eitaa logo
معراج نور:)
177 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
43 فایل
بِسْـــمِ اللّٰه الرّحمـٰــنِ الرّحیـــم تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷✌🏻 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ🤍🌿 کپی؟حلالت‌‌رفیق‌🖇🙃 آیدی‌مدیر: @Panah_2011 شنوای‌حرفاتون👇🏻🌾 https://daigo.ir/secret/6339090122
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌وقت‌رمـان...🚎💙
۱۳ آذر ۱۴۰۲
معراج نور:)
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_6 💙 #رمـٰان‌نسیـم‌عشـق💍 سرم لحظه‌ای سنگین می‌شود اما سریع به خودم می
۱۳ آذر ۱۴۰۲
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_8 💙 💍 مرموز نگاهش می‌کنم که مامان وارد حیاط می‌شود. مامان: هنوز نرفتی محیا؟ مرضیه نمی‌گذارد حرف بزنم. مرضیه: خیلی تنبله معصومه خانم. مامان حرف مرضیه را تایید می‌کند. مامان: پاشو برو، مرضیه پاهاش خشک شد از بس وایستاد. روی پاهایم می‌ایستم و چشمی می‌گویم. همراه مرضیه از خانه بیرون می‌روم و مسیر کتابخانه را در پیش می‌گیرم. از مرضیه می شنوم که مریض شدی. کمی نگرانت می‌شوم، در راه برگشت جلوی در می‌بینمت. صدای سرفه‌های پشت سر هَمَت به گوشم می‌خورد. مرضیه به تو سلامی می‌کند و وارد خانه می‌شود. می‌خواهم نزدیکت شوم که دستت را جلو می‌آوری و مانع می شوی. _ از مرضیه شنیدم که مریض شدی، حالت خوبه؟ نیم نگاهی به من می‌کنی و همانطور ساکت در خانه‌تان را باز می‌کنی. _ مرتضی؟ دستم را روی شانه‌ات می‌گذارم که سریع شانه‌ات را از زیر دستم فراری می‌دهی. نگاه خشمگینت روی صورتم زوم می‌شود. _ خوبی؟ انگار این کلمه من تمام آبی روی آتش خشمت می‌شود. قدمی به جلو برمی‌داری و در یک قدمی من می‌ایستی. - ممنون که نگرانمید! _ چرا اینطوری باهام حرف میزنی؟ جز سکوت جواب دیگری پیدا نمی‌کنی. _ ما که دیروز به هم محرم شدیم، پس چرا... حرفم را قطع می‌کنی. - من الان حالم خوب نیست، اگه بیشتر از این اینجا بمونین ممکنه شما هم مریضی من رو بگیرین. می‌دانم که نگرانم نیستی و فقط می‌خواهی که از تو دور بمانم. دستت را روی در میذاری و می‌خواهی در را ببندی که پایم را بین در می‌گذارم. متعجب نگاهم می‌کنی. _ زشت نیست در رو روی مهمون می‌بندی؟ - گفتم که مریضم. پام رو عقب می‌کشم که در را کامل باز می‌کنی. _ چرا از من فراری‌ای؟ مکث می‌کنی، می‌دانم که داری دنبال جواب می‌گردی. - فراری نیستم، فقط الان حالم خوب نیست، خدانگهدار. در را می‌بندی و من را پشت در رها می‌کنی! قدم های خسته‌ام را به سمت خانه بر می‌دارم. مدام به تو و رفتارت فکر می‌کنم، با اینکه دیروز به هم محرم شدیم اما تو همانی که بودی. اول فکر می‌کردم سردی‌ات واسه این است که محرم نیستیم. اما الآن می‌فهمم که تو مشکل دیگری داری. به خود که می‌آیم خودم را جلوی در خانه‌مان می‌بینم. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
۱۳ آذر ۱۴۰۲
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_9 💙 💍 دستم را روی در می‌گذارم و لحظه‌ای بعد زنگ را فشار می‌دهم. در که باز می‌شود وارد حیاط می‌شوم و طبق معمول کنار باغچه میشینم. اینجا برایم حکم استراحتگاه را دارد. با پنج دقیقه نشستن کنار باغچه تمام خستگی هایم رفع می‌شود. مامان از داخل خانه صدایم می‌زند. مامان: محیا؟ بیا داخل. _ چشم مامان الان میام. از جایم بلند می‌شوم و کفش هایم را به گوشه‌ای پرت می‌کنم. مامان: کجا بودی انقدر دیر اومدی؟ _ کتابخونه، ناهار خوردی؟ مامان: آره، غذای تو ام روی گازه، برای خودت داخل بشقاب بکش. _ باشه. وارد اتاقم می‌شوم و لباس هایم را عوض می‌کنم. روی صندلی پشت میزم می‌نشینم و به حلقه داخل انگشتم نگاه می‌کنم. حلقه را می‌چرخانم و بالا و پایینش می‌کنم. رفتار امروزت سخت قلبم را آزار می‌دهد. نکند که همیشه همینطور باشد؟ این نکند ها آخر مرا دق می‌دهد، در گوشه‌ای از دلم امید روشن می‌شود. رفته رفته خوب میشه، غصه نخور! لبخندی روی لبم میشیند. از خواب بیدار می‌شوم و خمیازه‌ای می‌کشم. به در و دیوار اتاق نگاهی می‌کنم و روی تخت میشینم. ساعت نزدیک شش بعد از ظهر بود. در اتاق را باز می‌کنم که تورا روی چهارپایه می‌بینم. لحظه‌ای نگاهت به من می‌افتد که سریع نگاهت را به زیر میندازی. به داخل اتاق بر می‌گردم و در را می‌بندم. نفس نفس می‌زنم، نه روسری و نه شالی روی سرم نبود. از چی می‌ترسی؟ شما که به هم محرمین! لبخند مرموزی می‌زنم و دستم را روی دستگیره در می‌گذارم. اما ته دلم خجالت می‌کشم و شال آبی رنگ را سرم می‌کنم. کمی از موهای جلویم از شال بیرون است اما اشکالی ندارد. در را دوباره باز می‌کنم و داخل پذیرایی قدم می‌گذارم. از ترس به من نگاه نمی‌کنی و با چکش در حال زدن میخی به دیوار هستی. _ سلام. هول می‌شوی و چکش را به دستت می‌زنی. - آخ! چکش از دستت روی زمین میفتد. نگران به سمتت قدم برمی‌دارم کنار چهار پایه می‌ایستم. _ چی شد؟ جوابی نمی‌دهی و دستت را در دست دیگرت می‌گیری. از آستین پیراهنت دستت را می‌گیرم، می‌خواهی دستم را پس بزنی که با اومدن مامان اینکار را نمی‌کنی⁦. مامان: چی‌شده؟ _ با چکش... وسط حرفم می‌پری: - چیزی نیست. مامان: پس من میرم خرید نیم ساعت دیگه میام. مامان از خانه بیرون می‌رود که کار خودت را می‌کنی و دستت را از دستم بیرون می‌کشی. چکش را به دستت می‌دهم که کارت را شروع می‌کنی. _ این میخ رو برای چی میزنی اینجا؟ ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمد‌محمدی🌿» 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
۱۳ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشتہ‌بود‌چشمٰانۍرا‌دوست‌بدارید که‌دیدنشان‌شمارا‌وادار‌به‌حیٰا‌ڪند✨:)
۱۳ آذر ۱۴۰۲
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ استوری منو حلالم کن... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ 🥺🍂✌️⚡️
۱۳ آذر ۱۴۰۲
{عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف} حال من بی تو خراب است ڪجایی آقا نقش من بی تو سراب است ڪجایی آقا عمر بیهوده من بی تو چه ارزد ، تو بگو زندگی بی تو سراب است ڪجایی آقا؟ ♥️ تعجیل در فرج آقا صلوات🌱
۱۳ آذر ۱۴۰۲
فرقی نمی‌کند... ♥️ 🌱
۱۳ آذر ۱۴۰۲
۱۳ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا شبیه تروریستن؟ یعنی این دختر کوچولو که باهاشون دست میده هم فرمانده‌شونه؟ :)🤍
۱۳ آذر ۱۴۰۲
🕊-")'
۱۳ آذر ۱۴۰۲