eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
69 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 (ع) 🖤🕯بازم چهل بی مروت 🖤🕯با هم رسیدن شبونه 🎙 آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)🏴🥀 ‎‎‌‌‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید خشک مقدس نبود اما... شهید صادق عدالت اکبری 🌷🍃 همسر شهید: «صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رسته و حیطه‌ای تخصص داشت. 🪴🌸 علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاق‌های خانه را به گلدان‌هایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی می‌کرد. 🏄‍♂ در رشته‌های راپل (سنگ نوردی صخره نوردی) غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشت و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینه‌ای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم مؤثر باشم. بسیار شوخ طبع و مهربان بود، حتی برخی اوقات مادرش به او تذکر می‌داد که در بحث‌های جدی شوخی نکند، اما او همیشه با شوخ طبعی پاسخ می‌داد. 👶 با کودکان، کودک بود و با بزرگان، بزرگ! شاید این گونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن می‌خواند، از دنیا بریده بود اما صادق این گونه نبود به هرکاری در جای خود می‌رسید از عبادت گرفته تا تفریحات! صادق خشک مقدس نبود اما به واجباتش هم عمل می‌کرد.» ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💭 وقتی ایشان برای بار اول به کربلا رفتند من دو تا نامه نوشتم که یکی برای خودشان بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) ایستاده و این نامه را از طرف من بخوانید و دیگری را در حرم امام حسین(ع) بیانداز و نخوان! با اینکه مطمئن بودم نمی خواند، اما نمی دانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: «آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادق، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
_ آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم، اما آتشم به اندازه عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادرزاده شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش.» صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: 🍃 «باور نداشتم که اینگونه از ته دل برایم بخواهی تا شهید شوم. » من در اوایل نمی توانستم این دعا را بگویم و برایم سخت بود، اما می دیدم که در این دنیا عذاب می کشد. بعدها متوجه شدم که من خودخواه شده ام و صادق را فقط برای خودم می خواهم، اما از سال گذشته به این فکر افتادم که بهتر است کمی هم صادق را برای خودش بخواهم. 🌟فردی نبود که در قبال انجام کاری توقع قدردانی و سپاس داشته باشد. من هم یاد گرفته بودم به جای تشکر به صادق می گفتم: و همنشین سیدالشهدا(ع). 🌿 ایشان هم می گفت: «دعات قبول. ولی آخه من خود خدا رو می خوام.» ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🕊 میزبان میهمان امروزمون باشیم با ختم فاتحه و صلوات 🎋🌷
🍰 در مراسم تشییع‌ام شیرینی توزیع کنید نه خرما صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. می‌گفت برای تشییع کننده‌هایش لبخند بزنم و قوت قلبشان باشم. در مراسماتش به تأکید می‌گفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر تأکید داشت.  ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بعد از شنیدن خبر شهادتش غسل حضرت زینب(س) کردم و لباس های سفیدم را با روسری سفیدی که برای استقبال عشقم خریده بودم، به سر کردم و رفتم پایین طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🏴 برگردنگاه‌کن پارت130 –نه،نه... از فکری که به ذهنم رسیده بود پشیمان شدم. –هیچی، ولش کن. چشم‌هایش را تنگ کرد. –نکنه میخوای یه کاری کنه امیرزاده زنش رو ول کنه بیاد تو رو بگیره. آهی کشیدم. –کاش میشد یه کاری کرد که کلا آدم کسی رو دوست نداشته باشه. لبهایش را روی هم فشار داد. –یعنی اگه اون بتونه این کار رو کنه تو حاضری دیگه امیرزاده رو دوست نداشته باشی؟ سرم را پایین انداختم. –فکر نکنم کسی بتونه این کار رو انجام بده. –چرا بابا، اون میتونه، یه بار دوستم تعریف می‌کرد طرف تو سه سوت شوهر یکی رو براش انداخته زندان، –این که خیلی ترسناکه. –آره بابا، کارش خیلی درسته. پوزخند زدم. –کارش درسته؟ دیوونه اونا به خاطر پول دست به هر کاری میزنن، بعضی‌هاشون با اجنه و شیاطین در ارتباطن. –نه بابا توام. – لابد هزینشم کلی هست؟ –نه پس مجانی. من خودم یه بار رفتم پیشش کلی بهش پول دادم که پولدارمون کنه. –خب، پولدار شدید؟ –الان ما قیافمون به پولدارا میخوره؟ تازه یه دعوایی بین من و شوهرم راه افتاد که تا اون موقع سابقه نداشت. خندیدم. –حداقل می‌رفتی پولت رو پس می‌گرفتی. –رفتم، وقتی فهمید جادوش رو من اثر نکرده، بلند شد از اتاق بیرون رفت و برگشت. بعد یه نگاهی به کتابی که جلوی دستش بود انداخت و گفت، شما نمی‌تونی پولدار بشی، طلسم شدی. گفتم خوب طلسم رو بشکن. گفت هزینش خیلی زیاده، اگه بخوای انجام میدم. منم چون دیگه پول نداشتم برگشتم خونه. دوباره خنده‌ام گرفت. –وای خدا یارو چقدر بامزس. پشت چشمی برایم نازک کرد. –میگم تلما اصلا بیا بریم از اون بپرسیم امیرزاده زن داره یانه، اینجوری دیگه نمی‌خواد این همه به خودمون زحمت بدیم بریم تحقیق. نوچی کردم. –آخه از کجا بدونیم هر چی میگه درسته؟ –بهت میگم خیلیهارو به خواستشون رسونده، حالا از شانس گند من... –ول کن ساره، من اصلا پول این چیزارو ندارم. هیجان زده گفت: –اونش با من، تو فقط بیا بریم. شنیدم به دانشجو‌ها تخفیف زیادی میده. پقی زیر خنده زدم. –موبایلش را از جیبش بیرون آورد. –الان برات وقت می‌گیرم. چشم‌هایم را برایش بُراق کردم. –ساره واقعا تو گاهی تعطیل میشیا، –هر وقت تو پولدار شدی منم میام پیش اون جادوگره. –جادوگر چیه، اینجوری نگیا، بهشون برمی‌خوره... بعد هم بدون اعتنا به حرفهای من برایم وقت گرفت. شب، موقع خواب بعد از پرحرفیهای نادیا همین که خوابش برد. گوشی‌ام را برداشتم و تا نیمه شب با ساره پیام رد و بدل کردم. همه‌ی پیامها در مورد کاری بود که می‌خواستیم انجام دهیم. قرار شد برای محکم کاری هم پیش جادوگر برویم هم خودمان برای تحقیق وارد عمل شویم. ساره آنقدر در مورد کارهایی که می‌خواستیم انجام بدهیم راحت حرف میزد و کارمان را طوری توجیح میکرد که من احساس کردم ما ماموریت داریم و باید این کارها را انجام دهیم. ساعت از نیمه شب گذشته بود که از امیرزاده پیامی را دریافت کردم. از جمله‌ای که نوشته بود استرس گرفتم همراه با هیجانی که کنترل کردنش سخت بود. فوری برای ساره نوشتم. امیرزاده پیام داد چی بهش بگم؟ ساره نوشت. –مگه چی گفته؟ پیام امیر زاده را برایش فرستادم. "شما فقط برای من وقت ندارید؟ " –فکر کنم چکم کرده دیده یک ساعته آنلاینم، حرصش گرفته. ساره نوشت. –ببین یه جوری باهاش حرف بزن ناراحت نشه و آرومش کن. به دو دلیل یکی این که اگه فردا، پس فردا لو رفتیم جای عذر خواهی داشته باشیم دوم این که شاید واقعا زنی در کار نبوده باشه، نوشتم. –یعنی چی بنویسم؟ معلومه ناراحته. –براش بنویس، عشقم من همیشه برات وقت دارم. بعد هم شکلک خنده گذاشت. امیرزاده دوباره پیام فرستاد. "حداقل بگید چیکار کردم که مجازاتم رو اینقدر سخت قرار دادید. اگر مشکلی هست مطرح کنید. با سکوت که چیزی حل نمیشه." با خواندن این پیام لرزش دستهایم شروع شد، درست نمی‌توانستم تایپ کنم. با همان هیجان پیامش را برای ساره ارسال کردم. –ساره من مغزم واقعا دیگه کار نمیکنه، تو یه چیزی بگو براش بنویسم. بدون شوخی. ساره نوشت. –براش بنویس، من بازیچه‌ی دست تو نیستم، یه سوالایی دارم که باید رو راست جواب بدی باید یه چیزایی روشن بشه، شکلک تعجب گذاشتم. –خودت میگی ناراحتش نکنم اونوقت این حرفها رو بهش بزنم؟ –مگه حرفهام ناراحت کنندس؟ تازه الان خیلی ملایم گفتم که ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯