۱۳ آذر ۱۴۰۲
معراج نور:)
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_6 💙 #رمـٰاننسیـمعشـق💍 سرم لحظهای سنگین میشود اما سریع به خودم می
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_7
💙 #رمـٰاننسیـمعشـق💍
دستم را روی دستگیره در میگیرم که مانع باز کردن در میشوی.
- محیا خانم؟
مبهم نگاهت میکنم که ادامه میدهی:
- شرمنده اگه ناراحت شدین.
در را باز میکنم که جلوتر از من از اتاق بیرون میروی.
به سمت مبل میروم که مادرت زهرا خانم نگاهم را نشانه میگیرد.
زهراخانم: چقدر زود حرفاتون تموم شد.
لبخندی میزنم و سر جایم میشینم.
پدرت حاجرسول نگاهم میکند.
حاجرسول: خب محیا خانم، ما غیر خواستگاری برای بله برون هم اومدیم، حالا رک و راست بگو حاضری آقا مرتضیی مارو به غلامی قبول کنی؟
نگاهم را به سمتت روانه میکنم.
دستانت کمی میلرزد و این را به خوبی میفهمم.
مکثم طولانی شده و باید زود جواب حاجرسول را بدهم.
حاجرسول: چیشد عروسم؟
_ بله؟
حاجرسول: جوابت بلهست یا نه؟
باز نگاهت میکنم، اینبار پاهایت هم میلرزد.
نفس عمیقی میکشم.
_ جوابم مثبته!
شوکی که بهت وارد میشود را خوب میبینم.
حاجرسول به بابا تبریک میگوید و سپس به مامانم.
نمیدانم چرا این جواب را دادم؟
شاید با تو لجم گرفته.
شاید هم از سر کنجکاوی این جواب را دادهام.
شاید هم از سر عشق!
خوب میدانم که دارم با زندگیام بازی میکنم.
ولی باید سر از کارت در بیاورم.
چه چیزی را پشت آن چهره جدیات قایم میکنی؟
ناگهان چیزی در ذهنم میآید.
اگر واقعا مخالف این وصلتی پس اینجا چکار میکنی؟
برای چی بلند نمیشوی و همه چیز را بهم نمیزنی؟
چرا وقتی بابا با تو حرف میزند به جای اینکه اخم کنی لبخند رضایت میزنی؟
نکند تمام حرف هایی که در اتاق زدی پوچ و تو خالی باشد؟
نه، کاش همین باشد...
•••
بند کفشهایم را میبندم و به مرضیه که گوشه حیاط ایستاده خیره میشوم.
_ چرا اونجا وایستادی؟
مرضیه: کجا وایستم؟
_ بیا جلوتر، شبیه این دختر خجالتی ها وایستادی اونجا.
مرضیه به سمتم میآید و نزدیک گوشم چیزی میگوید.
مرضیه: خوب دل داداشمو بردی.خنده کنان عقب تر میایستد.
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدمحمدی🌿»
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
۱۳ آذر ۱۴۰۲
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_8
💙 #رمـٰاننسیـمعشـق💍
مرموز نگاهش میکنم که مامان وارد حیاط میشود.
مامان: هنوز نرفتی محیا؟
مرضیه نمیگذارد حرف بزنم.
مرضیه: خیلی تنبله معصومه خانم.
مامان حرف مرضیه را تایید میکند.
مامان: پاشو برو، مرضیه پاهاش خشک شد از بس وایستاد.
روی پاهایم میایستم و چشمی میگویم.
همراه مرضیه از خانه بیرون میروم و مسیر کتابخانه را در پیش میگیرم.
از مرضیه می شنوم که مریض شدی.
کمی نگرانت میشوم، در راه برگشت جلوی در میبینمت.
صدای سرفههای پشت سر هَمَت به گوشم میخورد.
مرضیه به تو سلامی میکند و وارد خانه میشود.
میخواهم نزدیکت شوم که دستت را جلو میآوری و مانع می شوی.
_ از مرضیه شنیدم که مریض شدی، حالت خوبه؟
نیم نگاهی به من میکنی و همانطور ساکت در خانهتان را باز میکنی.
_ مرتضی؟
دستم را روی شانهات میگذارم که سریع شانهات را از زیر دستم فراری میدهی.
نگاه خشمگینت روی صورتم زوم میشود.
_ خوبی؟
انگار این کلمه من تمام آبی روی آتش خشمت میشود.
قدمی به جلو برمیداری و در یک قدمی من میایستی.
- ممنون که نگرانمید!
_ چرا اینطوری باهام حرف میزنی؟
جز سکوت جواب دیگری پیدا نمیکنی.
_ ما که دیروز به هم محرم شدیم، پس چرا...
حرفم را قطع میکنی.
- من الان حالم خوب نیست، اگه بیشتر از این اینجا بمونین ممکنه شما هم مریضی من رو بگیرین.
میدانم که نگرانم نیستی و فقط میخواهی که از تو دور بمانم.
دستت را روی در میذاری و میخواهی در را ببندی که پایم را بین در میگذارم.
متعجب نگاهم میکنی.
_ زشت نیست در رو روی مهمون میبندی؟
- گفتم که مریضم.
پام رو عقب میکشم که در را کامل باز میکنی.
_ چرا از من فراریای؟
مکث میکنی، میدانم که داری دنبال جواب میگردی.
- فراری نیستم، فقط الان حالم خوب نیست، خدانگهدار.
در را میبندی و من را پشت در رها میکنی!
قدم های خستهام را به سمت خانه بر میدارم.
مدام به تو و رفتارت فکر میکنم، با اینکه دیروز به هم محرم شدیم اما تو همانی که بودی.
اول فکر میکردم سردیات واسه این است که محرم نیستیم.
اما الآن میفهمم که تو مشکل دیگری داری.
به خود که میآیم خودم را جلوی در خانهمان میبینم.
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدمحمدی🌿»
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
۱۳ آذر ۱۴۰۲
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_9
💙 #رمـٰاننسیـمعشـق💍
دستم را روی در میگذارم و لحظهای بعد زنگ را فشار میدهم.
در که باز میشود وارد حیاط میشوم و طبق معمول کنار باغچه میشینم.
اینجا برایم حکم استراحتگاه را دارد.
با پنج دقیقه نشستن کنار باغچه تمام خستگی هایم رفع میشود.
مامان از داخل خانه صدایم میزند.
مامان: محیا؟ بیا داخل.
_ چشم مامان الان میام.
از جایم بلند میشوم و کفش هایم را به گوشهای پرت میکنم.
مامان: کجا بودی انقدر دیر اومدی؟
_ کتابخونه، ناهار خوردی؟
مامان: آره، غذای تو ام روی گازه، برای خودت داخل بشقاب بکش.
_ باشه.
وارد اتاقم میشوم و لباس هایم را عوض میکنم.
روی صندلی پشت میزم مینشینم و به حلقه داخل انگشتم نگاه میکنم.
حلقه را میچرخانم و بالا و پایینش میکنم.
رفتار امروزت سخت قلبم را آزار میدهد.
نکند که همیشه همینطور باشد؟
این نکند ها آخر مرا دق میدهد، در گوشهای از دلم امید روشن میشود.
رفته رفته خوب میشه، غصه نخور!
لبخندی روی لبم میشیند.
از خواب بیدار میشوم و خمیازهای میکشم.
به در و دیوار اتاق نگاهی میکنم و روی تخت میشینم.
ساعت نزدیک شش بعد از ظهر بود.
در اتاق را باز میکنم که تورا روی چهارپایه میبینم.
لحظهای نگاهت به من میافتد که سریع نگاهت را به زیر میندازی.
به داخل اتاق بر میگردم و در را میبندم.
نفس نفس میزنم، نه روسری و نه شالی روی سرم نبود.
از چی میترسی؟ شما که به هم محرمین!
لبخند مرموزی میزنم و دستم را روی دستگیره در میگذارم.
اما ته دلم خجالت میکشم و شال آبی رنگ را سرم میکنم.
کمی از موهای جلویم از شال بیرون است اما اشکالی ندارد.
در را دوباره باز میکنم و داخل پذیرایی قدم میگذارم.
از ترس به من نگاه نمیکنی و با چکش در حال زدن میخی به دیوار هستی.
_ سلام.
هول میشوی و چکش را به دستت میزنی.
- آخ!
چکش از دستت روی زمین میفتد.
نگران به سمتت قدم برمیدارم کنار چهار پایه میایستم.
_ چی شد؟
جوابی نمیدهی و دستت را در دست دیگرت میگیری.
از آستین پیراهنت دستت را میگیرم، میخواهی دستم را پس بزنی که با اومدن مامان اینکار را نمیکنی.
مامان: چیشده؟
_ با چکش...
وسط حرفم میپری:
- چیزی نیست.
مامان: پس من میرم خرید نیم ساعت دیگه میام.
مامان از خانه بیرون میرود که کار خودت را میکنی و دستت را از دستم بیرون میکشی.
چکش را به دستت میدهم که کارت را شروع میکنی.
_ این میخ رو برای چی میزنی اینجا؟
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدمحمدی🌿»
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
۱۳ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشتہبودچشمٰانۍرادوستبدارید
کهدیدنشانشماراواداربهحیٰاڪند✨:)
#شهید_عباس_دانشگر
۱۳ آذر ۱۴۰۲
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ استوری
منو حلالم کن...
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
🥺🍂✌️⚡️
۱۳ آذر ۱۴۰۲
#امامزمان{عجلاللهتعالیفرجهالشریف}
حال من بی تو خراب است ڪجایی آقا
نقش من بی تو سراب است ڪجایی آقا
عمر بیهوده من بی تو چه ارزد ، تو بگو
زندگی بی تو سراب است ڪجایی آقا؟
#اللهـمعجـللولیـڪالفـرج♥️
تعجیل در فرج آقا صلوات🌱
۱۳ آذر ۱۴۰۲
۱۳ آذر ۱۴۰۲
مادرمگہچندسالتہآرزوےمردننڪن💔
۱۳ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا شبیه تروریستن؟
یعنی این دختر کوچولو که باهاشون دست میده هم فرماندهشونه؟ :)🤍
#طوفان_الأقصی
#حماس
۱۳ آذر ۱۴۰۲
۱۳ آذر ۱۴۰۲