فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🌚🔏•⊱
.
آزاد؎اـمرادوٮــــتدارـم!
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#زنعفـٺافـتخار
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت160
–فکر آدمها هم همینجوریه، گاهی باید از سرش خالی کنیم که بیرون نریزه. یه فکرایی اونقدر سوزاننده هستن که با یه ضربهی کوچیکِ اطرافیانمون میشن آتشفشان و خیلی چیزها رو ممکنه از بین ببرن که دیگه نشه درستش کرد.
گنگ نگاهش کردم، متوجهی منظورش نشدم.
دست از سر فنجان برداشت و نگاهش کرد. بعدجرعهایی از چای را خورد.
–میخواستم زودتر از این باهاتون حرف بزنم ولی به دلایل مختلف نمیشد. یعنی گاهی رفتار خودتون باعث میشد که از تصمیمم منصرف بشم.
پرسیدم:
–رفتار من؟
لبهایش را به هم فشار داد و نگاهم کرد.
–بله، شما، بعد نگاهش را بالا داد.
"بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست"
این جملهایی بود که روی تخته سیاه نوشته بودم.
خجالت زده سرم را زیر انداختم و در همان حال گفتم:
" انگار بلاتکلیفی واگیر دارد."
لبخند زد.
–خوبه، امیدوار کنندس، بعد نگاهش را به فنجان چاییاش داد.
چند لحظهایی سکوت کرد. انگار به چیزی فکر میکرد.
گفتم:
–خسته شدید، برم چهارپایه رو بیارم بشینید.
اخم ریزی کرد و بیتفاوت به حرفی که زده بودم پرسید:
–میدونی اون خانم که امروز امده بود اینجا کی بود؟
با کمی مکث گفتم:
–میخوام خودتون بگید.
–الان که هیچ نسبتی باهاش ندارم.
متعجب زده نگاهش کردم.
–ولی اون که گفت همسرتونه.
–نمیدونم چرا اینو گفته. یاد حرفهای ساره افتادم که گفت" امیرزاده میاد که ماست مالی کنه "
زمزمه وار ادامه داد:
–فکر کردم دو سال تنهایی کشیدن سر عقلش آورده باشه، انگار درست بشو نیست. لابد اینارو هم از همون کلاسها یاد گرفته.
کنجکاو و منتظر نگاهش کردم.
با من و من گفت:
–ما دو ساله از هم جدا شدیم.
برای لحظهایی چشمهایم را بستم، پس قبلا ازدواج کرده. احساسی شبیه حسادت، خشم، یا تلفیق این دو به سراغم آمد... ولی چیزی در قلبم ندا داد "مگر تو نگران زن داشتنش نبودی؟ حالا که مجرد است."
وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم اخم آلود و جدی به فنجان چاییاش نگاه میکند.
–باید زودتر بهتون میگفتم. باید قبلش مفصل با هم صحبت میکردیم. ولی خب رفتار شما واقعا من رو بلاتکلیف میکرد. احساس کردم به فرصت بیشتری نیازه برای حرف زدن.
با خودم گفتم قبل از چی باید مفصل با هم صحبت میکردیم.
وقتی نگاه سوالیام را دید گفت:
–قبل از این حرفی که میخوام بهتون بزنم باید همهچی رو بهتون میگفتم.
هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم بیرون نیامده بودم. احساساتم مختل شده بود. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت، به سکوت نیاز داشتم.
دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و رفت کنار دیوار روبروی من ایستاد.
سرم را بالا اوردم.
نگاهمان در همآمیخت. حرفی که شنیده بودم در احساساتم تغییری نداد. قلبم باز دیوانه وار خودش را به قفسهی سینهام کوبید.
نگاهم را به دگمهی پیراهنش دادم.
یک قدم جلو آمد.
–هنوزم بلاتکلیفید؟
لبم را تر کردم.
–برای چی؟
–برای حرفی که مدتهاست میخوام بزنم ولی هر دفعه از طرف شما یه مسئلهایی پیش میاد که مردد میشم، مثل همون بلاتکلیف بودن شما...
با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
لبخند نازکی زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت161
–این لرزش گاه گاه صداتون، دستاتون، رنگ به رنگ شدنتون رو خیلی دوست دارم. نشون دهندهی خیلی چیزاس. اگر تا فردا هم سوال بپرسی اینجا خبردار میمونم و جواب میدم. فقط سخت نباشه.
از حرفهایش دستپاچه شدم. سرم را پایین انداختم.
–آخه نمیدونم سوالم برای شما سخته یا آسون، اگر سخت بود جواب ندید اشکالی نداره.
مهربان نگاهم کرد.
–برای همین میگم شما با تمام کسایی که تا حالا دیدم فرق دارید. اون لج بازی و سماجت تو کارهایی که نتیجش چندان اهمیتی نداره رو ندارید.
عوضش پشتکارتون تو کارهای مهم قابل تحسینه، بعد به تابلوی نیمه دوخته شدهام اشاره کرد.
–مثل همین تابلو دوختنتون، مثل فروششون. مثل درس خوندنتون، یا فروشندگی که توی مترو انجام دادید، هنوزم باورم نمیشه شما اینقدر انعطاف پذیری داشته باشید.
این آروم بودن شما بهم آرامش میده، حتی وقتی از دستم ناراحتید باز یه متانت تو رفتارتون هست که آدم رو به هم نمیریزه، این خیلی با ارزشه، این رو فقط کسی میفهمه که مثل من، سه سال آرامش رو ازش گرفته باشن. اصلا مثل دخترای لوس امروزی نیستید.
با خودم گفتم پس سه سال با هم زندگی کردن.
–شما لطف دارید.
مکثی کرد و عاشقانه نگاهم کرد.
–تلما.
قلبم ریخت.
سوالی نگاهش کردم.
–قبل از این که سوالی از من بپرسی بهم قول بده که همینجوری که هستی باقی بمونی.
منظورش را نفهمیدم.
نجوا کردم.
–باقی بمونم؟
سرش را تکان داد.
–آره، عوض نشو، تا آخر عمرت همینجوری بمون.
یاد حرف آن خانم افتادم. زن سابق امیرزاده، میگفت مردها بعدها عوض میشوند. برای همین گفتم:
–شما هم همینجوری بمونید.
لبخندش عمیق شد.
–به شرطی که شما برای همیشه کنارم بمونید.
نگاهم را به دستهایم دادم.
"یعنی الان خواستگاری کرد"
خنده ایی کرد.
–سکوتم که از قدیم گفتن علامت رضایته.
نگاهم را به چشمهایش دادم.
با نگاهش نوازشم کرد و گفت:
–من الان جوابم رو گرفتم. حالا هر سوالی داشتید بپرسید، چه سخت چه آسون.
تا خواستم حرفی بزنم صدای زنگ گوشیاش بلند شد.
نگاهی به صفحهاش انداخت و زیر لب زمزمه کرد.
–این دیگه کیه.
بعد عذر خواهی کرد و جواب داد.
همین که گفت الو، صدای فریاد آقایی که پشت خط بود آمد، شبیه طلبکارها حرف میزد.
امیرزاده هم داد زد:
–تو اصلا کی هستی؟
...
– کجا؟
نگران شدم.
امیرزاده به آن طرف پیشخوان رفت. نگاهش به در مغازه بود.
–من که کسی رو نمیبینم.
همان لحظه آنچنان ضربهایی به شیشههای مغازه خورد که از جایم پریدم و از ترس هین بلندی کشیدم و نگاهم را به در دادم. یک مرد عصبانی جلوی در ایستاده بود.
امیرزاده نگران به طرفم برگشت. یک چشمش به در بود و یک چشمش به من.
–نترسید، برم ببینم این دیوونه چی میگه.
مضطرب گفتم:
–نه نرید، زنگ بزنید پلیس، معلومه خیلی عصبانیه.
–آخه اصلا برم ببینم چی کارم داره، تا پلیس بخواد بیاد این مرتیکه تمام شیشهها رو آورده پایین.
من که از پشت تلفن چیزی از حرفهاش سردرنیاوردم.
گوشیاش را کنار سینی چای گذاشت و رفت.
همین که پایش را از مغازه بیرون گذاشت صدای داد و بیداد اوج گرفت.
آن مرد آنچنان عربده میکشید که یک آن از ترس به خودم لرزیدم. به طرف در مغازه دویدم.
از پشت شیشهی مغازه دیدم که آن مرد یقهی امیرزاده را گرفته، این آقا همانی بود که امروز به مغازه آمد و سراغ زن سابق امیرزاده را گرفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤎🔏📔•⊱
.
«إلاحنينےمابقےعند؎»
غیردلتنـگےچیز؎برایـمنمـانده!
.
⊰•🤎•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•🤎•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🌿•⊱
.
یہاستادداشتیمحرفقشنگۍمیزد..
مۍگفتاگہبہنامحرمنگاھڪرد؎؛
بدونهمسرتمنگاھمیکنہ...
دنبالهرچۍباشۍمتقابلا
همسرتهمدنبالهمونہ
عیناً؛نہ؛ولۍدرباطنچرا..
مجردومتاهلهمندارھ..
بروببین
دوستدار؎همسرتچجور؎باشه..
خودتمهمونطورباش..!
-چوفاطمھخواهۍ؛علۍباش..!
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#ټلـنگرانـه
⊰•🌿•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗•⊱
.
وصفتچهنویسمکهملامتنکندعشق،
حسینتوخیالاستکهتصویرندارد!"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#امامحسین
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🦋🔗💎•⊱
.
ســلامبَـرشمــا
وبَــردلهایــےڪہ
احــاطہتڪردهاند
یااباعبدالله..!💔
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-
خالـصشویم؛تاخـلاصبشیم . !
- حاجمھـد؎رسولـے🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت162
او اینجا چیکار میکرد؟
محکم یقهی امیرزاده را میکشید. دلم شور زد و بیاختیار به بیرون از مغازه دویدم و خودم را به آنها رساندم و رو به آن مرد کردم و گفتم:
–ولش کن، تو چی میخوای از جون ما،
این کار من امیر زاده را عصبانی کرد و با صدای بلندی گفت:
–شما چرا امدید اینجا؟ زود برید داخل.
کاری که گفته بود را انجام دادم.
امیرزاده میخواست زودتر همه چیز ختم به خیر شود، برای همین رو به آن مرد فریاد زد.
–تو چی میخوای؟ حداقل درست بگو منم بفهمم. من چه میدونم ناموس تو کیه؟
مرد هم فریاد زد.
–خودت خوب میدونی من چمه. بعد هم فحش داد.
امیرزاده مشتی حوالهی صورتش کرد بعد هم دستهای او را از یقهی خودش جدا کرد و هلش داد و به درخت چنار چسباندش. چند نفر دورشان جمع شدند.
مرد وقتی دید زورش به امیرزاده نمیرسد چاقویی از جیبش درآورد و در یک چشم بر هم زدن داخل شکم امیرزاده فرو کرد.
آنقدر این کار را به سرعت انجام داد که تا وقتی خون را ندیده بودم باورم نمیشد.
جیغ بلندی کشیدم و از مغازه بیرون دویدم.
امیرزاده یقهاش را رها کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و دولا شد. آن مرد پا به فرار گذاشت. یکی خواست دنبالش برود ولی دوستش جلویش را گرفت و گفت:
–ول کن، دنبال دردسری؟ ما که از هیچی خبر نداریم. خودم را به امیرزاده رساندم.
–چی شد؟ وقتی دستش را پرخون دیدم فریاد زدم.
–یکی به اورژانس زنگ بزنه، تو رو خدا به اورژانس زنگ بزنید داره خون ازش میره.
از گوشهی پیراهنش گرفتم و کمکش کردم تا کنار درخت بنشیند.
دوباره نگاهی به زخمش انداختم.
–وای همینجوری داره خون میاد. با بغض گفتم:
–براتون چیکار کنم؟ چطوری خونش بند میاد؟
آقایی نزدیکمان شد انگار امیرزاده را میشناخت فکر میکنم یکی از کاسبهای همسایه بود.
–علی آقا الان آمبولانس میاد فقط گفتن تا اونا برسن باید جلوی خونریزی رو بگیریم. بعد رو به من پرسید:
–خانم پارچه ایی چیزی دارید؟
اشکم ریخت بلند شدم و به طرف مغازه دویدم. مقداری پارچهی دوخت و دوز داخل کولهپشتیام بود. همه را برداشتم و با عجله به طرف امیرزاده دویدم.
نگاهی به شکم غرق به خونش انداختم. با دستش جایی که چاقو خورده بود را محکم فشار میداد ولی باز هم خون ریزی قطع نمیشد.
گفتم:
–دستتون رو کنار بکشید وقتی پارچهها رو گذاشتم دوباره دستتون رو روی زخمتون فشار بدید.
همهی پارچه ها را روی زخمش گذاشتم. امیرزاده نمیتوانست دستش را محکم فشار دهد. من هم خجالت میکشیدم این کار را انجام دهم. اصلا این همه نزدیکی به او توانی برایم نمیگذاشت.
گفتم:
–باید خیلی محکم فشار بدید وگرنه خونریزی قطع نمیشه. آن آقا گفت:
–خانم شما برید کنار من نگهش میدارم.
واقعا هم زور یک مرد لازم بود.
امیرزاده گفت:
–ممنون آقا سروش.
آقا سروش پرسید:
–باید ازش شکایت کنی، مرتیکه دیوونه بود.
امیرزاده گفت:
–قبلا هم تو کافی شاپ بهم گیر داده بود، اون موقع فکر کردم تصادفی بوده ولی انگار بد جور رو من کلید کرده حالا دلیلش رو نمیدونم.
بعد نگاهش را به من داد با دیدن اشکهایم گفت:
–گریه نکنید، من که حالم خوبه، میشه برید گوشیم رو بیارید به برادرم خبر بدم.
دوان دوان به طرف پیشخوان رفتم و گوشیاش را چنگ زدم.
کیف خودم را هم برداشتم و از مغازه بیرون آمدم و ریموت مغازه را زدم. کنارش زانو زدم و گوشی را به طرفش گرفتم. دستهایش آعشته به خون بودند برای همین گوشی را نگرفت.
–خودتون برید از لیست مخاطبین و اسم حسین داداش رو بگیرید.
صفحهی گوشیاش را که باز کردم با عکسی که دیدم جا خوردم.
روی صفحهی گوشیاش عکس تابلوی شعری بود که از من خریده بود.
حس خوبی پیدا کردم و این بار از مهربانی و توجهش اشکم بارید.
شمارهی برادرش را گرفتم و گوشی را کنار گوش امیرزاده گذاشتم.
او با سرش گوشی را نگه داشت و من دستم را عقب کشیدم.
امیرزاده با کلمات بریده بریده همه چیز را برای برادرش توضیح داد.
نگاهم به صورتش بود که گاهی از درد مچاله میشد.
در دلم خدا خدا میکردم که اتفاقی برایش نیفتد.
حرفهایش که تمام شد گفت:
–میشه گوشی رو بردارید.
با احتیاط طوری که انگشتهایم به صورتش نخورد گوشی را از روی گوشش برداشتم.
نگاهی به من انداخت و سعی کرد لبخند بزند.
–من که حالم خوبه چرا گریه میکنید؟
با پشت دست اشکهابم را پاک کردم.
–خیلی درد دارید؟
نوچی کرد.
–نه بابا چیزی نشده.
چند دقیقه بعد آمبولانس آمد.
او را داخل آمبولانس گذاشتند.
من هم میخواستم سوار شوم. ولی امیرزاده مانع شد.
تلما خانم شما نیایید بیمارستان، اونجا کروناییها زیادن یه وقت خدایی نکرده مبتلا میشید. داداشم گفت سریع خودش رو...
آقای پرستار حرفش را برید:
–بیمارستان اصلا جا نداره، امیدوارم معطل نشید.
آقا سروش رو به من گفت:
–شما بفرمایید من همراهش میرم.
امیرزاده دوباره گفت:
–آقا سروش شما هم اذیت میشید نیایید بهتره.
ولی آقا سروش گوش نکرد و سوار شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت163
رنگ امیرزاده پریده بود. حالش چندان خوب نبود ولی با این حال چشمش به من بود.
آقای پرستار پرسید:
–سر چی چاقو خوردی؟
نگاه از من گرفت.
–باور کنید درست نفهمیدم، میگفت ناموسم امده تو مغازهی تو، حالا ناموسش کیه و ماجرا از چه قراره نفهمیدم. یه جوری کاراش غیر عادی بود، انگار نمیفهمید چیکار میکنه.
فوری گفتم:
–ناموسش همون خانمه که بهتون گفتم بود.
امیرزاده با تعجب پرسید:
–مطمئنید؟
–بله.
تا پرستار خواست در آمبولانس را ببندد سرآسیمه گفتم:
–عه گوشیتون، پیشتون باشه لازم میشه.
آقا سروش گوشی را گرفت و امیرزاده چشمهایش را باز و بسته کرد و برای آرامش من لیخند زد.
دوباره من ماندم با کلی دلشوره و نگرانی.
دیگر مغازه را باز نکردم. از این که تنها در مغازه بمانم میترسیدم.
به طرف خانه راه افتادم و به ساره زنگ زدم.
با اولین بوق جواب داد.
با بغض گفتم:
–ساره اگه بدونی چه اتفاقاتی افتاد.
–دوباره چی شده؟ چته؟ من الان از اون موقع منتظرم تو بهم زنگ بزنی خبر بدی.
با مکث پرسیدم:
–خبر چی؟
–کوفت و خبر چی؟ بالاخره چی گفت زنش بود؟
–آهان اونو میگی، نه بابا، من چاقو خوردنش رو میگم.
هینی کشید.
–یا خدا، چاقو چرا؟ کی چاقو زد؟
بغضم شدیدتر شد.
–همون مرده که امده بود مغازه سراغ زن سابق امیرزاده رو میگرفت.
–زن سابقش؟!
–آره، آره، اون زن سابقش بوده. دروغ گفته زنشه.
دوباره هینی کشید.
–تو مطمئنی؟ از کجا میدونی؟ شاید امیرزاده داره بهت دروغ میگه.
از حرفش یک آن بغضم را قورت دادم و همانجا ایستادم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
–امیرزاده دروغ نمیگه، گفت دوساله جدا شدن. توام چه حرفهایی میزنیا، اصلا چرا باید دروغ بگه...
ساره نفسش را بیرون داد.
–اصلا با تو نمیشه حرف زد
فعلا کور و کری، درکت میکنم.
واسه همین خودم باید دست به کار بشم. فهمیدنش کاری نداره. فقط باید اون دختره رو پیدا کنم. حالا جریان چاقو رو تعریف کن ببینم، جریان چیه...
تمام ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کردم.
در آخر تصمیم گرفتیم که تا وقتی امیرزاده حالش خوب شود ساره هم در مغازه کنار من باشد و بساطش را هم همانجا روی پیشخوان پهن کند و بفروشد.
در آخر ساره خندید و گفت؛
–فکر کنم آخرش این مغازهی امیرزاده تبدیل بشه به مغازهی مترو فروشان.
–البته ساره اول باید از امیرزاده اجازه بگیرما.
به خانه که رسیدم اول سرکی در اتاق مادربزرگ کشیدم و سلام کردم. وقتی دیدم روی تشکش نشسته و در حال دوختن تابلو است همانجا ماتم برد.
–مامان بزرگ چیکار میکنید؟ شما باید استراحت کنید.
مادر بزرگ دست از کارش کشید.
–من حالم خوبه دخترم الان فقط واسه قرنطینه اینجا دور از بقیه نشستم. خودم به مامانت گفتم به منم از اینا بده بدوزم حوصلم سر رفته بود.
–مگه بلدید؟
–دیگه حاشیهی دورش رو که میتونم بدوزم.
لبخند زدم.
–شما معرکهاید.
به اتاق خودمان که رفتم دیدم بقیه آنجا مشغول کار هستند.
همانطور که کیف و مانتوام را از پشت در آویزان میکردم گفتم:
–میگم مامان، یه فکری کردم.
مادر سوزنش را بین دندانهایش گذاشت و همانطور که در جعبهی مرواریدها دنبال چیزی میگشت گفت:
–چی؟
پچ پچ کنان ادامه دادم.
–مامان بزرگ رو همینجا به عنوان نیروی کار نگه داریم، به نظرم روزی دوتا تابلو بتونه بدوزه ها...
نادیا نوچ نوچی کرد.
–بیچاره مامان بزرگ شانس آورده مریضه وگرنه تو الان حسابی ازش کار میکشیدی.
محمد امین خندید.
–فکر کنم تلما به هر کی میرسه که دوتا دست و دوتا چشم داره به عنوان نیروی کار نگاهش میکنه.
نادیا ادامهی حرف او را گرفت.
–البته طرف یه چشمم داشته باشه کار نادیا راه میوفتهها.
مادر سرش را به کارش مشغول کرد و زمزمه کرد.
–اتفاقا مامان بزرگ باید بمونه چون فعلا خونه ایی نداره که برگرده.
متعجب کنار مادر نشستم.
–مگه خونش چی شده؟
–عموت داره میفروشه، احتمالا آخر هفته میرن واسه معامله.
کنجکاو پرسیدم.
–یعنی مامان بزرگ خبر نداره؟
–نه، حالا گفتیم حالش کاملا خوب بشه بعد بهش بگیم.
لبهایم را بیرون دادم.
–به نظر من که حالش خوبه، زودتر بهش بگید، یه وقت ناراحت میشه.
–بابا بهتر میدونه، بالاخره خانواده خودش رو بهتر میشناسه.
نادیا گفت:
–من دلم واسه این میسوزه که بیچاره مامان بزرگم مثل ما باید بره مستاجری.
پرسیدم.:
–مامان، ما با پولی که از فروش خونه میگیریم نمیتونیم یه خونه بخریم؟
مادر بلند شد.
–نمیدونم، شنیدم خونه خیلی گرون شده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت164
آن شب چند بار به امیرزاده پیام دادم ولی اصلا پیامها را ندیده بود.
دلم برایش شور میزد.
با حرفهایی که زده بود، حالا دیگر حداقل میتوانستم زنگ بزنم و دچار عذاب وجدان نبودم.
دلم میخواست آن خانم را که گفته بود من همسر امیرزاده هستم را پیدا کنم و فقط بپرسم چرا این حرف را زده، چرا با همین یک جملهاش اینقدر اعصاب مرا به هم ریخته بود.
اصلا باید در مورد همه چی از او میپرسیدم.
گوشی را برداشتم تا شماره امیرزاده را بگیرم ولی با خودم گفتم شاید جلوی برادرش معذب باشد. برای همین منصرف شدم.
باید این خبر را به رستا هم میدادم. زنگ زدم و مفصل تمام حرفهای امیرزاده و اتفاقاتی که افتاد را برایش توضیح دادم.
خوشحال بودم که ماجرای برادرشوهرش خود به خود کنسل شد.
فردای آن روز به نزدیک مغازه که رسیدم دیدم ساره منتظرم است.
–چه سحر خیز.
لبهایش را کج کرد.
–سحرخیز چیه، لنگ ظهره، اینجوری میای سر کار؟
ریموت را زدم.
–مگه کله پاچهاییه، صبح زود بیام چیکار کنم؟
وارد مغازه شد و کولهاش را روی پیشخوان گذاشت.
–چه خبر؟
با ناراحتی گفتم:
–اعصابم خرده ساره، دیروز بهش پیام دادم حالش رو پرسیدم تا حالا جواب نداده. نگرانشم، . رومم نمیشه بهش زنگ بزنم، میگم شاید گوشی دست برادرش باشه.
–خب دست هر کی میخواد باشه، زنگ بزن بگو من همکارشم، خواستم حالش رو بپرسم.
نگاهم را پایین انداختم.
–شاید درست نباشه، شاید امیرزاده دوست نداشته باشه...
دستش را در هوا تکان داد.
ول کن بابا توام، کدوم بیمارستانه؟
اسم بیمارستان را که گفتم فوری سرچ کرد و شمارهی بیمارستان را پیدا کرد و زنگ زد. بعد از چند دقیقه که به متصدی وصل کردند اسم و فامیل امیرزاده را گفت و حالش را پرسید. بعد گوشی را روی بلندگو گذاشت.
متصدی بعد از پرسیدن نسبت ساره گفت:
–ایشون دیشب عمل کردن، الانم تو بخشن. حالشون خوبه.
ساره گفت:
–ببخشید خانم حالا که به خاطر کرونا نمیتونم بیام برادرم رو ببینم
میشه وصل کنید تلفنی باهاش حرف بزنم، هر چی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده نگرانم.
خانم مکثی کرد و خواست بهانهایی بیاورد که دوباره ساره التماس کرد.
بعد خانم شماره داخلی و اتاق را داد و گفت که بگیم برامون وصل کنن
ساره بدون این که نظر مرا بخواهد شماره داخلی را گرفت و بعد هم شماره تخت را گفت.
قلبم چیزی نمانده بود از جایش کنده شود. آقایی گوشی را برداشت.
ساره فوری سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
–ببخشید میتونم با علی آقا صحبت کنم؟
–آن آقا پرسید:
–شما؟
چشمهایم را بستم.
–من همکارشونم. برای چند لحظه دیگر صدایی از آن طرف خط نیامد.
ساره نگاهی به گوشیاش انداخت.
تا خواست قطع کند صدای خش دار امیرزاده را شنیدم.
–الو...
ساره لبخند زد و گوشی را به طرفم گرفت و با ابرو اشاره کرد که حرف بزنم.
دچار لکنت شده بودم، هنوز هم به کارهای ساره عادت نداشتم، فکر نمیکردم به این سرعت بتواند با او تماس بگیرد.
امیرزاده دوباره گفت:
–الو...
ساره اخم کرد و ضربهایی به پهلویم زد و پچ پچ کرد.
–دوباره لالمونی گرفتی؟ میخوای قطع کنه؟
با من و من گفتم:
–الو، س...سلام.
–سلام. شمایید تلما خانم؟ حالتون خوبه؟
به آرامی گفتم:
–ببخشید مزاحم شدم، پیام دادم جواب ندادید نگران شدم.
–ببخشید، گوشیم رو برادرم برده گذاشته تو ماشینش، چند بار بهش گفتم بره بیاره، میخواستم بهتون زنگ بزنم، ولی داداش گفتن هر کس باهات کار داشته باشه به من زنگ میزنه دیگه.
بعد خندهایی کرد و ادامه داد:
– تنبلی تو خانواده ما ارثیه...
فوری گفتم:
–نه شما تنبل نیستید، اگه حالتون خوب بود حتما میرفتید میاوردید.
از تعریفم خوشش آمد.
–ممنون. خلاصه ببخشید دیگه، من هر دفعه جز نگران کردن شما کار دیگهایی انجام ندادم.
–خداروشکر که حالا حالتون خوبه. خواستم یه موضوعی رو هم بهتون بگم.
مشکوک پرسید:
–چی شده؟
–چیز مهمی نیست، فقط خواستم ازتون اجازه بگیرم تا برگردید ساره تو مغازه پیش من باشه، آخه به خاطر اون اتفاق دیگه میترسم تنها بیام مغازه.
لحن مهربانی گرفت.
–حق دارید بترسید. اون مغازه متعلق به خودتونه، ولی اون دختره اونجا نباشه بهتره، همش دنبال دردسره.
زیر چشمی نگاهی به ساره انداختم و گفتم:
–باشه، هر جور که شما صلاح میدونید.
انشاالله زودتر حالتون خوب بشه و بتو نید...
وسط حرفم ناگهان ساره گوشی را عقب کشید و قطع کرد.
–چرا قطع کردی؟ داشتم حرف میزدم.
اخم کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🔗•⊱
.
ایرفتهوبرسینهماداغنهاده
سوگندبهجانتوکهاندردلمایی♥️!(:
.
⊰•💙•⊱¦⇢#روزتونشهدایے
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت165
–لازم نکرده، من و باش که خودم رو به آب و آتیش زدم که شما با هم حرف بزنید. حالا دیگه من شدم دردسر. اصلا این امیرزاده رو ول کن.
پس فردا لابد میخواد بگه دوستت نیاد تو خونه زندگی ما، اونوقت توام میخوای سرت رو کج کنی و بگی، چشم هر جور شما صلاح میدونید.
جملهی آخر را که گفت سرش را کج کرد.
سرم را پایین انداختم.
–خب بهش حق بده ساره، یادت رفته دفعهی پیش باهاش چیکار کردیم.
ساره داد زد.
–چیکار کردیم؟ تقصیر خودش بود، میخواست از اول همه چی رو درست برات توضیح بده.
دیدم دوباره ساره میخواهد گر بگیرد برای همین حرفی نزدم.
به آشپزخانه رفتم و صدایش کردم.
وقتی آمد یک لیوان آب دستش دادم.
–بیا ابن رو بگیر بخور.
با غیظ نگاهم کرد.
–حالا کی آب خواست.
–آب نطلبیدس دیگه، بخور.
با اکراه لیوان لیوان آب را سر کشید.
با صدای زنگ گوشیام به طرفش رفتم ساره هم دنبالم آمد.
اسم امیرزاده را که دیدم ذوق زده گفتم:
–ساره نگاه کن، خودش زنگ زد.
ساره نگاهش را تابی داد و حرفی نزد.
همین که جواب دادم گفت:
–ببخشید، نمیدونم چرا قطع شد. داداش رو فرستادم رفت گوشی خودم رو آورد. زنگ زدم بگم اگر میخواهید به ساره خانم بگید بیاد مغازه اشکالی نداره.
درسته ازش شاکیام، ولی همین که حواسش به شما هست دستش درد نکنه. اینجوری حداقل خیالم از طرف شما راحته.
لبخند زدم.
–خیلی ممنونم، لطف کردید. راستش یه موضوع دیگه هم هست، میخواستم بهتون بگم.
–جانم؟
گاهی فقط کافیست یک کلمه بشنوی و تمام سلولهای بدنت به لرزه در بیایند. این یک کلمههای ویران کننده گاهی آنقدر پر قدرت هستند که باورت نمیشود. گاهی ابن جانم گفتنها جانت را میگیرند.
–تلما خانم؟ چی شد؟ بگید راحت باشید من سراپا گوشم.
میدانم تو گوش میدهی این منم که زبان گفتنم کم آورده، کاش کمی فرصت میدادی و اینطور بی مقدمه به جانم نمیافتادی.
ساره سقلمهایی به پهلویم زد و مرا به خودم آورد.
–خواستم بگم اگر راضی هستید ساره اجناسش رو گوشه پیشخوان بچینه برای فروش.
این بار قهقه زد و وسط خندیدنش صدای نالهاش بلند شد.
–آخ...،
هراسان پرسیدم:
–چی شد؟
–هیچی بخیههام درد گرفت. من گفتم اون ساره خانم مجانی کاری انجام نمیدهها...
ساره با شنیدن این حرفش پشت چشمی نازک کرد و رفت پرید روی پیشخوان و نشست.
امیرزاده گفت:
–مشکلی نداره، فقط بهش بگید مغازه رو بازار روز نکنهها...
نگاهی به ساره انداختم.
–باشه چشم.
–چشمتون بی بلا، فقط...
–فقط چی؟
–اوم، فقط خیلی مواظب خودتون باشید.
–شمام همینطور.
مادر بزرگ دیگر کمکم از اتاقش بیرون میآمد. سرفهاش هم بهتر شده بود.
ماجرای فروش خانه را فهمیده بود و ناراحت گوشهی کاناپه کز کرده بود.
کنارش نشستم و گفتم:
–مامان بزرگ چرا ناراحتید؟ بهتر که خونه فروخته شد، اصلا شما همینجا پیش ما بمونید، ما از خدامونه...
مادر هم آمد و کنارمان نشست.
–مادر شما روی سر ما جا دارید. خدا شاهده اگه اینجا بمونید ما هممون خوشحال میشیم.
مادر بزرگ فکری کرد و رو به مادر گفت:
–تو الان نزدیک سی ساله عروس منی، تو این مدت جز خوبی و مهربونی و انسانیت چیزی ازت ندیدم. همیشه کمک حالم بودی. خدا پدر و مادرت رو بیامرزه همیشه دعاشون میکنم. ولی من هیچ وقت نتونستم کاری برات بکنم. حتی گاهی دخترام مثل حالا ترسیدن بهم نزدیک بشن ولی تو راضی نشدی من رو ول کنی، تو این مدت از پا افتادی از بس مواظبم بودی. از دیشب میدونی به چی فکر میکنم؟
من و مادر هر دو پرسیدیم:
–چی؟
–این که منم حداقل این آخر عمری یه کاری برای شما انجام بدم. بیایید با کمک هم سهم جلال رو بخریم. من مستاجر رو در میارم شما بیایید بشینید طبقهی پایین. دخترام رو هم فعلا راضی میکنم تا کمکم پولشون رو بدیم.
من و مادر بهت زده به همدیگر نگاه کردیم.
مادر گفت:
–آخه ما به جز پول پیش این خونه و یه پسانداز مختصر چیزی نداریم.
مادر بزرگ گفت:
–شما ماشینتون رو هم بفروشید هر چی کم امد من دارم. بقیهاش رو من میدم.
من ذوق زده گفتم:
–اینجوری خیلی خوب میشه، ما هم از این مستاجری خلاص میشیم.
مادر با نگرانی گفت:
–شاید بابات قبول نکنه.
التماس آمیز گفتم:
–اگه شما بهش بگید حتما قبول میکنه.
–آخه عمههاتم باید راضی باشن.
مادر بزرگ گفت:
–اونا راضی هستن. تو این چند سال هر دفعه جلال حرف فروش خونه رو زد دخترا خودشون همین پیشنهاد رو به من میدادن.
تو برای دخترای من مثل خواهر بودی، همیشه هواشون رو داشتی اونا خیلی دوستت دارن.
مادر سرش را کج کرد.
–من هر کاری کردم وظیفم بوده، والا من از حرفهاتون اونقدر غافلگیر شدم که نمیدونم الان چی بگم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت166
چند روزی بود که ساره همراهم در مغازه بود. برایم جالب بود که هر مشتری که حتی برای قیمت گرفتن وارد مغازه میشد شده حتی یک خرید از ساره میکرد.
برایش خوشحال بودم که با آمدن به اینجا درآمدش سرجایش است.
نزدیک ظهر بود میخواستم ناهار گرم کنم که با هم بخوریم.
همان موقع خانمی که ادعا میکرد همسر آقای امیرزاده است وارد مغازه شد. حالا دیگر اسمش را میدانستم.
من و ساره با تعجب نگاهش کردیم.
جلوی پیشخوان ایستاد و پرسید:
–بازم خودش نیست؟
از او دلخور بودم با دروغی که گفته بود باعث خیلی مشکلات شده بود.
وقتی دید جوابش را نمیدهم و طلبکارانه نگاهش میکنم.
گفت:
–چیزی شده؟
ساره پرسید:
–جنابعالی خبر نداری؟ شوهر آیندت فرستادش بیمارستان هلما خانم؟
کمی دستپاچه شد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت:
–منظورت چیه؟
ساره طلبکارانه گفت:
–منظورمون اینه که ما همه چیز رو میدونیم، الانم حتما امدی ببینی امبرزادهی بدبخت مرده یا زندس. خیالت راحت زنده میمونه، فقط چندتا بخیه خورده.
اوم هم کم نیاورد.
–یعنی اینقدر عمیق بوده که کارش به بیمارستان کشیده شده؟
ساره گفت:
–یعنی نقشه رو خوب اجرا نکرده؟ قرار بوده سطحیتر بزنه؟
–نه، میثم گاهی اختیار از کفِش میره و نمیتونه خودش رو کنترل کنه.
ساره دست به سینه شد.
–خب اگه مریضه بره دکتر، چرا تو خیابون میچرخه.
هلما حرفش را تایید کرد.
–الان داره همین کار رو میکنه.
با حرص گفتم:
–اینجوری که سنگ رو سنگ بند نمیشه. چون این دومین باره باهاش درگیر میشه.
خانم سرش را پایین انداخت.
–همش تقصیر منه.
ساره دست به کمر شد.
– شما بهش گفتید بره جوون مردم رو چاقو بزنه؟
تیز به ساره نگاه کرد.
–چرا باید این رو بگم. اون فقط از دلایل طلاقمون پرسید منم اذیت و آزارهایی که دیده بودم رو گفتم، حتما اونم ازش
کینه گرفته. من فقط درد و دل کردم.
کش دار گفتم:
–آزار و اذیت؟ اونم آقای امیرزاده؟
ساره پرسید:
–حالا آدم قحط بود؟ حتما باید با این دیوونه درد و دل میکردی؟
هلما رو به من گفت:
–گول ظاهرش رو نخور، منم اول فکر کردم خیلی مرد خوبیه ولی بعدا فهمیدم اصلا نشناختمش. بعد رو به ساره ادامه داد:
–میثم شاگردمه. پسر خوبیه، فقط گاهی...
از حرفش دلم ریخت. به ساره نگاه کردم.
ساره پرسید:
–تو که از شوهر سابقت اینقدر شکاری پس چرا اون روز به این رفیق ما گفتی که زن آقای امیرزاده هستی؟
کف دستش را روی سینهاش گذاشت و به من نگاه کرد.
–من گفتم؟ کی؟
پوزخندی زدم.
–یادت نمیاد؟ همون روز که کم مونده بود با ماشین زیرم کنی.
ساره گفت:
–بایدم یادت نیاد، آدم دروغگو کم حافظه میشه.
رو به ساره گفت:
– خانم تهمت نزن. این دوستت گوشاش مشکل داره، من گفتم قبلا همسرش بودم.
ساره با تعجب نگاهم کرد. هر چه به ذهنم فشار آوردم یادم نمیآمد که او کلمه قبلا را به کار برده باشد.
ساره طلبکارتر پرسید;
–خب مگه ازش جدا نشدی، مگه نمیگی مرد زندگی نبوده پس دم به ساعت چی میخوای اینجا؟ یا اونجا جلوی خونشون چی میخواستی؟
اخم کرد.
–مهریهام رو. هر ماه باید یه نیم سکه بده، ولی چند ماهه همش عقب میندازه من به پولش احتیاج دارم.
با تعجب گفتم:
–نیم سکه؟
سرش را تکان داد.
–آره، من بیشتر مهریهام رو بخشیدم. تازه اون انتظار داشت کلش رو ببخشم.
–یعنی شما طلاق خواستید؟
نگاهی به ساره انداخت.
–آره، یعنی خودشم میخواست ولی به خاطر سنگین بودن مهریه تحمل میکرد. چون سکه یهو خیلی گرون شد. البته ما چند ماه قبل از طلاقمون یه جورایی طلاق عاطفی گرفته بودیم.
ساره دوباره پرسید:
–من دلیل طلاق شما رو متوجه نشدم.
نگاهش را پایین انداخت.
–یه مسائل شخصیه دیگه.
ساره با لحن طلبکاری در حالی که به من اشاره میکرد گفت:
–یعنی چی؟ این میخواد باهاش ازدواج کنه، حقشه بدونه.
–شما مگه نگفتید نامزد داره، وضع مالی نامزدشم خیلی خوبه.
ساره کف دستش را روی سینهاش گذاشت.
–من؟ کی؟ نه عزیزم شما گوشات مشکل داره، من گفتم قبلا نامزد داشته نه حالا.
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🔗🌚•⊱
.
ڪیسٺڪه
عشقشسیدعلۍباشدومظلـومنباشد؟!♥️
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#جـانمفـداےتو
⊰•♥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii