⭕آخرین مکالمه و التماس دعا از پدر
در این ❌آخرین مکالمه ❌وقتی بابک تماس گرفت من از✔ تهران✔ داشتم برمیگشتم رشت که به مشهد بروم. بابک تا شنید من میخواهم❌ مشهد❌ بروم گفت آقا جان قول بده من را ✔دعا✔ کنید. من گفتم: پسرم، عزیزم، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا کنی، گفت نه آقا جان قول بده، هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرفهای بین من و بابک بود. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفتهاند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچههای❌ عملیات کربلای دو و کربلای پنج است❌ که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند. دیدم بابک با دوستان من همجوار شده است. همان موقع به پسرم گفتم بابک جان،❤ بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواستهات رساند،❤ خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی پسرم.⭕
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
⭕️میروم سوریه که ✔بیمادر✔ نمانم!
مادر شهید ادامه میدهد: به من گفت که با اعزامم موافقت شده، من هم از روی احساسات مادرانهای که داشتم خیلیگریه😭 کردم، شاید منصرف شود. اما بابک تصمیم خود را گرفته بود، گفت: «من❌ حضرت زینب(س)❤ را در خواب دیدهام❌ و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم باید به ✔سوریه✔ بروم. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست مادر، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام.» حتی شنیدم که به او گفتهاند که چطور میخواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی، پسرم بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بیمادر نمیمانم، پیش ✔مادر اصلیمان حضرت زینب(س) میروم✔🌷.
از پدرشهید از اینکه وقتی سوریه بود با هم صحبت میکردیدیا خیر پرسیدم که پدر میگوید:ابتدا فقط به مادر و خواهرهای خود زنگ میزد، با من صحبت نمیکرد. اما یک روز دیدم تلفن همراهم زنگ خورد و شمارهای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است. سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچههای گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ میزد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.❤❤⭕
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✍امام علی (ع) میفرماید:
اى مردم ! از خدايى بترسيد كه اگر سخنى گوييد مى شنود ، و اگر پنهان داريد مى داند،و براى مرگى آماده باشيد كه اگر از آن فرار كنيد شما را مى يابد، و اگر بر جاى خود بمانيد شما را مى گيرد ، و اگر فراموشش كنيد شما را از ياد نبرد.
📚نهج البلاغه حکمت۲۰۳
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#شــهـادت...
داستـانِ مانـدگار آنـانے اَســت کـه دانستند...؛
دنــــیا
جاے #ماندننیست🍃
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨﷽✨
🌼تلنگر
✍ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ میخورد، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ میگذاشت ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!میگفت: میخواهم ﺧﻮﺷﻤزگی اش ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ میخورد، ﺳﯿﺮ میشد و ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ می مانَد ﮔﻮﺷﻪ ی ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ می بُرد، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ...
دوران غیبت ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ طور ﺍﺳﺖ...ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭش ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ میکنیم؛ سختی هایش؛ دوری هایش و دلتنگی هایش، اما ﻟﺤﻈﻪ های ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ میگذاریم ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ از ظهور! ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ... ﮐﻤﺘﺮ میشود ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪ ی خوشی ها ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ میکنیم ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ. در اینکه ظهور شیرین است و لحظه دیدار فوق العاده، شکی نیست؛ اما یادمان باشد همین ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ با ﻣﺸﮑﻼﺕ است که خاطرات شیرین فردایمان را می سازد.
💥پس تا میتوانید با عشق امام، حال زندگیتان را خوب کنید، و به خودتان افتخار کنید. امام سجاد میفرمایند: «کسانی که منتظر ظهور او هستند برتر از اهل هر زمانی هستند و غیبت برای آنها به منزله مشاهده است»
📚مصباحُ الهُدی؛ ص ۳۱۹
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
⚘غنیمت بشمار ⚘
پیامبر خدا (ص) فرمود :
پنج چیز را قبل از پنج چیز ، غنیمت شمار ،
1- جوانی ات را قبل از پیری ات ،
2- تندرستی ات را قبل از بیماری ات ،
3- توانگری ات را قبل از تهیدستی ات ،
4- آسودگی ات را قبل از گرفتاری ات ،
5- زندگی ات را قبل از مرگت .
💥 نکته : بهره وری از « داشته ها » در مسیر معنویت و هدف و شناخت نعمت های الهی .
📚مکارم الاخلاق ، ص 459
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✍️ چند خط برای مسلم...
◾️ روزی که #حضرت_مسلم به دعوت مردم کوفه، روانه کوفه شد، به دلش آمد به امام حسین بگوید: «این سفر سخت است مولا» اما حضرت عَرضه داشت: «برو»
◽️ خواست دوباره حسی که در دلش داشت را بازگو کند، که حضرت فرمود: «مسلم! برو، نزدیکتر از تو اگر داشتم او را میفرستادم»
◾️ مسلم رفت اما نفهمید چه شد که رفت. چه حال شیرینی داشت! این جمله را شنید، رفت و نفهمید خیانت یعنی چه؟! نفهمید بیوفایی يعنی چه؟! گرسنگی و آوارگیِ شب معنا نداشت، وقتی مسلم نزدیکترین به امامش بود.
◽️ در روزهای آخر که بزرگترین بی مِهریها را از مردم کوفه دید، بیشترین لذت را بُرد. مسلم نزدیکترین به امامش بود، و او هر لحظه با این جمله زندگی میکرد.
◾️ اما وقتی خیانت مردم کوفه را دید، خواست به جای تمام مردم دنیا فریاد زند: «اشتباه میکنید» خواست فریاد زند: «عدالت یعنی حسین، آرامش یعنی حسین»
◽️ مسلم وقتی جانِ امامش را در خطر دید، خواست فریاد زند: «خدایا شرمندهام. شرمندهام که نتوانستم از جان امامم محافظت کنم.»
🔻 خواست فریاد زند: «امام زمان نیا، این مردم هنوز وفاداری نمیشناسند...»
📎 #دلنوشته_مهدوی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨﷽✨
🌼دعوت دیگران به نماز ...
➊ او را به مطالعه كتاب های مفید در زمینه های مذهبی تشویق كنید گاهی هم كتابهای جالب را كه برای او مناسب است خودتان مطالعه كنید و خلاصه آن را برایش بگویید، به این صورت كه اگر می توانید با او قرار بگذارید و در یک زمان مناسب این كار را بكنید. شما می توانید این كار را به بهانه این كه می خواهید از او كمک بگیرید تا اشتباهات شما را اصلاح كند، انجام دهید، زیرا در غیر اینصورت ممكن است زیر بار این كار نرود!
➋ نصیحت و تذكر مستقیم سودی ندارد سعی كنید مطالبتان را غیر مستقیم به او بگویید.
➌ قبل از اینكه بخواهید تذكری به او بدهید بهتر است نكات مثبت او را برجسته كنید و او را به عنوان فردی موفق جلوه دهید و طوری وانمود كنید كه تذكرات شما برای بهتر شدن وضعیت اوست.
➍ داشتن روابط صمیمی و دوستانه تأثیر سخن شما را چند برابر میکند، پس سعی كنید دائما او را مورد محبت و نوازش قرار دهید و او را از بهترین دوستان خود معرفی كنید.
➎ گاهگاهی از او بخواهید اشتباهاتتان را به شما تذكر دهد تا احساس كند نظرات او را قبول دارید و به آن احترام می گذارید.
➏ سعی كنید وی را به شركت فعال در تشكلهای مذهبی دانشگاه تشویق كنید و از اعضای آنها بخواهید به او توجه و احترام لازم داشته باشند.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #پنجاه_سه پو خندی زد و
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجاه_چهار
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت :
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯