🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت297
–ریشهی هر انسانی فهم و شعورشه، اگر ریشه نباشه با اشیا فرقی نداره.
دیدی وقتی یه شیء رو از یه سطح شیب دار می خوای هول بدی، همین که ولش می کنی میوفته، حالا هر چقدرم که بالا برده باشیش فرقی نداره، ولش کنی دوباره میاد سرجای اولش چون ریشه نداره. حتما یکی باید حرکتش بده مثل یه توپ.
ولی یه گیاه چون ریشه داره از دل سنگ و خاک و حتی آسفالت بیرون می زنه و می ره بالا و سعی می کنه خودش رو به طرف نور بکشه.
با رضایت نگاهش کردم.
–اهوم، ولی ریشه دار بودن آدما رو به راحتی نمی شه تشخیص داد.
با چشمهای خستهاش نگاهم کرد.
–فقط کافیه بفهمی تمایل داره به طرف نور بره یا نه. بعضی از آدما همین که رها می شن سقوط می کنن چون ریشه ندارن.
صدای محمد امین حواس هردویمان را پرت کرد.
–تلما، کوله پر شده، بقیهش جا نمی شه، چی کار کنم؟
علی جای من جواب داد.
–بقیهش رو خودم جمع میکنم میارم.
محمد امین با تردید نگاهم کرد.
–آخه بابا گفت همه رو جمع کنم ببرم.
اخم ریزی کردم و همان طور که کوله را از دستش میگرفتم گفتم:
–الان همهی مشکل ما جمع کردن همین چهار تا جنسه؟
محمد امین شانهای بالا انداخت و زمزمه کرد:
–اصلا به من چه.
علی گفت:
–صبح رفتین کلانتری؟
–نه، از خواب بلند شدم بابا خونه نبود. اون قدر حرف بود که کسی کلانتری یادش نبود.
–ولی باید بری، اون حرفایی که به من زدی رو باید به اونا هم بگی.
محمد امین فوری گفت:
–قراره با بابام بره.
علی نگاهم کرد.
–اگه پدرت کار داره می خوای باهم بریم؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
علی کوله را از دستم گرفت.
–پس زودتر راه بیفتیم بریم. بعدش خودمم می رسونمتون.
محمد امین جوری نگاهم کرد که انگار موافق نبود، ولی وقتی سکوت مرا دید او هم دیگر حرفی نزد.
روی صندلی که جای گرفتم برگشتم به محمد امین که روی صندلی عقب نشسته بود نگاه کردم.
تند تند با گوشیاش در حال تایپ کردن چیزی بود.
بعد از چند دقیقهگوشیام زنگ خورد.
مادر بود. اول برای این که سوار ماشین علی شده بودم مواخذهام کرد بعد هم گفت که زودتر به خانه برگردم، چون پدر از کارش زده و به خانه رفته که مرا به کلانتری ببرد.
حرف آخرش برایم قابل هضم نبود برای همین گفتم:
–چه فرقی داره مامان، ما الان با علی آقا داریم می ریم کلانتری دیگه.
مادر عصبانی شد.
–تو چرا متوجه نمی شی دختر؟
گنگ پرسیدم:
–یعنی چی مامان؟! پس چطوری برمیگشتم؟ ماشین نامزدمه...
–دختر تو چرا این قدر گیجی؟ صبح این همه حرف زدیم، تو چرا خودت رو زدی به اون راه؟ فکر کردی شوخیه؟ نامزد چیه؟ دیگه شما هیچ نسبتی با هم ندارید.
مثل این که خیلی دلت می خواد مثل همین دوستت کج و کوله بشی ها.
باورم نمی شد مادر با این لحن حرف بزند.
با بهت و حیرت یک نگاهم به علی بود که خیره به رو به رو نگاه میکرد و میدانستم گوشش پیش من است و یک نگاهم از آینه به محمد امین بود
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت298
–مامان، هیچ اتفاقی نمیوفته. هر چی بشه پای خودمه شما نگران نباشید. ببینید رستا هم با تصمیم شما مخالفه، شما که همیشه به حرف اون گوش میکردید، پس چرا...
مادر با حرص وسط حرفم گفت:
–گوشی، گوشی...
انگار جایش را عوض کرد و مسیر طولانی را طی کرد. با شنیدن صدای در شیشهای فهمیدم که به حیاط رفت. بعد صحبت کرد.
–تو خونه نمیتونم داد بزنم؛
اتفاقا چند دقیقه بعد از این که تو رفتی رستا حرف من رو تایید کرد و گفت زودتر باید این اتفاق بیفته.
با دهان باز به امیرزاده نگاه کردم.
–چرا آخه؟!
–چون اون زنیکه، یه عکس از تو براش فرستاده و نوشته بود که اگر میخواید جلوی همچین اتفاقاتی گرفته بشه بیشتر مواظب تلما باشید.
–اون شمارهی رستا رو از کجا آورده؟
علی که رگ گردنش نمایان شده بود لب زد:
–احتمالا از گوشی خود تو برداشته، زمانی که دستش بوده.
یادم آمد که من نام رستا را با عنوان خواهرم در گوشیام ذخیره کردهام.
مادر گفت:
–نمیدونم، فقط میدونم تو، اگه علی رو ول کنی همه به آرامش می رسن.
–مامان، هلما به زودی دستگیر می شه و همه چی تموم می شه، شما نگران نباشید.
مادر با صدای بلند گفت:
–من نمیدونم تو چرا این قدر ما رو اذیت می کنی؟ الان اعصاب رستا به هم ریخته. اون بدبخت مثلا زائوئه باید الان استراحت کنه، نه این که شیر بیاعصابی بده به اون بچه.
چند دقیقه دیگه شوهرش می رسه، ما چه جوابی داریم بهش بگیم؟
تو این وضعیت تو می گی دستگیر می شه، همه چی تموم می شه. اصلا دستگیرم بشه، تو جنس این جور زنا رو نمی شناسی تا زهرشون رو نریزن ول نمی کنن.
کلافه گفتم:
–لابد اونم تقصیر منه که اون واسه رستا عکس فرستاده؟
مادر داد زد:
–تلما داری یه کاری میکنی که واقعا زندانیت کنما، الان فقط خودت مطرح نیستی، تو که این قدر خودخواه نبودی.
بغضم گرفت و دیگر سکوت کردم.
مادر ادامه داد:
–زود بیا خونه، پدرت منتظره. بعد هم تلفن را قطع کرد.
مادر خیلی عوض شده بود.
زمزمه کردم:
" کِی هلما رو می گیرن تا ما یه نفس راحت بکشیم؟"
امیرزاده با ناراحتی نگاهم کرد و با صدای خش داری گفت:
حتی بگیرنش هم بعد از یه مدت آزادش می کنن.
مثلا ساره چه مدرکی داره که اونا این بلا رو سرش آوردن؟ مگه نگفتی هیچ مدرک پزشکی نیست که بگه اون مشکل جسمی داره.
فوقش واسه گروگان گیری تو زندان میفته و بعدشم آزاد می شه، تازه اونم اگه شما شکایت کنید، که احتمالا باز یه تهدیدی چیزی می کنه که پدر و مادرت منصرف می شن.
چند سال پیش رئیسشون رو گرفتن دیگه، آخرش چی شد؟ بعد از چند سال زندان، آزادش کردن. الانم رفته خارج از کشور، هر غلطی دلش می خواد از طریق همین فضای مجازی سر مردم در میاره.
محمد امین که تا آن موقع ساکت بود اعتراض آمیز پرسید:
–چرا آزادش کردن؟
علی نگاهش را به آینه داد.
–همین مردم، یعنی شاگرداش این قدر اعتراض کردن و رفتن و اومدن و تحصن کردن که باعث آزادیش شدن.
–خب چرا؟ مگه ندیدن چیکار کرده؟
علی نفسش را بیرون داد.
–آخه سر همه که این بلاهای ناراحت کننده نیومده بود. خیلیها همین الانم براش میمیرن بخصوص قشر خانمها. آقایونم چون بعضیهاشون واقعا توانایی بعضی کارها رو پیدا کرده بودن دلشون نمیخواست بساطشون به هم بریزه.
محمد امین کنجکاوتر شد.
–یعنی اونا میتونن فکر آدمها رو بخونن؟ یا وادارشون کنن که آدمها اون کاری که اونا میخوان رو انجام بدن؟
علی لبخند تلخی زد.
–چیه؟ برات جالب شده؟
وقتی سکوت محمد امین رو دید ادامه داد:
–فکر آدمها رو خوندن کار چندان سختی نیست ولی وادار کردنشون به کاری رو اگرم بتونن حتما قبلش مقدماتی انجام دادن که میتونن، مثل همین ماجرای عکس فرستادن و آماده کردن ذهن طرف مقابل. یعنی پیش زمینه به وجود آوردن، وگرنه انسانها با ارادهی خودشون هر کاری رو میکنن.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت299
وارد کوچه که شدیم سرعتش را کم کرد، ماشین خیلی آرام حرکت میکرد. هوا گرم بود و در کوچه پرنده پر نمی زد.
علی یک دستش روی فرمان بود و آرنج دست دیگرش را روی لبهی پنجره زیر چانهاش اهرم کرده و غرق در فکر بود. این طور پکر و بد حال ندیده بودمش حتی وقتی با هم در آن زیرزمین گیر افتاده بودیم.
این همه ناراحتیاش را نمیتوانستم ببینم.
جلوی در خانه که رسیدیم، ماشین را متوقف کرد.
محمد امین کوله را برداشت و با گفتن خداحافظ به خانه رفت.
نگاهم را به چهرهی سرتاسر غمش دادم.
به رو به رو خیره شده بود و پلک نمی زد.
یک نفس عمیق کشیدم و سرم را زیر انداختم.
–یادته اون روز که برات کپسول اکسیژن آوردم چی بهم گفتی؟
حرفی نزد.
ادامه دادم.
–اون روز که کرونا گرفته بودی، اوایل آشنایی مون رو می گم.
خیلی زود منظورم را فهمید. بدون این که نگاهش را از رو به رو بردارد گفت:
–آره یادمه، جلوی پنجرهی پاگرد ایستاده بودم و نگات میکردم. سینه م خیلی درد میکرد، نای حرف زدن نداشتم، اما به تو زنگ زدم تا صدات رو بشنوم. بعد از این که با تو حرف زدم خیلی بهتر شدم، اصلا احتیاج چندانی به کپسول پیدا نکردم.
پشت تلفن بهت گفتم ببخش که نمیتونم تعارفت کنم بیای خونه. اون روز با الان یه فرق بزرگ داشت، اونم محرم بودنمونه منظور از تعارف اون روز احترام بود چون تو که هیچ وقت بالا نمیومدی، حتی اگه من کرونا هم نداشتم. این حجب و حیای تو بود که من رو به طرفت کشوند. نفسش را محکم بیرون داد و نجوا کرد:
–برای یه مرد گنج بزرگیه.
بغض کردم.
–اون روز با اون شرایطتت ازم عذرخواهی کردی که نمیتونی بهم تعارف کنی، برای همین حالا من باید هزار بار از تو عذر خواهی کنم به خاطر این که با وجود محرم بودنمون، با این که تو خونه هیچ کس کرونا نداره، با این که تو زحمت کشیدی و من رو تا جلوی در خونه رسوندی، با این که نامزدم هستی ولی بازم نمیتونم تعارفت کنم بیای خونه حتی از روی احترام، چون اون جا بهت بیاحترامی می شه.
دیگر نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. با همان هق هق گریه ادامه دادم:
–من معذرت می خوام به خاطر همه چی. به خاطر حرفای اون روز خونواده م که میدونم حسابی ناراحتت کردن.
به خاطر همهی حرفایی که تو این مدت شنیدی و چیزی نگفتی. به خاطر اشتباهاتی که شاید نا خواسته خودم کردم و تو رو به دردسر انداختم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاهکن پارت299 وارد کوچه که شدیم سرعتش را کم کرد، ماشین خیلی آرام حرکت میکرد. هوا گرم
تقـدیمشمـٰاقشـنگـٰآ؎دݪ❤️🩹 . .
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚🌿🌚•⊱
.
باخـندها؎ڪهعڪستـودربرگرفٺـهاست
دیوارخانـهچھـرهےدیگـرگرفٺـهاسٺ!
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🌿•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️💫•⊱
.
اگر چادر زینب.....
لباس یاری امام زمانش بود....
پس.....
چادر من نذر زینب است....
ما در این راه پشت سر
زینب میرویم👌🌹
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#حجـٰابحیـٰا
⊰•❤️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🥀•⊱
.
لـٰالـٰاسـهروزآبنخـورد؎
دیگـهنمیخوامبارونببـٰاره . .
.
⊰•💔•⊱¦⇢#شیـرخوارهیحسیـن
⊰•💔•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⁵💙⃟🦋نیھـٰان ⁵💙⃟🦋خـانومآیسـٰان امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـٰاءال
⁶💙⃟🦋خـانومفاطمـه
⁶💙⃟🦋خـانومالنـٰاز
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـٰاءاللههرحـٰاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
الـٺماسدعـٰا🤍
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-
توقلبیڪهجایِشھیـدنیست
اونقلـبنیست!قبـره . . .
- حـٰاجحسینیڪتـٰا -
⊰•❤️🩹🍃🌚•⊱
.
- مندلمخوشهبهاینگریهوزاری ، بههمینکهتوبهممحلبزاری ..
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#حسینم
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰💔🔗😢⊱
.
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
غیرتوحسینهمهباهامبَدَن..
همهغیرتو،توسختیاپَسَمزدن:
هیشکیجزخودتغصهمونخورد!
هرکیاسرارموفهمیدآبروموبرد..
مَحرماسرارم،همهکسوکارم..
مندوستدارم💔
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله ( :
.
⊰•💔•⊱¦⇢#ڪربلـٰا
⊰•💔•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🔗❤️🩹•⊱
.
مثلاًوسطدرگیریروزمرتیهخط
روضهمیخونییهاشکازچشماتمیاد،
میدونیبهاندازهییهاشک
برایامامحسیندلتپاکمیشهازغبارگناه💔:)
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#چـٰادرانـهمذهبـے
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت300
سرش را به طرفم چرخاند. نگاه پر از غمش را در جزء جزء صورتم سُراند.
با انگشتش اشکم را گرفت و سرم را به طرف خودش کشید و به سینهاش چسباند.
با صدایی که انگار تمام غمهای عالم را یدک می کشید، گفت:
–گریه نکن، تو کاری نکردی که نیاز به عذرخواهی داشته باشه. خدای ما هم بزرگه.
تا وقتی تو رو دارم از حرف کسی ناراحت نمی شم. این جوری گریه میکنی فکر قلب من رو نمیکنی؟
حالم رو از این بدتر نکن.
کاش دوباره کرونا میگرفتم و به خاطر اون چند روز از هم دور می شدیم و تموم می شد.
دستم را روی لب هایش گذاشتم.
–نگو...خدانکنه.
برای چند لحظه سرش را روی سرم گذاشت و بوسهای از روی شالم برداشت.
بعد دستمال کاغذی مقابلم گرفت و از ماشین پیاده شد.
پشتش را به من کرد و به ماشین تکیه داد. دست هایش را روی سینهاش جمع کرد و سنگ ریزهای که زیر پایش بود را به بازی گرفت.
بعد از چند دقیقه من هم پیاده شدم.
پای رفتن به خانه را نداشتم.
ماشین را دور زد. به طرفم آمد و دستم را گرفت.
–می خوای بری؟
دستش را فشار دادم و نگاهم را به کفش هایم دادم.
–حتما الان تو خونه منتظرم هستن، زودتر برم تا دوباره عصبانی نشدن و همه چی رو از چشم تو ندیدن.
–حاضرم همه رو تحمل کنم ولی تو بیشتر بمونی.
دستش را محکمتر فشار دادم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
صدای زنگ گوشیام بلند شد.
صفحهاش را نگاه کردم.
نادیا بود.
فوری جواب دادم.
–الو نادیا، دارم میام پشت درم.
نادیا اعتراض آمیز شروع به صحبت کرد. ولی من فوری قطع کردم.
–حتما کار دارن. دیگه باید برم.
جوابش فقط نفس عمیقش بود و نگاهی که جگرم را آتش زد.
تا جلوی در خانه هم قدم شدیم.
زنگ در خانه را فشار دادم و در فوری باز شد. انگار کسی پشت آیفن منتظر ایستاده بود.
–میبینی؟! وقتی آدم عجله داره و پشت دره، حالا حالاها کسی نمیاد در رو باز کنه ولی وقتی می خوای پشت در بمونی، انگار همه پشت آیفن منتظرن که تو در بزنی و در رو برات باز کنن.
سرش را به تایید حرفم تکان داد و جوری نگاهم کرد که قلبم از جا کنده شد.
انگار او بیشتر از من این جدایی را باور داشت، نگاهش قلبم را میترساند.
در حالی که سعی میکردم صدایم نلرزد نجوا کردم:
–ببخش که بدون تو باید برم.
به عادت همیشه چشمهایش را باز و بسته کرد و این اولین بار بود که بدون لبخند این کار را میکرد. حتی نتوانست لبخند ساختگی بزند.
دست هایش را داخل جیبش برد و زمزمه کرد:
–به سلامت.
ولی نرفت، همان جا منتظر ایستاد.
آرام جوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم:
–همین که بری دلم برات تنگ می شه.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت301
جلوتر آمد انگشت سبابهاش را خم کرد و چند بار نوازش وار روی گونهام کشید.
–من نمی رم، این جام.
یه وقتایی دلت هر روز واسه دیدن یکی لحظه شماری می کنه، خدا کاری می کنه که یا نتونی ببینیش یا کلا از دیدنش محروم بشی. یه وقتایی هم چشم دیدن یه نفر رو نداری باز همون خدا کاری میکنه که همه ش جلوی چشمت باشه، یا خودش یا کاراش.
نجوا کردم:
–خدا یه کاری می کنه، یا بندهی خدا؟
با اطمینان گفت:
–شک نکن! خدا، بنده چی کاره س؟ مثل مادری که یه وقتایی یه چیزایی رو از بچه ش قایم میکنه و می گه اگر بچهی خوبی باشی بهت می دم. تو بچگیات مادرت از این کارا نکرده؟
دوباره بغض کردم.
–چطوری باید بچهی خوبی باشیم؟
دستش را به صورتش کشید.
–نباید فراموشش کنیم.
کیف روی دوشم را کمی جابهجا کردم.
–ولی من که همیشه به یادش هستم.
–همین الان نبودی، گفتی جدایی ما کار بندهی خداست. تا خدا نخواد بنده هیچ کاری نمی تونه بکنه، حتی یک لحظه نذار این فکر ازت جدا بشه.
مادر از پشت آیفن پرسید:
–تلما چرا نمیای؟
دستپاچه گفتم:
–الان میام مامان.
علی چشمهایش را باز و بسته کرد و این بار لبخند تلخی چاشنیاش کرد.
بغضم را به زور قورت دادم.
–به امید دیدار.
او هم همین جمله را تکرار کرد و آخرش با تاکید گفت:
–ان شاءالله.
با یک دستش در را برایم باز کرد و به پنجرهی اتاقم اشاره کرد.
–یادته هر دفعه میومدم خونه تون از اون پنجره می پریدی تو حیاط و غافلگیرم میکردی؟
من هم نگاهم را به حیاط دادم.
–آره، آخه دلم میخواست قبل از همه ببینمت. جلوی مامان اینا روم نمی شد باهات دست بدم.
وارد حیاط شدم و به طرفش برگشتم.
دلم نمیآمد در را ببندم ولی صدای مادر از سالن که این بار با عصبانیت صدایم می کرد باعث شد نگاهم را کوتاه کنم و چشمهای پر از غمش را پشت در بگذارم.
شاید با این کار او هم زودتر میرفت و کمتر اذیت می شد.
همان جا پشت در ایستادم تا صدای رفتنش را بشنوم. احساس کردم گوش هایم خودشان را به کف کوچه چسباندهاند یا انگار علی پا روی قلب من میگذارد و میرود.
آن قدر که صدای قدم هایش را واضح حس میکردم.
حتی صدای باز کردن در ماشین، بستنش، روشن کردنش و رفتنش را بلند و آشکار میشنیدم.
صدای شن های ریز کف آسفالت کوچه، که مثل قلب من زیر چرخ های ماشین کمرشان میشکست، صدای نفسهای پشت سرهمش، صدای تکان خوردن شانههایش و در آخر صدای موسیقی که به ناگهان از ضبط ماشینش بلند شد و در گوشم طنین انداخت را شنیدم؛
بی قرارم نگارم🎶🎶 تیره شد روزگارم🎶🎶 ابریام همچو باران🎶🎶🎶 کجایی تو ای جان، که طاقت ندارم....
بعد از این که از کوچه پیچید و از کوچهمان رفت دیگر چیزی نشنیدم. دنیا برایم پر از صدای سکوت شد.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت302
روبرویم در بستهی حیاط بود ولی من علی را میدیدمش که از کوچه وارد خیابان شد و همین طور به راهش ادامه می داد.
غمی که در قلبم حس میکردم آن قدر برایم سنگین بود که باعث تار شدن دیدم شد.
اما نه، انگار سایهای جلویم بود که چیزی را تکان میداد.
تصویر نادیا را تشخیص دادم که لب هایش تکان میخورد و چیزی را جلوی صورتم به این طرف و آن طرف می برد.
دلم میخواست واضحتر ببینمش، خواستم پلک بزنم اما نتوانستم.
دست نادیا به طرفم آمد و همان لحظه تکان محکمی خوردم.
آن قدر محکم که احساس کردم چاه عمیق و سیاهی زیر پایم باز شد و من در آن سقوط کردم و همه چیز تاریک شد.
احساس خفگی تمام وجودم را گرفت، برای نجات جانم چشمهایم ناخداگاه باز شدند. مادر لیوان آبی را جلوی دهان گرفته بود و به زور آب در حلقم میریخت.
داخل اتاق بودم و همهی خانوادهام اطرافم جمع شده بودند و نگران نگاهم میکردند.
ناگهان نادیا جیغ زد.
–به هوش اومد، به هوش اومد.
گریهی مادر نگاهم را به سمتش کشید.
–الهی بمیرم، ببین چه بلایی سر بچه م آوردن. خود به خود از هوش می ره.
بعد رو کرد به مادر بزرگ و پرسید:
–حاج خانم نکنه جادو جنبلش کردن.
مادر بزرگ مثل همیشه مادر را آرام کرد.
–جادو جنبلشم کرده باشن راه باطل کردنش هست، این قدر بیتابی نداره که مادر.
پدر پایین پایم ایستاده بود. همین که نگاهش کردم از اتاق بیرون رفت.
چند سرفهی محکم و جان دار باعث شد حالم جا بیاید و بهتر نفس بکشم. نادیا لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت و مجبورم کرد چند جرعهای بخورم.
–خوبی آجی؟
بلند شدم و نشستم و با همان احساس سنگینی که در زبانم داشتم گفتم:
–آره، افتادم تو چاه؟ همه به یکدیگر نگاه کردند و مادر نگاه نگرانش را به مادربزرگ داد.
مادربزرگ چیزی زیر لب خواند و فوت کرد.
–چیزی نیست مادر، یه کم اعصابش خرد شده.
مادر لیوان آبی که دستش بود را به محمد امین داد.
–من از اولشم با این ازدواج مخالف بودم. اصلا حس خوبی به این خونواده نداشتم.
اخم کردم.
–مامان علی مقصر نیست، اتفاقیه که افتاده، شما نباید برای زندگی ما تصمیم بگیرید.
–کدوم زندگی؟ هنوز وارد زندگیش نشدی اوضاعت اینه وای به حال بعد. خودت رو تو آینه دیدی؟ در عرض همین چند روز شدی مثل میت، بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•♥️🔏🫀•⊱
.
منتشنـہیِ
شروعغمےآسمانےام!
لطفـٰابرسرفیقبہدادجوانےام🤍/"
.
⊰•🫀•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•🫀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii