『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
±دعایےڪهدرزمانغیبٺبایدهرروز
خوانـدھشـود↯
اللهُمَّعَرِّفنیِنَفْسَکَ،
فَاِنَّکَاِنْلَمْتُعَرِّفنینَفْسَکَلَمْاَعرِفْرَسُولَکَ،
اَللهُمَّعَرِّفنیرَسُولَکَ،
فاِنَّکَاِنْلَمْتُعَرِّفْنیرَسُولَکَلَمْاَعرِّفْحُجَّتَکَ،
اللهُمَّعَرِّفنیحُجَّتکَفَاِنَّکَاِنْلَْم
تُعَرِّفنیحُجَّتکَضَلَلْتُعنْدِینیِ🌸/"
±طبقروایٺامامصادق﴿؏﴾ایندعاباعث ثابٺماندنایماندرآخرالـزمانمیشود↯
یااَللَّهُیارَحْمنیارَحِیمُ
یامُقَلِّبَالقُلُوبِ
ثَبِّتْقَلْبِیِعَلیدِینک
إِنَّهُمْیَرَوْنَهُبَعیداًوَنَراهُقَریباً🤍)"
⊰•🤍🔗👀•⊱
.
تاخالص نشی خلاص نمیشی شهدا خالص شدند تا توانستند از این دنیا خلاص بشوند/"
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🤍•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱۵۵
از دفتر خارج شدم و یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه داخل کوچه که شدیم نگاهم به یه موتوری افتاد که دم در خونمون ایستاده بود
بعد از رسیدن کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم
به سمت موتور سوار رفتم
_سلام ،ببخشید باکسی کاری داشتید؟
سلام ،احضاریه آوردم ولی کسی خونه نیست؟
_احضاریه؟احضاریه چی؟
فک کنم واسه طلاقه!
اینقدر شوکه شدم که خندم گرفت: ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین ،اینجا کسی قرار نیست جدا بشه؟
ببخشید مگه اینجا منزل خانم آیه هدایتی نیست؟
(با شنیدن اسمم ،انگار ضربان قلبم برای چند ثانیه ایستاد)
_بله
&:میشناسین؟
_بله خودم هستم
موتور سوار با تعجب نگاهم میکرد : اگه میشه اینجا رو امضا بزنید و احضاریه رو تحویلتون بدم
دستام خشک شده بود
به هر جون کندنی بود
خودکار و به دستم گرفتم و امضا زدم
احضاریه رو گرفتم وارد حیاط خونه شدم
به سختی خودمو به تخت نزدیک حوض رسوندم و روی تخت نشستم
جرأت باز کردن نامه رو نداشتم
در حیاط باز شد و مامان وارد حیاط شد
نزدیکم شد و به صورت رنگ پریده ام نگاه میکرد با دیدن نامه داخل دستم
نامه رو برداشت و بازش کرد
ولی با خوندن نامه چیزی نگفت
انگار منتظر این نامه بود ...
اصلا چرا هیچ کس این چند روزی حرفی از علی نزدانگار همه منتظر این نامه بودن
انگار همه منتظر ویرانی زندگیم بودن ....
چه راحت تصمیم گرفتن برای من ....
چه راحت بریدن و دوختن...
چه راحت سیاه بخت شدم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے🐻♥️
پارت۱۵۶
بدون هیچ حرفی نامه رو از دست مامان گرفتم و به سمت اتاقم رفتم ای کاش میشد فریاد کشید ای کاش میشد ناله زد
ای کاش میشد به بی وفایی دنیا زجه زد
ای کاش میشد گریه کرد
ولی انگار اشکهام هم به من رحم نمیکنن و نمیبارن واسه دل خسته ام
دلم میخواست با علی صحبت کنم
اما درباره چی صحبت کنم
وقتی کسی دلش به بودن در کنارت نیست
باز حرفی نمیمونه برای توضیح....
ولی حرفها توی دلم مونده بود
باید گفته میشد
گوشیمو برداشتم شروع کردم به نوشتن :
سلام آقا سید ...
سلام بیمعرفت...
سلام رفیق نیمه راه ...
چقدر خوب ثابت کردی خودت رو به من ...
چقدر راحت گذشتی از عشقمون ..
چقدر راحت عهد شکستی آقا سید ...
مگه نگفته بودی از چیزهایی که دوست نداری بنویس
مگه تو حرم امام رضا قول ندادیم که با هم بمونیم تا آخرش ..
چقدر راحت زیر قولت زدی آقا سید ....
الان آروم شدی؟
ولی من آروم نیستم !
من شکستم ! تو تمام آرزوهای من بودی ..
با آرزوهام چیکار کردی ؟
مگه نگفتی با هم همراه بشیم،
همراه حضرت زینب ،پس چرا رفیق نیمه راه شدی، جواب بی بی رو چی میخوای بدی؟ من که سپرده بودمت دست بی بی...
تو منو دست کی سپردی که اینجور بی وفا شدی،پیام رو واسش فرستادم و صدای گریه هام بلند شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
《🖤!》
آلودهودرمانـدهوشرمنـدهےاربـاب
امّـادلمـانقرصڪهمـاحُـررضـآییم♥️:)
⊰•🪐🔗🌙•⊱
.
دوࢪ از حرمٺ غرقِ بلا شد شب و روزم
تا کی من از این داغ نفسگیࢪ بسوزم/"
.
⊰•🪐•⊱¦⇢#امامحسینمـ
⊰•🪐•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii