♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت هشتم رمان ناحله
به ساعت نگاه کردم تقریبا 4 بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکے اے هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولے سعے کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگے مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت 7 که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزے واسه خوندن درس بعدے بودم که با صداے ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشے خودمو نمیاوردم . یه گوشے میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_اے به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میارے اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتے ساعت 6 میرے که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخے باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صداے بابا در نیاد .
چشمے گفتم ازش خداحافظے کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خورے نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزاے گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ے مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقے بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایے که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کارے کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ 700 متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشے و کولمو از فاصله 5 مترے انداختم رو مبل .
خیلے سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتے پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلے شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویے یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلے سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشے خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهے بهش انداختم .خبرے نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلے سریع رفتم سمت دستشویی
_
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلے کم روش باقے مونده بود
از دستشویے اومدم بیرون و یه راس نگام رف پے ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صداے قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خورے و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفے میکنے کارے رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصے بابا )
_خب
+کمد کت شلواراے منو باز کن
کت شلوار مشکے منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایے میرین به سلامتی؟
#ناحله #قسمت8ام
#رمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هرچه داریم از شهدا داریم!):❤️
شما دعوت میشید به کانال شهید رسول خلیلی🌿-
همانا برترین بنده ی خوب خدا شما دعوت شده ی شهید هستید😅
[حالخوبتوفقطازخدابخواه🌻🛵 ]
https://eitaa.com/joinchat/1009320218Ca18000af53
خوش گلدی😍🌸
#سلام_امام_زمانم
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است
ببار حضرت باران که فصل اعجاز است
کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را
که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 59 - ارزش تذكّر دادن اشتباهات
وَ قَالَ عليهالسلام مَنْ حَذَّرَكَ كَمَنْ بَشَّرَكَ🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: آن كه تو را هشدار داد، چون كسى است كه مژده داد
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریتهای حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا ۴۰ تا ۵۰ روز ماموریتش طول میکشید
●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته که خانوادههایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید
●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم
✍راوی: همسر شهید
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
#سالروز_شهادت 🌷
●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان
●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💌 #کــلامشهـــید
شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.
شهید سردار سلیمانی❣🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک خانم سه ساله🥰😍
#حضرت_رقیه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷🕊🍃
عاقبت آنها به چشم امام زمان خویش آمدند
دیر گاهیست ،
که غبطه میخورم
به حالِ شما...
و مجرم را همین
غبطهها ، بس ...
#امام_زمان💚
#شهدا🌷
#عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢 #تو_مسئولی
.
▪️یک روز که محمد حسن آمده بود تا سری به من و سمیه بزند از او خواستم به منطقه نرود و چند روزی پیش ما بماند اما او می گفت باید بروم. من هم به او گفتم تو نیروهایت را در منطقه بیشتر از ما دوست داری. وقتی این جمله را شنید، نشست و گفت: من به منطقه نمی روم اما از امروز هر کدام از نیروها که شهید شود شما مسئول هستید. وقتی این جمله را شنیدم به او گفتم که برود. شهیدطوسی همیشه با حرف هایش مرا متقاعد می کرد.
.
▪️راوی: حليمه عرب زاده همسر شهيد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌺آمدی نازترین یاس معطر باشی
در دل خسته ی ما عاطفه پرور باشی
🌺آمدی چند بهاری گل اکبر باشی
نفسی هم شده همبازی اصغر باشی
🌹 میلاد حضرت رقیه سلام الله علیها را به پیشگاه امام زمان (عج) و شیعیان تبریک عرض می نماییم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یک عاشق ۱۳ ساله ...
من عاشق خدا و امام زمان گشتهام
و این عشق هرگز با هیچ مانعی
از قلب من بیرون نمیرود،
تا اینکه به معشوق خود
یعنی «الله» برسم ...
#فرازی_از_وصیتنامه
#شهید_رضا_پناهی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همیشه میگفت:
تو زندگی ، آدمی موفق تره که
در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشه و کار بی منطق انجام نده.
و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود .
#شهید_ابراهیم_هادی🕊❤️
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
زنےآمدهبودکہپسرسومشرا
راهےجبهہکند.
خبرنگارگفت: ناراحتنیستید
زنگفت:خیلے ناراحتم.
خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شدهاند چرا رضایتدادیدسومےهم برود!؟
زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہبفرستم"
خبرنگارمنقلبشد...
آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و
آن خبرنگار...
شهید آوینے بود.(:
#شهیدانه-
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
من خودم به این رسیدهام و با اطمینان و یقین
می گویم: هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود؛ شهادتِ شهید فقط #دست_خودش است...
«شهید محمودرضا بیضائی🕊🌹»
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ای فرزند آدم..!
خودت را محو بندگی من کن
تا قلبت را پر از بینیازی کنم :)♥️
#حدیثقدسی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
کنج رواقهای شما
شکستههای دل را
بند میزنند...
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌مادر شهیده فائزه رحیمی از شهدای حادثه کرمان میگوید
فائزه رأی اولی بود....
رای اوّلیها امسال به نیّت شهیده #فائزه_رحیمی بروند پای صندوقهای رای؛ چون قرار بود ایشان یک رای اوّلی باشند💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 شهید اسدالله حبیبی: در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید
🇮🇷 شهید اسدالله حبیبی : هر کس به اندازه توانـایی خویـش احسـاس مسئولیت کند. در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید.مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده؛ بگویید ما به عنوان یک شیعه امام زمان(عج) چه کاری برای انقلاب و امام زمان(عج) کردهایم.
#شهید_اسدالله_حبیبی🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh