⊰•❤️🖇️•⊱
.
حَضرتآقاگُفتنتَحولخواهبـٰاشید
یَعنۍچۍ؟
یَعنۍبِہجایگـٰاهالانخودتبَسندهوراضۍنَباش..
ھَمیشہیِہپلہبالاتَـرروبِخواه✋🏻!'
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#پایدرسولایت
⊰•❤️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼🔗•⊱
.
- دلنـدارمکهبهمعشـوقِزمینےبدهم..!
- دلِمنگوشہیصحنتبخداجاماندھ..💔
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#عزیزمحسین
⊰•🌼•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀🍃•⊱
.
چَشمـٰانَتآخَرینچیزۍست
ڪِہاَزمیراثِعِشق،بـٰاقۍمۍمـٰانَد…(:?
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#حآجی
⊰•🥀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎀🖇️•⊱
.
مثـݪمـــ🌙ـــاھڪامݪ
امـازیبـاتـر♥️!!.
.
⊰•🎀•⊱¦⇢#داداشبابکم
⊰•🎀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📻•⊱
.
دراجتماعِ ماکسی به فکرِرعایتِ حجابُ اخلاق نیست^'
ولی شمابه فکرباشیدُزینبی برخوردکنید!
.
⊰•📻•⊱¦⇢#داداشاحــمدمـ
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌚🖤•⊱ . بعد از نماز با دستش تسبیحات حضرتفاطمه زهرا(س) را میگفت. هنگام ذکر هم انگشتهایش را فشار
⊰•📙•⊱
.
اونقدر سینه میزد
بهش گفتن کم خودتو اذیت کن!
می گفت:
این سینه نمیسوزه..
موقع شهادت همه جاش ترکش بود
جز سینهاش💔 ...)"
.
⊰•📙•⊱¦⇢#شھیدحمیدسیاهڪالے
⊰•📙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎥🎙•⊱
.
📹 ببینید|دفاعمقدسمردمرا یکپارچه کرد
بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس؛ ۱۴۰۱/۰۶/۳۰
.
⊰•🎙🎥•⊱¦⇢#ࢪھبࢪی
⊰•🎙🎥•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🇮🇷•⊱
.
﴿ ما اهل کوفـه نیستیم ، علی تنها بمانـد ﴾
دانشجویان دانشگاه شریف خدا قوت بچها👌🏿•••)"
#نشࢪحداڪثࢪے
.
⊰•🇮🇷•⊱¦⇢#مࢪگبࢪضـدولایتفقیھ
⊰•🇮🇷•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎙🎤•⊱
.
🎥 ببینید | پیروزی و پیشرفت با مقاومت به دست میآید نه با تسلیم
بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس؛ ۱۴۰۱/۰۶/۳۰
.
⊰•🎤🎙•⊱¦⇢#ࢪھبࢪی
⊰•🎤🎙•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
مهسادختــرایرانبود
اونخانمچادرینبــود؟!
حناتوندیگھرنگےندارھ . . .)"
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#حجاب
⊰•🎗•⊱¦⇢#سࢪبازسیــدعلے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🕊🌿•⊱
.
ڪاری ڪن اےشهید
بعضے وقتـــ ها نمیـدانم
در گـرد و غبـار
گنـاه این دنیـا چه ڪنم.
مـرا جدا ڪن از زمیـن
دستمـ را بگیـر...میخواهمـ
در دنیاے تو آرامـ بگیرم ...)"
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🕊•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🖇️•⊱
.
یہنفریبوداینطورمیگفتکه
ماچهمیفھمیممعنیانتظآر،را
انتظاررابآیدازمادرشھیدگمناـم
پرسید(:💔..!'
#سختاستچشمتبهراهے..🚶🏿♂'!
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#تلنگرانه
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🖇️•⊱
.
قِـشَنگـےهـٰا؎زِنـدِگـےروببیـن؛
وَخُداروشُکرکُنشَرایِطِاَلـٰانتو،
مُمکِنہآرِزو؎خِیلیـٰابـٰاشھ . . !"🌿
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#خدایخوبم
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💌🖇️•⊱
.
چہبـۍحـرمچہباحـرممیگیـرهدستمـوزهـرآمـٰادرم ♥️
.
⊰•💌•⊱¦⇢#چادرم
⊰•💌•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🖇️•⊱
.
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد✌️🏽♥️
.
⊰•💙•⊱¦⇢#چریکی
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀💔•⊱
.
اے کشتـگان عشـق بـرایــم دعـا کنیـد
یعنـے نمیشود که مـرا هم صـدا کنیـد؟!
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#داداش_بابک
⊰•🥀•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ونهم...シ︎ _منصرف شدی ،
⊰•🌸•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و دوم...シ︎
داوود مهرورز ، هر از گاهی گردن می کشد سمت بابک، همراه علی رضایی ، چند ردیف جلوتر نشسته است ؛ اما دلش چند صندلی عقب تر کنار بابک مانده .
حواسش می رود به چند ماه پیش . بابک، روی صندلی جلو نشسته ، و داوود خیره مانده بود به پسری که موهایش را با دقت شانه کرده بود و لباسش ، خوش سلیقه بودنش را داد می زد . پاکیزگی و شیک بودنش لحظه ای داوود را به شک انداخته بود که یکی همین الان او را از مهمانی برداشته ، آورده و نشانده سر کلاس .
بابک گردن کج کرده ، و داوود ، گردی صورتی را دیده بود که محاسنی یکدست و مرتب داشت و کم سن و سال بود .
_بابا، خوش تیپ ، تو روچه به اینجاها؟
پیوستگی ابروی بابک بالا رفته و خندش بزرگتر شده بود ؛
_خودت چرا اینجایی ،پیرمرد ؟!
_چی ؟ به من می گی پیرمرد ؟ هنوز من رو نشناخته ای ، پسر ! ده تای تو رو حریف ام !
و دوستی شان با همین چند کلمه شکل گرفته بود .
حالا داوود ، از چند صندلی جلوتر ، نگران پسری ست که توی این چند ماه ، متوجه مهربانی و وسعت قلبش شده بود . صبوری و کم حرفی اش بارها باعث شده بود داوود با او شوخی کند و سر به سرش بگذارد.
حالا داوود ، حواسش به پسری ست که از وقت حرکت اتوبوس، زیارت عاشورا در دست گرفته و گریه می کند .
سر بر می گرداند . سکوت کم کم توی اتوبوس پهن می شود . بعضی ، سرها را چسبانده به شیشه ، به ظاهر مشغول تماشای رقص نور ها در جاده اند . برخی هم چشم ها را بسته اند و زیر لب صلوات می فرستند ، و دانه های تسبیح لای انگشت شان می چرخد و صدای ریزی می دهد . چند نفری هم سر خم کرده روی شانه ، و به خواب رفته اند .
بابک ، کتاب را گرفته بالا ، زیر نور کم جان سقف، هنوز زیارت عاشورا می خواند . اشک هایش ، توی بازی نورهای رنگارنگ ، از چشم سر می خورند . کنار دستی اش طاقت نمی آورد ، می کوبد به شانه ی بابک ،خودش را می کشد جلو ، و خم می شود سمتش تا صورتش را کامل ببیند :
_چی شده ، بابک ؟ نگران چیزی هستی ؟
بابک دست می کشد روی چشمانش . حالا مژه هایش زیر این حجم از خیسی سنگین شده و به هم چسبیده اند :
_حس می کنم دیگه . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii