eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
9.9هزار ویدیو
222 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 بانــو اگر حجابے والاتر از چــادر وجود داشت حضرت زهرا 💚(س) ڪہ سرور زنان عالم است آن را بہ سر میڪرد ☝️یقین بدار ڪہ چــادر🌹 پوشش سروران است ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی ویلای جناب سرهنگ 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷 خودش رفت زنگ آن خانه را زد من هم رفتم .کنارش به ام :گفت:«از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی هر چی بهت ،گفتن بی چون و چرا گوش می کنی». مات و مبهوت نگاهش می کردم آمدم چیزی بگویم در باز شد یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه ی در ایستاده بود چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد. استوار به اش مهلت حرف زندن نداد. به من اشاره کرد و گفت:«این سرباز رو خدمت خانم (!) معرفی کنید.» آمدبرود گفتم:« من اینجا اسلحه ندارم هیچی ندارم نگهبانی می خوام بدم چکار می خوام بکنم». خنده ناشیانه ای کرد و گفت: «برو بابا دلت خوشه از فردا همین لباس هات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی.» تو دوره آمورشی به قول معروف تمسه از گرده مان کشیده بودند یاد داده بودند به مان که اگر مافوق گفت بمیر بی چون و چرا باید بمیری رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چکار کنم؟! روبروی در ورودی آن طرف حیات یک ساختمان مجلل چشم را خیره می کرد،ـ.وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درخت های سربه فلک کشده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت:«دنبالم بیا» گونه به دست دنبالش راه افتادم رفتیم تو ساختمان جلوی راه پله ها زن ایستاد, اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: «خانم اونجا هستن.» به اعتراض گفتم:«معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشدسربازی که برم پیش یک خانم.» ترس نگاهش را گرفت به حالت التماس گفت:« صدات رو بیارپایین پسرم!» 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🔴نامه بسیار مهم سردار شهید فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا خطاب ب فرماندهان و مسولین تحت امر خود. بسمه تعالی قابل توجه کلیه فرماندهان و مسولین واحدها ، گردان محرم سلام علیکم ، گر چه خودتان آشنا به موارد ذیل هستید ولی چون اکثرا" در نامه های برادران بسیجی نوشته میشود لازم دانستم مجددا" متذکر شوم . ۱_ بعد از همه ی نیروها غذا بگیرید ، کمتر و دقیقا" هم نوع آنها باشد . ۲_ در داشتن وسایل چادر و پتو و غیره فرقی با بقیه نداشته باشید . ۳_ در داشتن مواد غذایی ، کمپوت و میوه و چایی و غیره همانند ، بلکه کمتر از بقیه باشید ۴_ در گرفتن لباس و پوشاک و کفش کمتر از بقیه باشید . ۵_ اولین کسی باشید که در اول وقت در صف مقدم نماز و دعاها می باشد . ۶_ مراسم بزرگداشت و ترحیم و ... برای شخصیت ها و شهدا و غیره بگیرید و فعالانه شرکت کنید . ۷_ در توجیه مسائل به نیروها جهت روشن شدن ، نسبت به مسائل کوتاهی نکنید که عدم توجیه موجب بوجود آمدن خیلی از ابهامات و مشکلات است ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی حکم اعدام 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 شب و روز کار کردند زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند،خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد.خانه اش حسابی کوچک بود یک اتاق بیشتر نداشت وسطش پرده زده بودیم. شب که می شد این طرف چادر، ما بودیم و آن طرف او و رفقای طلبه اش،کم کم کارهاش گسترده شد.بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار،حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم:« اینو می خوای چکار؟» گفت:«یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید اون موقع دستمون نباید خالی باشه.» وقتی می رفت برای پخش اعلامیه می گفت: «اگه یک وقتی مأمورای شاه اومدن در خونه فقط بگو شوهرم بناست و می ره سر کار از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.» یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت یک آن آرام نداشتم تاصبح شود چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم خبری نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده، از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم، همین اضطرابم را بیشتر می کرد. صبح جریان را به دوست هاش خبر دادم، گفتند:« می ریم دنبالش، ان شا الله پیداش می کنیم.» آن روز چیزی دستگیرشان نشد روزهای بعد هم گشتیم خبری نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز یک هو پیداش شد! حدسمان درست بود ساواک گرفته بودش چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند. پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود، خانه«غیاثی» نامی را تعمیر می کرد، آن روز سر کار نرفت، ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود، غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته داشت آماده رفتن می شد. نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا، به ام گفت:«اگه یک وقت دیدی من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.» 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مطمئنم روزے کہ با آن سیاهت بابا را بدرقہ‌ے میدان‌ ڪردی، ! چون چــــــــادر تو ...🍃🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زینب من مدافع حرم باش مراقب چادر دخترم باش نیافتد از سر چادر و معجر الله اکبر ، الله اکبر 🖤🥀 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌴...دست به دامن بانوی کربلا شو. 🌱امام زمان علیه السلام فرمود، متوسل بشوید به عمه جانم زینب کبری سلام الله علیها. 🌴حزب او علی...راه او فاطمی...صبرش حسنی...مقاومتش حسینی...عفتش فقط برای خدا...کلامش فقط برای خدا...قامتش خمید برای خدا... 🌱دست به دامان شما شدم بی بی جان. 🍁به چادر خاکی مادرتان...!!!😔 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌼همه ی جهان حجاب دارد: ✍️کره زمین دارای پوشش است... میوه های تر وتازه دارای پوشش اند... شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود... قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود. سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود... و...... در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛  اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!! بانو! این چادر تا برسد بدست تو هم از کوچه های مدینه گذشته هم از کربلا هم از بازار شام...! چادرت را در آغوش بگیر ، و بگو برایت روضه بخواند... همه را از نزدیک دیده است...😔 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی زن من و صد حوریه 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 نه تنها من، همه ی کادر تیپ را واداربه این کار می کرد یکی سخنرانی اجباری بود؛یکی هم غذا خوردن تو چادربسیجی ها وقت صبحانه که می شد،می گفت:« وحیدی و اخوان و مسؤول عملیات، برن تو اون گردان، خودش و یکی دو نفردیگر تو گردان بعدی ،و بقیه ی کادر را هم تقسیم می کرد تو گردان های دیگر،صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم کار خودش از همه مشکل تربود یکی دو لقمه تو این چادر می خورد؛ یکی دو لقمه تو چادربعدی و.... این جوری به همه ی چادرها سر می زد. ناهار و شام هم همین برنامه ردیف بود هر وقت کسی دلیل سخنرانی و آن وضع غذا خوردن را می پرسید می گفت:«بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن، نه با چهره» می گفت:«شب عملیات، بچه ها تو تاریکی صورت اخوان رو نمی بینن صدای اخوان رو می شنون، تا میگه برین جلو، میگن این اخوانه تا من میگم برین ،چپ می گن این برونسیه.» هر کس این دلیل ها را می شنید جای هیچ چیزی در دلش نمی ماند جز این که او را تحسین کند. تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود محسنات دیگر، جای خودش را داشت. مجید اخوان حاجی تو بیمارستان هفده شهریوربستری بود یک روز پدرم رفت ملاقاتش وقتی برگشت،گفت: «بابا این فرمانده ات عجب مردی است! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی حالی برای نماز 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 «حالا این دفعه رو نزن تو پرمون» اصرارش فایده ای نداشت کوتاه هم نمی آمد از او پیله تر حاجی بود آخرش گفت:«شما می خوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره درسته که من فرماندهی گردان هستم ولی اگر برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه این که نشد فرماندهی که!» بالاخره برگشت.وقتی آمد، گفت:«بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، می میرن.» سید کاظم حسینی یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد. آمدیم گردان ،قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی، تا پام رسید به چادر خسته و کوفته ولو شدم روی زمین، فکر کردم عبدالحسین می خوابد. جورابهاش را در آوردرفت بیرون !دنبالش رفتم. پای شیر آب ایستاد. آستین ها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن بیشتر از همه ی ما فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته تر باشد احتمالش را هم نمی دادم حالی برای نماز شب داشته باشد. خواستم کار او را بکنم حریف خودم نشدم فکر این را می کردم که تا یکی، دو ساعت دیگر سرو کله ی فرمانده ی محور پیدا می شود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می رفتیم پشت دوربین، خدا می دانست کی برگردیم. پیش خودم گفتم: «بالاخره بدن تو بیست و چهار ساعت احتیاج به یک استراحتی داره که .»رفتم تو چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 یادم نمی آید تو سنگر،چادر، خانه یا جای دیگری با هم رفته باشیم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی می کرد جلوتر از من قدم برندارد. یک باربا هم می خواستیم برویم تو یک جلسه، پشت در اتاق که رسیدیم طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت «بفرما.» نرفتم تو به اش گفتم:«اول شما برو» لبخندی زد و گفت:«تو که می دونی من جلوتر از سید جایی وارد نمی شم.» به اعتراض گفتم: «حاج آقا این جا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!» «برای چی؟» «ناسلامتی شما فرمانده هستی این جا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژفرماندهی حفظ بشه.» مکثی کردم و زود ادامه دادم:« این که من جلوتربرم، پرستیژ شما رو پایین می آره.» خندید و به کنایه گفت:« اون پرستیژی که می خواد با بی احترامی به سادات باشه، می خوام اصلاً نباشه!» سید کاظم حسینی فرمانده ی کل سپاه آمده بودمنطقه ی ما، قبل از عملیات رمضان، ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📷ویژگی اخلاقی معروف شهید «محمد زهره‌وند» پل رسیدنش به معبود شد 🔹همسر شهید محمد زهره‌وند نیز در خصوص شخصیت و رفتار همسرش اینطور می‌گوید: احترام به والدین و توصیه به حجاب از اولویت‌هایش بود؛ صیانت از حجابم در زندگی، از اولویت ‌های «محمد جان» بود، چادر زهرایی برایش چنان با ارزش بود که در آخرین سفارش‌هایش از من خواست دُردانه‌اش با حجاب زهرایی در اجتماع و محافل حضور پیدا کند. پس از آغاز جنگ سوریه محمد هم حس و حال دیگری پیدا کرد. شب تا سحر، «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشک‌هایش شد تا اینکه به آرزویش یعنی رفتن به جبهه و شهادت رسید." شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh