eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
هر كدام از دوستانش شهيد مى‌شدند يك نكته از زندگى‌شان مى‌شد سرلوحه كارهاى مرتضى. مثلاً شهيد نجفى كه در عمليات تل‌قرين شهيد شد، سفارشش شده بود برنامه هر روز مرتضى. شهيد نجفى گفته بود حتى اگر شده روزى چند دقيقه براى خودتان روضه امام حسين عليه‌السلام بخوانيد. نجفى اولين دوستِ شهيدِ مرتضى بود. شهادتش بدجور مرتضى را به هم ريخت. 📸 عكس‌نوشت: شهيدان مدافع حرم و (ابوعلى) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
توی اتاق نشسته بودیم که پدرم از در وارد شد. حمید به احترامش تمام قد ایستاد و بعد از نشستن پدر نشست. حواسم به این رفتار هایش بود. هیچ وقت ندیده بودم جلوتر از بابا راه برود. اعتقاد داشت که اگر انسان می خواهد در زندگی خیر ببیند باید این موارد را در رفتار با پدر و مادرش رعایت کند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️کدام زن پاداش چندشهیدرادارد... 🎙حاج آقا مجتهدی_تهرانی قدس سره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌾🌸🍃🌻🍃🌸🌾🌹 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
با بچه‌های فامیل کنار رود آب مشغول بازی بود که یه سیب قرمز و درشت از آب رد شد، بچه‌ها سیب رو گرفتن و تقسیمش کردن و خوردن؛ اما علیرضا نخورد. گفت: من نمی‌خورم، شاید صاحبش راضی نباشه. بچه‌ها نفهمیدن چی گفت! ولی پدر از خوشحالی بال در آورد؛ وقتی دید پسر کوچیکش اینقد حلال و حرام سرش میشه! 📚 بخشی از زندگی دانش‌آموز شهید علیرضا مظفری صفات، از کتاب «فکر بکر خدا، ص ۷۰». 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️🌿 •دوست ‌دارم •‌ اگر شهید شوم، •پیڪرے ‌نداشتہ ‌باشم؛ •از ادب ‌بہ دور است‌ ڪہ ‌در •محضر سیدالشہدا(ع) •با تن ‌سالم‌ و •ڪفن ‌پوش‌ محشور‌ شوم. .°و اگر پیڪرم ‌برگشت، °دوست ‌دارم °سنگ‌قبرے ‌برایم‌ نگذارند، °برایم ‌سخت ‌است ‌ڪہ °‌سنگ ‌مزار داشتہ‌ باشم‌ °و حضرت ‌زهرا(س) ° بـے‌نشانـ باشند. 🌷🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
«بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند کار تمام است؛ نه، باید مانند شهدا زندگی کرد» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹[شاید همه ما نتوانیم نماز* *خاشعانه یعنی* *با* *حضور قلب کامل بخوانیم* *ولی نماز مودبانه* *که می توانیم* *بخوانیم]* *نماز مودبانه یعنی اول وقت* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم. از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟ گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده‌ی لشکرم هستی؛ شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله! گفت: این حرفا چیه می‌زنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه‌ی نیروهام فرق گذاشتی؟  توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست می‌کنی؟ گفتم: خوب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو می‌خورم که بقیه‌ی نیروها خوردن. 🌹🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اینجا است صدای شهدا🌷 را از دل آب بشنوید ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی سوال حامد سلطانی از یک دو دست قطع، تبدیل به روضه‌ی مجسم🖤 میشه و اشک مداحان و حضار رو در میاره ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞 #قسمت8⃣ زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به
"رمان 💞 ⃣ موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک می گذاشت گفت: به نظرتون هیچ وقت مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟ برگشت و نگاهش را به نگاه صدرادوخت: همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت! رفتن آیه و ارمیا و حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟ احسان گفت: بهتره من برم. شب خوبی بود. صدرا مقابل رها ایستاد: هیچ وقت تموم نمیشه! مهم اینه که پشت به پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو بگیره! زندگی جریان داره! مهم اعتماد و علاقه است! مهم ایمان و ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است! رها سر به زیر شد و پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدی؟ صدرا بدون تردید گفت: معلومه که پشیمونم! رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت: هزاران بار حسرت خوردم. قطره ای اشک روی صورت رها فرودآمد. صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت: حسرت خوردم که ای کاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم! رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد: کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترین ها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظه هایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم!تومنو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی! تومنو بند خدا کردی!توبهترینی رها حسرتم اینه که حسرتهای زیادی به دلت‌گذاشتم ِروز آمد و کار و فعالیت آغاز شد. در خانه زهرا خانم و رها. رهایی که چند وقتی بود، فعالیتش را به کمک های داوطلبانه برای مراکز بهزیستی وسالمندان محدود کرده بود. امروز مادر و دختر مانده بودند. زهرا خانم در حال پوست کندن سیب بود که بغضش شکست. رها مادر را آغوش گرفت. رها: چی شده مامان؟ زهرا خانم: دلم برای حاج علی تنگ شده. دلم برای آیه تنگ شده. دلم برای ارمیا تنگ شده. این سالها به همشون اخت گرفته بودم! با حاج علی تازه فهمیده بودم زندگی میتونه زیبا باشه. ِ مادر را نوازش کرد: منم دلم تنگه! حاج علی پدر بود. ٱیه درخواهری سربود. ارمیا برادر بود. منم گاهی دلم میخواد بترکه! زینب رو که میبینم، ایلیا رو که میبینم، دلم آتیش میگیره براشون. زهرا خانم گله کرد: کاش لااقل حاجی بود، من با این بچه ها چکار کنم؟ حاجی که رفت پشتم خالی شد. چرا خدا خوشبختی رو اینقدر دیر به من نشون داد و زود گرفت؟ رها دلداری داد: خیلی از مردم هیچ وقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن. این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان زندگی با بابام نداشتی. الان حداقل یک حقوق داری که مستقل باشی و نیاز به کسی نداشته باشی! حاجی و آیه یک خونه براتون گذاشتن که بی سقف نباشید! بچه ها هم که هر کدوم حقوق پدراشونو میگیرن و خرج زندگیتون لنگ نمیمونه! نگران بچه ها نباش! ما هستیم! سیدمحمد هم هست! این بچه ها امانت های مهم ما هستن. زهرا خانم گفت: چند روزه گوشی زینب زنگ میزد و زینب جواب نمیداد. نگران بودم که کی هست و چکار داره. دختر جوانه و آدم میترسه خب. 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ رمان ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh