فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مجری منوتو: ما میخوایم مفهوم ناموس و غیرت از بین بره
🔹 شهید بابک نوری: ما ناموس و غیرت دفاع می کنیم
گُفتَم:خِیلیدوست
دارَمبِرَمڪَربَلا
گُفت:کَربَلانَرَفتنیهدَردِه
کَربَلارَفتنهِزار،دَرد
گُفتَم:چِرا؟
گُفت:اَگِهبِرےدیگِهنِمیتونی
اَزَشدِلبِڪَنی):😔💔
#امام_حسین علیه السلام
میگفت:
«جرات متفاوت بودن رو داشته باشیم؛
این دنیــا پــُــــر از آدمهای معمولیه...»
🌿'☁️
دنیـاراهمہمۍتواننـدتصاحبکنند اماآخـرترافقطبـااعمـالنیک مۍتوانتصاحـبکرد..:)
_شھید احمد مشلب؛
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از شهیدی با دست زغالی چه می دانید؟
#اللهم_ارزقنا_شهادت
ماجرای فتح المبین .....
شهدا شرمنده اییم 😔😔......
اگ متحول شدی التماس دعای فرج 💔
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹کشف پیکر مطهر ۵ شهید در مناطق فکه ، شرق دجله و سردشت کردستان
🔹۱۰ و ۱۱ مهرماه ۱۴۰۲
•⸾🖤🤫⸾•
ماواسہامامزمانمونچقدر
سختےڪشیدیم؟
- چقدرازگناهدور؎ڪردیم؟
- چقدرسیلےخوردیم؟
- چقدرحرفشنیدیم؟
- چقدرجلوزبونمونروگرفتیم؟
- چقدرگذشتیمازخواستہهامون؟
اصلاًحواسمونبہامامزمانمونهست؟
چندچندیمباخودمون؟!🚶🏿♂
#منتظرانہ
مثلاچےمیشہ
یدفعہبهتونخبربدن...
آقامشهدتونردیفہحوالیہهمینروزا
مهمونہامامرضایین(:
چہشیرینہحتےفکرکردنبهش...
کاشدچارشمیشدم...💔
#امام_رضا
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۱
فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی می تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شب هایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم..
و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده..
#که_دیگراین_جنگ_بود_نه_مبارزه!
ترسیده بودم،..
از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود،..
از بوی دود،..
از فریاد اعتراض مردم...
و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود..
و مقابل چشمانش به التماس افتادم
_بیا برگردیم سعد! من میترسم!
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده..
و نمیخواست به رخم بکشد #باپای_خودم به این معرکه آمدم..
که با درماندگی نگاهم کرد..
و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد!
از پشت تلفن #نسخه_جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد..
و دیگر گریه هایم فراموشش شد..که به سمت خیابان به راه افتاد. قدمهایم را دنبالش می کشیدم..
و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم
_چرا نمیریم خونه خودتون؟
به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا #دروغش را بهتر بشنوم
_خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می اومدیم درعا!
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید
_امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!
دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄