا! اینجا نمیشه سنگر زد.» بعد هم سر تل را گرفتند و آمدند پایین، رفتند یک تل عقب تر، روی تل ۵، هر چه فریاد زدم: «بابا! مگه نمی گفتین سر می دیم سنگر نمی دیم، پس کجا دارین می رین؟» گوش شان بدهکار نبود و می گفتند: «اینجا جای وایسادن نیست.» بی انصاف ها بعضی تیرباری که دست شان بود، تیربار نو، با یک نوار هفتصدتایی فشنگ را همان جا گذاشتند و آمدند پایین. نشد جلویشان را بگیرم. همه عقبنشینی کردند. شرایط خیلی سخت شد. پیکرهای شهدا افتاده بودند روی زمین، مجروح ها هم همین طور. ماشین هم نبود آنها را ببرد عقب. من ماندم و «سید رضا حسینی» و دو نفر دیگر. آنها گفتند: «ابوعلی! تا هر جا تو وایسی، ما هم وایمیسیم.»
اگر دشمن می رسید بالای تل، تیربارهای خودمان را علیه خودمان به کار می گرفت. به بچهها گفتم: «ما چهار نفر که نمی تونیم تل رو نگه داریم، کلّ گردان رفته پایین. جمع و جور کنید حداقل همین سلاح هایی که اینجا مونده رو برداریم با خودمون ببریم.»
در حال آماده شدن بودیم که یک دفعه خمپاره خورد کنار سید رضا. او خیلی پرحرف بود. آن قدر حرف می زد که حوصله آدم سر می افتاد. پسر خوب و مهربانی بود، اما مثل رادیو حرف می زد. خمپاره که آمد، عدل خورد پشت سر سید رضا و سرش ۵، ۶ سانت شکافت. بر اثر اصابت ترکش، سیستم عصبی اش بهم خورد و لکنت زبان گرفت. در آن شرایط هم دست از حرف زدن برنمی داشت. هِی می خواست حرف بزند، نمی توانست. وقتی اسم من را صدا می کرد، می گفت: «اَ بَ بَ بَ بَ ... بوعلی!» ابوعلی را یک دقیقه طول می داد.
🍃🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷
🌷به مناسبت سالروز تولد و شهادت
🌷شهید_دادالله_شیبانی
📜تاریخ تولد : ۱ /۴/ ۱٣۴٧
📜تاریخ شهادت : ٢ /۴/ ۱٣٩٣
🕊محل شهادت : حما_سوریه
🥀مزار شهید : شیراز
📝اخلاق خوش، تواضع و فروتنی و تسلیم در برابر امر پدر و مادر ویژگی هایی بود که در ایام طفولیت عزیزش کرده بود؛ در کنار این ها خوب میدانست که نباید به مادیات دنیا تعلق خاطر داشت و این را نیز سرلوحه زندگیش قرار داده بود.
👌همزمان با شهادت مولاامیرالمومنین دیده به جهان گشود و در همان سحرگاه مادرش اورا وقف علی(ع) کرده بود؛ این سبب شد تا دوران نوجوانی اش
را در مسجد بگذراند...
💉در آن دوران هم در عرصه های فرهنگی و سیاسی فعالیت داشت. جوانی بسیجی بود؛ همین امر اورا در سن کم به جبهه حق علیه باطل کشاند و از ان پس بود که دیگر جبهه را رها نکرد نهایت بسیار تلاش کرد تا به ارزویش رسید و او هم میان سبزپوشان خمینی کبیر(ره) راه یافت.
👌شجاعت بی بدیلش و ارادت خالصانه اش به درگاه صدیقه طاهره(س) از او رزمنده ای رشید و نیرومند ساخته بود. با توکل بی همتایش به خدا؛ در جبهه ها قدم میگذاشت...
⬅با پایان جنگ فعالیت_های_فرهنگی اش را ادامه میداد تا زمانی که سوریه در معرض ناآرامی ها قرار گرفت؛ باز هم نگذاشت مقام های دنیایی زمین گیرش کند و راهی دفاع از حرم خانوم #زینب_کبری(س) شد و آنقدر تلاش کرد تا در نهایت به خواسته اش رسید.
⭐روز تولدش گویا صدای ملائک را شنیده باشد که با همه تماس گرفت؛ حلالیت خواست و خود را برای دیدار معشوقش اماده کرد.
⬅سرانجام همراه با همرزم شهید خود حشمت الله سهرابی شربت 🎉شهادت نوشید و در نزد خدا عند ربهم یرزقون شد...
برای سلامتی امام عصرعجل الله...
ارواح مطهرشهداوامام شهدا
🌷صلـــــــــــــــوات🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋
*حقوق حلال،بخشندگے شهید*🌙
*🌹شهید علی تمام زاده*
تاریخ تولد: ۲۵ / ۱ / ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۸ / ۱۳۹۴
محلتولد:تهران
محل شهادت: سوریه
مزار: کرج
*🌹راوی ← چند ماهی حقوق دریافت نکرده بود، گفت دیگر حقوق مرا واریز نکنید!‼️از شهید علی تمام زاده سوال کردم چرا؟ گفت؛ چند روزی غیبت از کار داشتهام🍂شرعا گرفتن این حقوق شبهه ناک است ،آخه این مبلغ را برای حضور مستمر من تعیین کردهاند.🍃راوی← میخواستم برم سفر کربلا، شهید تمام زاده بهم گفت: قربة الی الله تصمیم گرفتم تمام هزینه های مالی این سفر تورو هم حساب کنم!🌷من میدونستم حاجی مستاجره و قسط و وام و...زیاد داره،🥀گفتم چرا آخه؟ گفت: حاجت دارم و نذر کردم هزینه های یه زائر امام حسین علیه السلام رو حساب کنم.🌙به شوخی گفتم حاجی فکرکنم نذرتو بندازی حرم آقا زودتر جواب بگیریاااا، خرج من کنی خدا میذاره تو کاست...(:💫خندید... اما حالا که دارم به اون روزا فکر میکنم میبینم چقدر خوب نذرش ادا شد...و شهید شد🕊️ راوی← با شهید علی تمام زاده هماهنگ کردم یکی از مدافعان حرم رو بفرسته به مراسم شهدای مدافع حرم افغانستانی،🌙شهید تمام زاده هم برای این جلسه شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم ) رو که اومده بود مرخصی فرستاد.💫 گفتم حاج علی ویژگی این رزمنده که فرستادی سخنرانی چیه؟⁉️ گفت: شب تاسوعا شهید میشه خودش هم میدونه!!‼️دقیقا شب تاسوعا شهید صدرزاده به مولاش ابوالفضل پیوست!💫اون جلسه به بچه ها گفتم باهاش عکس بگیرید شهیده! 📷 8 ماه بعد فقط عکس برا ما موند و هر دوی اونا پرواز کردند،🕊️ شهید علی تمام زاده از پهلو مجروح شده بود🥀و به دلیل خونریزے در باغ زیتونی حوالی حلب شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*حجت الاسلام*
*شهید علی تمام زاده*
*شادی روحش صلوات*🌹
((شهیدی که خلقاً و خُلقاً همانند شهید ابراهیم هادی بود))
شهید داوود عابدی اول فروردین ۴۲ به دنیا آمد. علی رغم اینکه یک بار هم شهید هادی را ندیده بود اما او را الگوی خود قرار داد.
وی آنچنان از نظر سیما و چهره به ابراهیم هادی شباهت داشت که وقتی وارد مجلس ختم شهید هادی شد او را با ابراهیم اشتباه گرفتند.
شهید عابدی اخلاقا و رفتارا نیز همانند معشوق شهیدش بود.
صدای بسیار رسایی داشت و بسیار زیبا روضه میخواند به همین خاطر دوستانش به او داوود غزالی هم می گفتند.
او توانست در اوایل جنگ هیئت رزمندگان با عنوان محبان المرتضی را در کشور را اندازی کند.
علاقه شدیدش به حضرت علی علیه السلام باعث شد که با دوستانش قرار بگذارند که روزهای یکشنبه دور هم جمع شوند.
📙کتابش با عنوان قرار یکشنبه ها توسط گروه شهید هادی منتشر شد.
سرانجام در ۲۲/ ۱۲/ ۱۳۶۳ در عملیات بدر شربت شهادت را نوشید و به ابراهیم ملحق شد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷بســــــــــمہ ربـــــــــ المــــــہدی🌷
<<عجل اللہ اللہ.>>
📩به مناسبت سالروز شهادت
🌺شهید_دفاع_مقدس_جلال_افشار
🌺تاریخ تولد : ۷ /۶/ ۱۳۳۵
🌺تاریخ شهادت : ۲۴ /۴/ ۱۳۶۱.شلمچه
🥀مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان
🌹بعضی ها خاص آفریده میشوند!
آماده پروازند و بالِشان روز به روز بزرگتر و قدرتمند تر میشود روحشان بزرگ است و جسم،یارایِ تحمل آن را ندارد...
🌹جلال از همانهاست!! همانهایی که روحشان بیتاب آسمان است و جسمشان امداد رَس به همنوعان...
🌹شاگرد 📘مکتب اسلام است، دانش آموخته حوزه و ملبس به لباس پیامبر بود. در راه انقلابِ_خمینی، چاپ و تکثیر و پخش اعلامیه میکرد.
🌹با شعله کشیدنِ🔥 آتش تجاوز به کشورش راهی جبهه های حق علیه باطل شد.
🌹عملیات رمضان وعده گاهش با معشوق بود و لحظه 📣اذان_ظهر،تیری پهلویش را شکافت...😔
🌹جلال بالای تپه رفته بود تا 📣اذان بگوید و عاشقان را به قرار عاشقی دعوت کند که خود شربت 🌷شهادت نوشید و لحظه اذان،نقطهِ وصل او و معبودش شد...🕊
📘فرازی از وصیتنامه شهید: "خودپرستی و خودمحوریها را کنار بگذارید و به اسلام و 📖قرآن بیندیشید"
<الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج>
برای سلامتی امام عصرعجل الله...
ارواح مطهرشهداوامام شهدا
💓صلـــــــــــــــوات💓
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون حاج علی هست🥰✋
*متولد غدیر،🌙داماد غدیر،💐شهیدِ غدیر*🕊️
*شهید علی کسائی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۵ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۲ / ۱۳۶۶
محل تولد: شیراز
محل شهادت: منطقه سومار
*🌹همسر شهید← آقا علی در روز عید غدیر در شیراز به دنیا آمد،🎊 معلم، مفسر و حافظ نهج البلاغه بود.🍃ایشان سرسپرده ولایت امیر مؤمنان (ع) بود.🌙مراسم عروسی مان را ظهر گرفتیم که به چشم نیاید🎊و حرمت داغداری خانواده شهداء حفظ شود.🌙آمدیم توی اتاق که ناهار بخوریم؛🍲علی در را بست و پشت آن ایستاد،‼️رو به من کرد و گفت: میدونی که تو این لحظه دعای ما مستجابه؟🌙 گفتم: آره ولی الان بیا ناهار بخوریم.🍲گفت: روزه ام.‼️گفتم: تو روز عروسی روزه گرفتی؟؟⁉️ گفت روزه ی نذره، گفتم: چه نذری؟ گفت: این که همون طور که خدا منو تو عید غدیر متولد کرد🎊 تو عید غدیر هم مزدوج کرد🎊حالا میخوام تو عید غدیر هم شهادت رو نصیبم کنه،🕊️حاج علی سالها به جبهه جنگ رفت💥 و حتی مجروحیت هایش باعث نشد که او دست از جنگ بردارد،🥀شب آخر قبل از شهادتش، که شب عید غدیر بود🎊 انگار میدانست آخرین دیدار است🥀 برای همین تا صبح به راز و نیاز با خدا پرداخت📿و پس از آن آخرین وصیتش را کرد.📄عید غدیر بود که لباس سفید عروسی را به تن پوشیدم💐و ۷ سال بعد درست عید غدیر بود که لباس سیاه بر تن پوشاندم🥀و چهار فرزند از ۶ ماهه تا ۶ ساله به رسم امانت از علی پذیرفتم.🌷حاج علی میگفت: «من در عید غدیر به دنیا آمدم،🌙در عید غدیر سنت ازدواج را به جا آوردم💐و در عید غدیر پای از این دنیا بر می نهم.»🌙و درست در روز عید غدیر🎊 در منطقه سومار شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی کسائی*
*شادی روحش صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹🌹:
#خاطرات_شهید
●همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.»
●«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوالپرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.»
● دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
✍راوی: همسرشهید
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر رضا هست🥰✋
*ڪـمے درنگ ڪن...*‼️
*شهید رضا نادری*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۸ / ۱۳۴۶
تاریخ شهادت: ۵ / ۵ / ۱۳۶۷
محل تولد: شاهرود
محل شهادت: اسلام آباد غرب
*🌹مادرش← رضا تولد امام هشتم (ع) به دنیا آمد؛ به همین خاطر نامش را رضا گذاشتیم.💫پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانهدار بود.🍃تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و بعد از آن بهخاطر کمک به هموطنانش به جبهه عازم شد،🌙 از ویژگیهای رضا، توجه خاص او به انجام فرایض دینی بود.📿نماز شبش هیچ گاه ترک نمیشد📿و پای سجادهاش مدام گریه میکرد.🥀 16ساله بود که درسش را رها کرد به جبهه رفت،🕊️ رضا از ابتدا متفاوت بود. هر ماه مبلغی از پساندازهایش جمع میکرد💰 و به خانواده همرزمان نیازمندش در روستاهای دور دست میرساند،🌷 ذرهای برای خودش استفاده نمیکرد. همه دارایی رضا یک دست لباس سبز پاسداری بود🍃سه پیراهن، یک دفتر و تعدادی عکس که از او به جا مانده است.🌙 رضا یک پاشنه پایش در عملیاتی از بین رفته بود🥀 اما عقب ننشست و با عصا و دمپایی عازم جبهه شد،🌷همرزمانش میگفتند: «هوش و ابتکار شهید نادری به قدری بود که با وجود سن کم💫 در واحد اطلاعات عملیات خدمت میکرد و نقشههای بسیاری در عملیاتهای گوناگون برای نابودی دشمن کشیده بود،💥رضا وصیت نامهای دارد که خطاب به مردم است‼️و وصیت کرد که بر روی سنگ قبرش نوشته شود:✍🏻ای برادر! کجا میروی؟؟ کمی درنگ کن.........»✍🏻 (برای خواندن این وصیت نامه عکس را دانلود کنید) 🌙شهید رضا نادری در عملیات مرصاد اولین نفری بود که تنگه مرصاد را بست و منافقین کور دل را غافلگیر کرد،💥ایشان در تاریخ ۵ مرداد ماه ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد🌙شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید رضا نادری*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر مصطفی هست🥰✋
*انشاءالله تاسوعا پیش عباسمــــ*🕊️
*شهید مصطفی صدر زاده*🌹
تاریخ تولد: ۱۹ / ۶ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: خوزستان،شوشتر
محل شهادت: حلب، سوریه
*🌹شهید صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم🌙ابتدا اجازهی اعزام به او ندادند🥀کمتر از ۲ ماه لحجه افغانستانی را یاد گرفت و به مسئول اعزام گفت که یک افغانستانی است!🌙او را اعزام کردند و بعدها فرمانده گردان عمار شد💫 مادر شهید← مصطفی در کودکی نذر حضرت ابوالفضل شد🌙 هر سال تاسوعا برا سلامتی مصطفی شیر پخش میکردیم🥛پدر شهید← مصطفی در سوریه ۸ بار مجروح شد🥀شب قبل از شهادت، مصطفی به یکی از مسئولین آنجا میگوید: این وصیت را ضبط کن‼️آن بنده خدا اولش فکر میکند مصطفی شوخی میکند، برای همین چند لحظه ای ضبط میکند🎥 مصطفی میگوید: فردا روز تاسوعا است🏴 و در رحمت خدا باز است حال میدهد که فردا شهید بشی🕊️بعد مصطفی میگوید: حرف هایم را بشنو اگر میخواهی ضبط نکن🥀فقط این را بدان من تا قبل از ظهر تاسوعا🏴 بین شما نفس میکشم و اگر شهید نشدم شما میتوانی من را تیرباران کنی🥀و اینکه من با یک گلوله شهید میشوم و تاسوعا میروم پیش حضرت ابوالفضل(ع)»🌙قبل از شهادتش میزنه روی سینش و میگه انشاءالله تاسوعا پیش عباسم🕊️نمیدانم خواب دیده بود یا به او الهام شده بود✨ اما او طبق حرفش قبل از ظهر تاسوعا🏴 با اصابت تنها یک گلوله💥شربت شهادت را نوشید و حضرت عباس(ع)🌙خریدارش شد*🕊️🕋
*شهید مصطفی صدر زاده*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍کارهاےبۍریا درحین خستگی...
🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
🌷شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر اصغر هست🥰✋
*ظهر عاشورا....*🏴
*شهید علـے اصغر وصالـے*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۷ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۵۹
محل تولد: دولاب تهران
محل شهادت: گیلانغرب
*🌹همرزم ← اصغر در عملیاتها پیشتاز بود💫اگر در دل شب برای شناسایی میخواست برود و نیروهایش خواب بودند،🌙دلش نمیآمد آنها را بیدار کند و خودش میرفت💫روز تاسوعا بود تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود💥نزديکیهای ظهر عاشورا بود🏴چند گلوله به سر و کتف علی اصغر خورد🥀و از بالای تپه به زمين افتاد🥀همرزمش سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد🥀جنازه ام را هم با خود ببريد»🕊️همسر شهید← تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود🥀بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. او را میشناختیم🌙تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمیآمد کردم ولی نشد🥀تیر به ناحیهای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»🥀گفتم: «تا آخر عمر باهاش میمونم.» گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»🥀گفتم: «هستم.»گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»🥀گفتم: «اصلا حرفشو نزن فقط نگهش دار.»🥀نیمههای شب 28 آبان بود🌙دیدم هنوز حلقهاش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم میکرد و اجازه نمیداد.‼️او تنها ۴۰ روز از شهادت برادرش میگذشت🥀که در بیمارستان با عمل جراحی مغز بر اثر جراحت🥀شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر وصالی تهرانی فرد*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_دهم
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید
همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ...
تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین
منم از واکنشش هول شدم
اومدم سریع شالمو درست کنم
اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که....
واااای چی شد😶😲
تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ...
همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته
سریع شالمو سرم کردم
هول کرده بودم
بزرگ تر ها متوجه ما شدن
اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم
اتفاق بود دیگه فدای سرت
اومدم قضیه رو راست و ریست کنم
سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد
درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم
یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد
وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم...
اخ 😅😅😅
با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم
صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم
اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته
حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه😂😂
_پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی
علی_بله خب😕 بریم
منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی
خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا
حلما_بله چشم😩
احساس خوبی نداشتم
اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم😅😅
خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه
یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن
یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود😂😂
دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق
دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم🤔☹️
آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم
زینب- چیزی شده حلما جونم؟
حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی😐
زینب- 🤔😂سلامتی عزیزدلم شکر خدا
خبر خاصی نیست...
چقدر باآرامش صحبت میکنه این دختر😕چرا من اینجوری نیستم😒
زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟
حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار
زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی
چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه😒😒 بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف
حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه😂
زینب_پس وقتت آزاده
من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی
هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه...
حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟🤔
زینب_ خوب چطور بگم برات...
علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه...
متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه 😔😔😔
این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته
حالا هم که امتحان ها نزدیکه...
پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس
متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت...
ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه
از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه...
به این جا که رسید زینب سکوت میکنه
خیلی متاثر شدم😔😔
واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟🤔
حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟
زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود...
گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی...
زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟😔
.
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر محمدحسین هست✋
*💚شهید ابوالفضلے...*
*شهید سید محمدحسین میر دوستی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳ / ۴ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: دوزین،مینودشت،گرگان
محل شهادت: سوریه
*🌹مادر شهید ← پسرم به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت🌙که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد محمد حسین از خود بی خود میشد.🥀برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد،🥀محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش میکرد💫و به برادرش میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...».🌙خیلی زیاد عاشق پسرش (محمدیاسا) بود🌷اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترجیح داد🌙 و برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید.🕊️شب قبل از شهادتش محمد حسین به همرزمان گفته بود «من شهید میشوم🌙و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین میرود🥀جز صورتم،🥀میخواهم صورتم برای مادرم سالم بماند»💫و واقعاً هم همانطور شد، دستهای محمدحسین از بدنش جدا شده بود💥و فقط صورتش را برایمان آورد.🥀درست صبح روز تاسوعا 💥🏴مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب میرفته،💦 محمدحسین در حین عملیات💥 برای خوردن آب به سمت تانکر آب میرود💦که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان میآید💥و آنها به شهادت میرسند،🕊️ در اصل محمدحسین دوبار شهید شد🥀وقتی داشتند پیکر او را به عقب میآوردند💥دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود🥀او در روز تاسوعا ابوالفضلی شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید سید محمدحسین
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_یازدهم
هر کاری میکنم خوابم نمیبره
چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن.
فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم
انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته🤔😕☹️
موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم😒😒
برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست...
خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا
ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد...😅😅
نمیدونستم چیکار کنم
هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم😔😔
هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره...
نمیتونم حضورشو تحمل کنم
اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش...
انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا...😒
هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه
من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم
ولی کاراش عجیب رو مخمه...
فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن
یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟
برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری
یه دلمم میگفت بیخیال
تو نری از یکی دیگه کمک میخواد...😐
اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده...
انقدر فکر کردم سر درد گرفتم
صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه...
_صبح همگی بخیر😁😍
حسین_ به به حلما خانم 😜
چی شده که صبح زود بلد شدی؟
حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم😒
حسین_ هستی دیگه... 😕
مگه نه مامان؟
مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه
بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟
خدا منو ببخشه😭
این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه
و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه...
یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم😍😍💋
گفتم دور هم صبحونه بخوریم...
راستی بابا رفت؟
حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم.
حلما_آهان
فقط قبل اینکه بری میخواستم چیزی باهات درمیون بزارم...
حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری
حالا صبحانتو بخور اول
باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم
_داداشی میای اتاقم؟
حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری😉
رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم
حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست
حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟
تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم
_میگی چیکار کنم ؟🤔🤔
حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟😕
تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری
هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه
ولی قبلش من با علی حرف میزنم
اول باید مطمعن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد
اگه خیالمو راحت کنه
که از نظر من مشکلی نداره
خودت چی فکر میکنی حلما؟
_بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ...🙁
حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس😊
بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک
حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه 😢
حسین_امتحانش که ضرر نداره 😉
حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم☹️
هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه...
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر پویا هست🥰✋
*مسافر تاسوعا...*🕊️
*شهید پویا ایزدی*🌹
تاریخ تولد: ۱/ ۶ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: لنجان ، اصفهان
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← آقا پویا در انجام کارهای خیر خیلی فعال بود🌙 و به صورت ناشناس به نیازمندان کمک مالی میکرد💫بعضی مواقع بسته ها را میداد و میگفت بگید از یه مرد غریبه هست🌙حتی چهره اش هم آشکار نمیکرد🌷همسرشهید← یک ماه قبل از اعزام به سوریه به خانه آمد و گفت: "من امشب میروم گلزار شهدا و شب هم نمیآیم".🍁فهمیدم دوباره هوایی شده است، آن شب را به سختی صبح کردم،🥀صبح با چشمان پف کرده آمد.‼️فهمیدم او هم گریه کرده است.🥀گفت: "من هیچ دلبستگی به دنیا ندارم فقط تنها دلبستگیام، تو و ریحانه هستید از شهدا خواستم این دلبستگی را از من بگیرند".🌙وقت اعزام پویا بود🥀من و دخترم گریه میکردیم🥀ریحانه میخواست همراه پدرش برود،🍂 آقا پویا سوار ماشین شد🚖 بدون اینکه نگاهمان کند رفت،🕊️ چند دقیقه بعد تماس گرفت تا ببیند ریحانه آرام شده یا نه؟📞 و من هم گفتم بله و او هم خداروشکر کرد،🌙 همسرم اصلا طاقت گریه های من و دخترمان را نداشت🥀 ولی آن روز فهمیدم واقعا از ما دل کنده است،🌙پویا فرماندهی تانک را به عهده داشت💫و به گفته همرزمانش مسیر عملیات را پاکسازی و پیشروی میکردند🪄ایشان روز جمعه بود که با اصابت موشک کورنت اسرائیلی به تانکش💥در روز تاسوعای حسینی🏴عباس گونه🥀شربت شهادت را نوشید.»🕊️بهشت گوارای وجودتــ مسافر تاسوعا*🕊️🕋
*شهید پویا ایزدی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر علی اصغر هست🥰✋
*هدیه امامــ سجاد (ع)*🌙
*شهید علی اصغر اتحادے*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۹
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۸ / ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز
محل شهادت: خط مرزی عینخوش
*🌹مادرشهید← چهار دختر و سه پسر داشتم...🌙اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم🥀دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشهای گذاشتم،🥀همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است، درب خانه هم زده میشد!‼️در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامهای خاک آلود از سمت قبله آمد.💫 نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول میکنی؟⁉️ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!🥀آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد!🌙بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و چرخواند و رفت..🕊️گفتم: آقا شما کی هستید؟⁉️ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!💚 هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو،‼️دیدم ظرف دارو خالی است! ‼️صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.🌙آقا فرمودند: شما صاحب پسری میشوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار!🌙پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد🎊و نام او را علی اصغر گذاشتیم🎊در حالی که بین دو شانهاش جای یک دست بود!!🌙علی اصغر، در عملیات محرم،💫در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) 🎊شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر اتحادی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✳️بسمہ رب الشهداوالصدیقین✳️
✅به مناسبت سالروز تولد
شهید_دفاع_مقدس_جلال_افشار
✅تاریخ تولد : ۷/ ۶/ ۱۳۳۵
✅تاریخ شهادت : ۲۴ /۴/ ۱۳۶۱.شلمچه
✅مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان
✳️بعضی ها خاص آفریده میشوند!
آماده پروازند و بالِشان روز به روز بزرگتر و قدرتمند تر میشود روحشان بزرگ است و جسم،یارایِ تحمل آن را ندارد...
✳️جلال از همانهاست!! همانهایی که روحشان بیتاب آسمان است و جسمشان امداد رَس به همنوعان...
✳️شاگرد مکتب اسلام است، دانش آموخته حوزه و ملبس به لباس پیامبر بود. در راه انقلابِ خمینی، چاپ و تکثیر و پخش اعلامیه میکرد.
✳️با شعله کشیدنِ آتش تجاوز به کشورش راهی جبهه های حق علیه باطل شد.
✳️عملیات رمضان وعده گاهش با معشوق بود و لحظه اذانظهر، تیری پهلویش را شکافت...
✳️جلال بالای تپه رفته بود تا اذان بگوید و عاشقان را به قرار عاشقی دعوت کند که خود شربت شهادت نوشید و لحظه اذان،نقطهِ وصل او و معبودش شد...
✳️فرازی از وصیتنامه شهید: "خودپرستی و خودمحوریها را کنار بگذارید و به اسلام و قرآن بیندیشید"
🤲أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..
🤲ختم صلوات برای سلامتی امام عصرعجل الله
🤲هدیه_به_روح_شهداء_و_وامام_شهدا
🚩شهید_سرافراز_جلال _افشار🚩
💠صلــــــــــــــــوات💠
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ📖
🔸به مناسبت سالروز تولد
🔸شهید سیدمحمدجهان آرا
🔸تاریخ تولد:1333/6/9
🔸تاریخ شهادت:1360/7/7
🔸وضعیت تأهل:متأهل دارای دوفرزند پسر
🔸نحوه شهادت:سقوط هواپیماجنگ ایران وعراق
🔸مزارشهید:بهشت زهرا تهران
.
✍فرازی ازوصیتنامه شهید🚩
🤲بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گویم که شربت شهادت اینگونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.
♦️من برای کسی وصیت ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه کاغذ میخواهم همچون تیغی یا تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی میکشانند فرود آورم.
🤲خداوندا خود شاهد بودی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم.
💥“ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای
دستـــــی برآر
و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب
بیــــــــــرون کش!!!!!!
☄تولدت مبارک ای شهید...💥
برای سلامتی امام عصر عجل الله...
هدیه به ارواح مطهر شهدا....امام شهدا....
شهیدسرافراز<<سیدمحمدجهان آرا>>
<<صلــــــــــوات>>
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم
نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️
حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁
زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜
حلما_واوو چه خانم باشخصیتی
داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه
زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍
حلما_اوهوم زشت شدم؟
زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘
حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست
زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم
متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن
متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد
حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون
حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟
حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم
حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی
حسین_نه برو خواهری😘
علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐
اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید
😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم
حلما_سلام خاله خوبید 😘
_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍
حلما_ممنون زینب کو
_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون
حلما_دستتون درد نکنه
زینب اومد کنارم نشست
حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم
زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم
حلما_عه همین☹️
زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍
حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐
_کی؟🤔
زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن
_عه نه نمیدونستم چه خووب😊
کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست
حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘
زینب_باشه خواهر
😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم
ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
.
.
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم
دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.
اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم
نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️
حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁
زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜
حلما_واوو چه خانم باشخصیتی
داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه
زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍
حلما_اوهوم زشت شدم؟
زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘
حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست
زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم
متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن
متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد
حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون
حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟
حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم
حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی
حسین_نه برو خواهری😘
علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐
اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید
😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم
حلما_سلام خاله خوبید 😘
_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍
حلما_ممنون زینب کو
_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون
حلما_دستتون درد نکنه
زینب اومد کنارم نشست
حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم
زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم
حلما_عه همین☹️
زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍
حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐
_کی؟🤔
زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن
_عه نه نمیدونستم چه خووب😊
کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست
حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘
زینب_باشه خواهر
😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم
ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
.
.
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم
دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.
اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
*ظهر عاشورا....*🏴
*شهید علـے اصغر وصالـے*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۷ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۵۹
محل تولد: دولاب تهران
محل شهادت: گیلانغرب
*🌹همرزم ← اصغر در عملیاتها پیشتاز بود💫اگر در دل شب برای شناسایی میخواست برود و نیروهایش خواب بودند،🌙دلش نمیآمد آنها را بیدار کند و خودش میرفت💫روز تاسوعا بود تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود💥نزديکیهای ظهر عاشورا بود🏴چند گلوله به سر و کتف علی اصغر خورد🥀و از بالای تپه به زمين افتاد🥀همرزمش سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد🥀جنازه ام را هم با خود ببريد»🕊️همسر شهید← تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود🥀بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. او را میشناختیم🌙تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمیآمد کردم ولی نشد🥀تیر به ناحیهای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»🥀گفتم: «تا آخر عمر باهاش میمونم.» گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»🥀گفتم: «هستم.»گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»🥀گفتم: «اصلا حرفشو نزن فقط نگهش دار.»🥀نیمههای شب 28 آبان بود🌙دیدم هنوز حلقهاش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم میکرد و اجازه نمیداد.‼️او تنها ۴۰ روز از شهادت برادرش میگذشت🥀که در بیمارستان با عمل جراحی مغز بر اثر جراحت🥀شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر وصالی تهرانی فرد*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_شصت_پنجم
.
.
.
با مامان و بابا صحبت کردیم
خیلی دلتنگ شده بودن
همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین
من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم
اینجا آرومم
به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره
.
.
پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم
ماهم رفتیم بازار برای خرید
قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر
حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟
حسین_اره خوبه
رفتیم داخل مغازه
حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید
منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم
.
.
نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل
برای ناهار
.
.
احساسِ کرختی دارم
بدنم خیلی بی حال شده
گلومم درد میکنه
فکر کنم دارم مریض میشم
خیلی نتونستم ناهار بخورم
.
.
مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور
حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم
حسین_سرماخوردی دیگه😕
یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه
اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا
حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم
حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی
.
.
مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم
سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم
.
.
.
ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن
که ماهم به جمع ملحق شدیم
فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش
حلما_سلام☺️
فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت
حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره
فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش
حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم
فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته
حلما_بعله درسته😌
همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم
.