سـلامعلیڪمرفقـٰا . .
لطفـٰاحلـٰالبفـرمـاییدبنـدهدستتنھـٰا
چنـدروزےدرگیـربودم : )
انشـٰاءاللهامـروزرمـٰانوقـرارمیدیمبراتون '
《ادمینـٰاےگرامـےلطفـٰاهمڪارےداشتـهباشید》
⊰•🖤🔏•⊱
.
بیمـٰادر؎ڪشیدها؎ایمھـربانپدر . .
میخواستمجوانڪهشدم،مـٰادرتشوم . .
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شھـٰادترقیـهخـٰاتون
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
حـٰالمخوبنیستخداشـٰاهده . . .
ولیمیدونمشبڪههـٰایضریحتوسفتبگیرم ؛
یهخوردهدرددلڪنمخوبمیـشم❤️🩹":)
⊰•💔🥀•⊱
.
گاهـےبراےازتونوشتنڪممےآورم💔
باورڪنتمامےاینجملہهابهانـھاست
ڪاشمیتوانستمشڪربودنترا
درجملھجاےدهم...
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شهیدابراهیمهادی
⊰•🖤•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
[کساییکهمیجنگن،زخمیهممیشن
دیروزباگلوله،امروزباحرف
شھداوقتیتیرمیخوردنمیگفتن
فداسرمھدیفاطمه
اینتصورمنه ...
توییکہداریبرایامامزمانتکارمیکنی
شبوروز...
وقتےمردمباحرفاشونبھتزخمزدن،
تودلتباخودتبگو
فداسرمھدےفاطمه
آقاخودشبلدهزخمتودرمانکنه]
⊰•💚💭•⊱
.
گفتند شهید گمنامه ،
پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛
امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”♥
#شهیدگمنام
.
⊰•💚•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💚•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🫀🌑•⊱
.
اشڪمچڪیدگوشہےپلـڪمڪہخـیـسشـد
بـایـڪ سـلام برتوسِـرشـتـمنَفیـسشد
ازبـسحـدیــثآمـده" فــَابـْکِلِـلْـحـُسیـن "
چــشمـمبراےگریہےدائـمالـحـریـصشــد
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#حسینم
⊰•❤️•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🖤•⊱
.
تو بگو عشــ🫀ــق
من میگم رقیـــ🖤ــه
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#حضرترقیه
⊰•🥀•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت336
همان طور که با غصه به نادیا نگاه میکردم گفتم:
–مامان بزرگ میگفت سالای خیلی قبل این جا یه مستاجر زندگی میکرده.
نادیا به طرفم برگشت.
–واقعا؟! این جا که به درد زندگی نمیخوره. اصلا آشپزخونه نداره.
اشارهای به پلهها کردم.
–اجاق گازش رو گذاشته بوده سر پلهها.
–پس اتاق خواب چی؟
شانهای بالا انداختم.
–چه میدونم؟
نادیا از روی صندلی پایین پرید و پچ پچ کرد.
–مامان داره میاد پایین.
فوری دستمال را از دستش گرفتم و بالای صندلی پریدم و شروع به پاک کردن شیشه ها کردم و گفتم:
–توام خودت رو مشغول کن.
نادیا فوری "تی" را برداشت و شروع به کار کرد.
مادر از در وارد شد، دوری در اتاق زد و ایستاد و نگاهش را در اتاق چرخاند.
–چه خوب شده. برای زندگی هم خوبهها! ولی فعلا این جا رو ول کنید بیاید بالا. شب مهمون داریم، بالا هم کلی تمیز کاری لازم داره.
با لبخند از صندلی پایین آمدم.
–چشم، من خودم همهی کارا رو انجام میدم.
نادیا دستهی تی را رها کرد.
–یعنی شما با اومدن مهمونا مشکلی ندارید؟!
مادر به طرف در پا کج کرد.
–حالا که هلما رو گرفتن نه، فقط یه شرط دارم که اگر تلما و علی قبول کنن من دیگه مشکلی ندارم.
با خنده به طرفش رفتم.
–شما با اصل داستان موافق باشید هر شرطی باشه من قبول می کنم.
مادر برگشت و نگاهم کرد.
–مطمئنی میتونی؟
از این حرفش قلبم ریخت.
–مگه شرطتون چیه؟!
به طرف در راه افتاد.
–شب در حضور همه می گم.
نگاه سوالیام را به صورت مادر دادم.
–آخه دیگه چه شرطی؟!
مادر فوری به طرف پلهها رفت و جوابم را نداد.
نادیا دستم را گرفت.
–بیا بریم، فکر نکنم چیز مهمی باشه، نگران نباش. تو برو بالا من آب و دون این مرغ و جوجهها رو بدم میام.
کنارش ایستادم.
–می مونم با هم بریم.
نادیا یک تخم مرغ از کارتن بزرگی که به عنوان خانه به کمک محمد امین برای مرغ ها درست کرده بودند درآورد و رو به من گفت:
–ببین بازم تخم گذاشته، بعد لب هایش آویزان شدند.
–امروز قرار بود این رو بدمش به ساره.
تخم مرغ را از دستش گرفتم.
–قسمتش نبوده، می ذارمش تو یخچال، خودت فردا واسه صبحونه بخورش.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت337
شب وقتی صدای زنگ در را شنیدم، قلبم از جا کنده شد. خودم را به حیاط رساندم و در را برایشان باز کردم.
مادر علی به همراه عروس و پسرش آقا میثاق وارد شدند.
چشم من فقط دنبال علی میگشت ولی نبود.
نگاه پرسشگرم را به جاریام دادم.
سرش را جلو آورد و در حالی که لبخند میزد، آرام گفت:
–رفت ماشین رو پارک کنه الان میاد.
لبخند بر لبم آمد و نفس راحتی کشیدم.
پدر جلوی در ساختمان برای استقبال شان آمده بود.
من همان جا کنار در منتظر ایستادم. طولی نکشید که علی با یک دسته گل زیبا و لبخند پهنی که روی لب هایش بود، آمد.
وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست و دسته گل را به طرفم گرفت.
–ببخشید دیر کردم. جا پارک نبود.
دسته گل را از دستش گرفتم و بوییدم.
–ممنونم، خیلی قشنگه.
–نه به قشنگی نامزد من.
لپ هایم گل انداخت.
–شوخی می کنی؟!
قیافهی جدی به خودش گرفت.
–مگه غیر از اینه؟ من از تو زیباتر کسی رو تا حالا ندیدم.
ابروهایم بالا رفت و خندهام گرفت.
–اغراق در این حد دیگه افراطهها.
همان طور جدی گفت:
–اغراق چیه، واقعیت رو گفتم. بعد سرم را به طرف خودش کشید و بوسید.
–اوضاع چطوره؟ هنوزم پدر و مادرت شمشیر رو از رو بستن؟
نفسم را بیرون دادم.
–نه به اندازهی قبل، ولی انگار این دفعه می خوان شرط و شروط بذارن. حالا چه شرایطی من نمیدونم!
به طرف داخل ساختمان هم قدم شدیم.
علی دستش را به صورتش کشید.
–خدا به خیر بگذرونه.
بعد از حرف های تکراری که بین بزرگترها رد و بدل شد، برای مهمان ها یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و تعارفشان کردم، بعد سینی را روی میز گذاشتم و کمی با فاصله از مهمان ها روی زمین نشستم. مبلمان هفت نفره بود و دیگر جایی برای من نبود که بنشینم.
علی نگاهی به من انداخت و چاییاش را برداشت و کنارم نشست.
سر به زیر زمزمه کردم:
–زشت نباشه پیش بزرگترا.
او هم زمزمه کرد:
–زشت اینه که عروس رو زمین بشینه داماد رو مبل.
همان طور که سعی میکردم لبخندم را کنترل کنم گفتم:
–حالا صبر کن ببینیم به اون مرحلهی عروس و دومادی میرسیم یا نه.
علی اخم تصنعی کرد و نگاهش را در چشمهایم چرخاند.
–مهم خود ما هستیم. تو برای من تا ابد عروس خانم هستی. دیگهام نشنوم از این حرفا بزنیا!
لبخند زدم.
–چشم آقا.
مادر علی نگاهی به ما انداخت و بلند گفت:
–اگر پچ پچای عروس و دوماد تموم شده می خوایم در مورد مراسم عروسی و تاریخش صحبت کنیم.
سکوتی خانه را فرا گرفت.
پدر سینهاش را صاف کرد و بعد از کمی مقدمه چینی رو به مادر علی گفت:
–ما برای بزرگ کردن بچههامون زحمت زیادی کشیدیم و...
علی سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد.
–خب مگه بقیه، بچههاشون رو از کارخونه ایران خودرو تحویل گرفتن؟
لبم را گاز گرفتم و اشاره کردم که گوشش به حرف های بزرگترها باشد.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت338
بعد از حرف و سخن های فراوان وقتی پدر حرف شرط را پیش کشید مادر علی فوری گفت:
–حاج آقا هر شرطی باشه ما قبول میکنیم، شما زودتر بفرمایید.
پدر نگاهی به مادر انداخت و اشاره کرد که او حرف بزند ولی مادر مثل همیشه که در جمع ریش و قیچی را دست پدر میداد، گفت که خودش بگوید.
همهی چشمها به دهان پدر خیره مانده بود.
پدر کمی جابه جا شد و گفت:
–راستش از اون جایی که ما هنوزم نگران دخترمون هستیم، نمیتونیم اجازه بدیم دخترمون از پیشمون بره. مادرش میخواد فعلا تا وقتی که تکلیف همسر سابق علی آقا روشن نشده تلما پیش ما بمونه.
خانواده علی متحیر به یکدیگر نگاه کردند.
آقا میثاق با من و من گفت:
–ولی حاج آقا ما امشب اومدیم این جا که برای جشن عروسی، تاریخ تعیین کنیم.
پدر نوچی کرد.
–آخه تو این کرونا مگه می شه جشن گرفت؟
آقا میثاق دست هایش را باز کرد.
–منظورم یه جشن خونوادگیه، می تونن بعد از یه سفر زیارتی برن سر خونه و زندگی شون، همه چیزم که آماده س. ما مستاجر طبقهی سوم رو جواب کردیم که علی آقا و خانمش ان شاءالله برن اون جا زندگی کنن.
پدر سرش را کج کرد.
–حالا همون جشن رو هم همین جا تو خونهی ما بگیرین. من اجازه نمی دم دخترم پاش رو از خونه مون بیرون بذاره.
مادر علی خنده تلخی کرد.
–اِ...حاج آقا مگه می شه؟! دختر وقتی می خواد بره خونهی بخت مجبوره از خونهی باباش بیرون بره دیگه.
پدر نفسش را سنگین بیرون داد.
–نه دیگه، موضوع همین جاست که بعد از جشن عروسی هم باید تو همین خونه بمونه و با شوهرش همین جا زندگی کنن.
آقا میثاق با چشمهای گرد شده گفت:
–این جا زندگی کنن؟!
بعد نگاه تحقیر آمیزش را به اطراف داد.
–ببخشید دقیقا کجا؟
ببخشیدا این جا شما برای خودتونم جا ندارید.
علی نگاه چپ چپی به برادرش انداخت و اشاره کرد که ساکت باشد.
پدر زیر چشمی نگاهی به مادر انداخت.
–بله ما این جا، جا نداریم، ولی یه زیرزمین داریم که می تونن مرتبش کنن و برن اون جا زندگی کنن.
همه به یکدیگر نگاه کردند و شروع به پچ پچ کردند.
علی هم سرش را کنار گوشم آورد.
–بابات داره ما رو امتحان میکنه نه؟! فکر کنم شوخیش گرفته!
شوک زده نگاهش کردم بعد نگاهم را به صورت پدر و مادرم دادم. با شناختی که من از آن ها داشتم اهل شوخی و این حرف ها نبودند. با توجه به صحبت های مادر در مورد شرط و شروط، فهمیدم که حرف های پدر جدیست.
علی دوباره پرسید:
–تلما، اینا چی می گن؟!
–چی بگم، ما قرار بود اون پایین جنسامون رو بفروشیم. امروز با بچهها تمیزش کردیم برای کار. اون جا اصلا جای زندگی کردن نیست. من نمیدونم چرا بابا و مامانم این شرط رو گذاشتن؟!
سکوتی که در محیط ایجاد شده بود ما را هم وادار به سکوت کرد.
مادر علی سکوت را شکست.
–حاج آقا! نه در شأن دختر شماست که همچین جایی زندگی کنه نه درشأن عروس من. ما توی فامیل آبرو داریم. چطور بگیم عروسمون رفته توی یه زیرزمین زندگی می کنه و پسرمونم شده دوماد سرخونه؟!
خوبیت نداره.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
27.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•💔🥀•⊱
.
باباتاالـٰانسهسالـهساڪتم
الانیڪجور؎میریزمبھـماینجـٰارو . .
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#رقیـهےمـن
⊰•🥀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🫀🌑•⊱ .
ابیعبدالله
اربعیندارهمیرسهولیمنهنوزهیچکارینکردم ..
کولهپشتیمهنوزکنجاتاقه(:
گذرنامهندارم ..
منبرایاربعینتهیچیندارم💔؛
فقطیهقلبِعاشقدارمکهفقطدارهبه
عشقوِصالِشمامیتپه!
میدونماگهشمابخوایهمهچیدرستمیشه!
ازگذرنامهیِنداشتمگرفتهتا ...
پسآقایامامحسینخودتهمهچیزودرستکن!
بطلبکهمنمبیام
ایناربعیناگهنیامدقمیکنماا💔..
⊰•🥺🕊•⊱
.
•°~🕌
آرزوشدهمشهدهم..
لکزدهدلاموناما..
کسینیستکهمارویهحرمببره..💔!
#بازهمجاموندیم..
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#امامرضاجان
⊰•🥀•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•♥️🦋•⊱
.
همین الان کسانی در دنیا هستند که با شهدا اُنس بیشتری دارند
در مشکلات زندگی متوسل به شهدا میشوند و شهدا جواب میدهند
#حضرت_آقا❤
با شُهدا اُنس بگیریم :)🍃
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#رهبرم
⊰•🦋•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀♥️•⊱
.
کربلا به رفتن نیست
به شـدن است ،
که اگر به رفـتن بود؛
شمر هم کربلایی است .
- شهید آوینی❤️🩹🪴'
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#کربلا
⊰•🥀•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🥀♥️•⊱ .
اَبیعَبدِلله؛
اربعین داره میرسه ولی من هنوز هیچ کاری نکردم ..
کوله پشتیم هنوز کنج اتاقه،
مُهر و سَجادم هنوز پهنه،
گذرنامه ندارم ..
من برای اربعینت هیچی ندارم آقا ..
فقط یه قلبِ عاشق دارم که فقط داره به عشق وِصالِ شما میتپه!
میدونم اگه شما بخوای همه چی درست میشه،
از گذرنامه یِ نداشتم گرفته تا مُهر و سَجادم ..
پس آقای امام حسین خودت همه چیزو درست کن:)
بخواه که بیام،
بطلب که بیام ..
این اربعین اگه نیام دق میکنماا💔:)
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
❤️🩹-
⊰•🩷🌷•⊱
.
اینروزاهمشبهاینفکرمیڪنمکه . .
اگهامسالمنخواییبیامچی؟!
اگهحسرتڪربلـٰارودلمموندچی؟!
اگهازچشمـٰاتبیفتموخودمنفهممچی؟!
همهیایناگرادارهدیونممیکنه:)
منحالِدلماصلاًخوبنیستحسینجان ؛
دلممیخواد . . .
بیامضریحتوبگیرمتوبغل،بزنمزیرگریه ..
آخخکهچقدتصورکردن
همچینلحظهاییشیرینه🥲💔:)
مننمیدونمچیتوتقدیرمنوشتهشده
ولیآقاتاڪیانتظاری!!
خستهشدمانقدرجلویبقیهنقابخوشحالیزدم
دلممیخوادبرایهبارمکهشده ...
محڪمبغلمڪنیوتوبغلتزاربزنم:)
اصلـٰافداتسرتاگهنمیخواییبیـٰام ؛
فقطیڪمبهفڪرمنمباش . .
منیکهازهمهخستهشدم،دلڪندم،بریدم
فقطتوموند؎بـرام🫀:>>>
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#اربـٰابمـن
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•😊🔗💘•⊱
.
خواستگاری که نماز نخونه ،خودش
آرامش حقیقی نداره ؛بعدش چجوری
کسی که خودش آرامش نداره میخواد
به همسرش آرامش بده . .🙃 ؟!
.
⊰•💜•⊱¦⇢#همسرانه
⊰•💜•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین نزدیکه و آشوبم
میشه آقا بزنی امضامو🥺
#اربعین 🖤
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼