eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🌼🔗🍁•⊱ . گفتم‌خدایا: از‌بین‌اون‌همہ‌گـناهی‌کہ‌کردم کدوم‌رو‌میبخشۍ(:؟ گفت: ان‌اللّٰھ‌یغـفر‌الذنـوب‌جمیعـا... همشو! تو‌فقط‌بیـا(: . ⊰•🌼•⊱¦⇢‍ ⊰•🌼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💎🌙✨•⊱ . ولایت اعتبار ما✨ شهادت افتخار ما...🕊 همین لباس خاڪی هست معنی عیار ما🦋 . ⊰•💎•⊱¦⇢‍ ⊰•💎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🌷🔗•⊱ . همه گفتند محال است ولی، دلخوشم من به محالات رضا...💛📿 . ⊰•🌷•⊱¦⇢#حضرت‌یارم‍ ⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــون‌
⊰•💛🎀•⊱ . +ازیِکۍپرسیدم ان‌شاءللہ‌اگہ‌بخوام‌ اربعین‌برم‌ڪربلا باید‌چہ‌ڪاراۍادارۍروانجام‌بدم ؟! گفت -اول‌میرۍپاسپورتتوازاِمام‌رِضامیگیری؛ بعدحضرت‌معصومه‌پاراف‌میڪنہ بعدحضرت‌عباس‌امضاء‌ميڪنہ بعدازاون‌میبری‌دبیرخونہ‌؛ حضرت‌زینب‌ثبت‌میڪنہ وآخرین‌مرحلہ‌ممھور‌بہ‌مهر‌حضرت‌مادر میشہ‌وتمام . . .(:💔 +گفتم‌راهۍنداره‌ڪہ‌زودتر‌انجام‌بشه؟! -رقیه جان💔 . ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🌷🔗✨•⊱ . خدایا...🌿 درشهـادت‌چه‌لذتےهسـت‌که مخلصـان‌توبه‌دنبـال‌آن‌اشک‌شـوق مےریزندواینـگونه‌شتـاب
⊰•💙📎💌•⊱ . فڪرڪن‌برےگلزارشہدا، میون‌قبرهاقدم‌بزنے، نوشٺہ‌هاشونو‌بخونے، اشڪ‌بریزے، ٺااینجاهمہ‌چیزعادیہ! امافڪرڪن‌برسےبہ‌یہ‌مزار،یہ‌شہید.. روےسنگ‌قبرروبخونے.. شہیدهمسنٺ‌باشہ..! اونموقع‌سٺ‌ڪہ، نفسٺ‌حبس‌میشہ، قلبٺ‌ٺندمےزنه، اشڪاٺ‌روون‌میشہ..:) . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱ . +گاهےباید‌براۍرسیدن‌بہ‌اهدافمان از"درون‌شھید"شویم‌تا‌مبادا فرداهایۍ‌شھیدشوندوتامبادا دیگران،آینده‌راشھیدکنند... باید"شھدشھادت"رانوشیدو شھدِدنیاومایتعلقش‌رادورریخت🌱 . . . . ⊰•🐾•⊱¦⇢‍ ⊰•🐾•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋💎•⊱ . سخن‌ازعشق‌است♥️🌱 بـحـث‌سـاده‌ا؎نیسـت...🔒 یڪبارفقط‌تواورابھ‌سرڪرد؎!!!🌻 یڪ‌عمرشد؎دلبستھ‌ودلدارش... . ⊰•🦋•⊱¦⇢‍ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤👀•⊱ . جزخونِ‌دل‌ازعشق‌نبردیم‌نصیبی . . :) . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍁🔗•⊱ . +سلام خانوم خوشڪلہ‌ _سلام شما؟ +یه پسر خوشبخٺ😍 _بفرمایید ڪارےداشتید؟ +اصل بده😉 _الان!صبر ڪنید... مادࢪم‌ڪنیزاࢪباب.!🍂😍 بابامون‌هم‌غلام‌؏ـباس﴿؏ـلیھ‌السلام﴾.!🙂☝️ خواهࢪم‌ڪنیززینب‌﴿سلام‌اللھ‌علیہا﴾.!😌❤️ خودمم‌ڪنیززهـــــࢪا﴿سلام‌اللھ‌علیہا﴾🙈☺️ مااصل‌ونصبمون‌غلام‌دࢪِخونھ‌حسینھ.!🙃 تو ونیا یھ‌چادࢪ دارم .!ࢪنگش‌مشڪیھ‌چون‌تاابد عزاداࢪحسین﴿؏ـلیھ‌السلام﴾.!🌱 ویھ‌سَࢪ،ڪھ‌اگࢪبخواد‌افتادھ‌زیࢪِپاش.! . ⊰•🍁•⊱¦⇢ ⊰•🍁•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌱•⊱ . آی دنیا آی دنیا حسین آقامه حسین آقامه :) . ⊰•🌱‌•⊱¦⇢ ⊰•🌱•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•📝•⊱ . هرجای دنیا هم باشم می‌دونی باید که اربعین کنارت باشم:)💔 . ⊰•📝•⊱¦⇢ ⊰•📝•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه ..シ︎ پدر وارد می شود . به احترامش بلند می شوم . پدرانه به نشستن دعوتم می کند .صبح گفته بودم (حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه ، نوبت شماست .)گفته بود(حاج خانوم حرف هاش تموم شد ؟) گفته بودم (مصاحبه با مادر ، مثل اعتراف گرفتن می مونه ؛ به همون سختی ؛به همون شاقی.)و دوتایی خندیده بودیم . چهار زانو می نشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد . کمی از روند کارهایم برایش میگویم ؛این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کرده ام و چه کسانی در فهرست هستند .یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند . اسم شان را در دفترم یادداشت میکنم . مادر با چند آلبوم سن و سال دار وارد می شود .خودم را روی فرش سر می دهم جلوتر .پدر متکایی ،زیر دستش می گذارد و خم می شود روی عکس ها . متکا زیر فشار دستش چروکیده می شود . حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک ،گوشه ای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم . پدر ،گاهی انگشت می گذارد روی تصویر کسی ، و معرفی اش می کند . دوستان دوران جنگش هستند .خیلی ها شهید شده اند .خیلی ها را هم سِمت و شغلی که الآن دارند ، معرفی می کند . صفحات عکس ها ،آرام و بی صدا ورق زده می شود . _خوب از کجا شروع کنیم ؟ نگاهم به یک کارت عروسیِ قدیم است که توی آلبوم ، یک گوشه اش مانده روی عکسی از خاکریز ،و لوله ی یک ژ۳، کنارش توی خاک فرو رفته . می گویم (از عروسی ....)و هرسه می خندیدیم . می گویم (خودتان از هر چیز و هر جایی که دلتان می خواهد حرف بزنید ؛ سوالی اگر پیش آمد ، می پرسم )موافقت می کند . مادر برای ریختن چای بلند می شود .بابک ،از کنار آینه ی قدی ،لبخند زنان ما را نگاه می کند . پدر کف دستانش را به هم می مالد و آه می کشد :_تو روستا زندگی می کردیم من ، بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادر بزرگم زن مهربون و مومنی بود . همیشه بهم دعا و سوره یاد می داد که شب ها وقت خواب بخوانم . اون موقع تو روستا برق نبود ؛چه برسه تلویزیون . تک و توک هم رادیو ی باتری دار داشتن . یه عمو داشتم ملا بود . از این روستا به روستاهای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت . شب ها مردم می رفتند پیش ملا اژدر تا قصه بگه ؛هم چیزی یاد می گرفتن هم وقتشون پر می شد . من و مادر بزرگم هم می رفتیم . قصه های قرآنی عمو رو خیلی دوست داشتم . عموم به زبان ترکی ، قصه های قرآن رو برای مردم می گفت . یه شب یادم نیست عموم داشت چی می گفت که گفتم (عمو ،آدم چه خوبه آخوند باشه .)گفت(چرا؟). گفتم خوب این جوری ،هم این دنیا رو داری ،هم اون دنیا رو نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌈•⊱¦⇢ ⊰•🌈•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه و یکم...シ︎ عموم به شوخی زد پس گردن پسرش، و گفت (ببین این چه قشنگ فکر می کنه !) اونموقع نه_ده سالم بود . بعد از اون شب ، تو این فکر بودم که جوری زندگی کنم که هم این دنیام رو داشته باشم ،هم اون دیام رو . با همین اعتقاداومدم رشت .سال ۱۳۳۵ بود. پدرم ،جای زیادی رو نمی شناخت . اگه همه ی ترک هایی رو که اومده بودن رشت ، جمع می کردیم یه آدم دیپلمه پیدا نمی شد . شهر ، برام جذبه ی زیادی داشت .از یه جای خلوت و آروم اومده بودیم تو یه جای پر رفت و آمد . راهنمایی بودم که کشور شلوغ شد .ماهم تو مدرسه شروع کردیم به شلوغ کردن .مدیر مدرسه رو اذیت می کردیم .معلم هایی رو که خط فکرشون با ما فرق داشت ،عاصی می کردیم . رو در و دیوار ندرسه شعار مینوشتیم . این که چه خوبه آدم هم این دنیارو داشته باشه ،هم اون دنیا رو، هنوز ، هم یادم یادم بود و هم برام ملاک شده بود . سعی می کردم مدام تو جریان مسائل باشم . یه پسر عمه دام به اسم رمضان . یه روز اومد بهم گفت امروز بریم راهپیمایی . من هم قبول کردم . قرار بود بریزن و کلانتری سه رشت رو بگیرن . افتادیم تو اون گیر و دار ، بازوی من با تیر خراشیده شد. چند نفر هم شهید شدن . ما راه بیمارستان پور سینا رو بلد نبودیم . از هرکی می پرسیدیم جای نشانی دادن به من تبریک می گفت . به سختی بیمارستان رو پیدا کردیم . خون از دستم شرشر می ریخت . اون موقع ،ما خانواده فقیری بودیم. پول نداشتم کمربند بخرم؛ شلوارم رو با طناب رو کمرم نگه می داشتم . اونجا دکتر گفت:(پیراهنت رو دربیار.) من خجالت می کشیدم .همه ش تو این فکر بودم که پیراهنم رو در بیارم ،طناب دیده می شه. دکتر،دوباره که گفت ، پیراهنم رو با خجالت در آوردم . دکتر که طناب دور کمرم رو دید ، گفت:( پسر جان ، به جای این که شلوغ کنی برو دنبال درس و کار ،و خودت رو بکش بالا . کاری کن برای جامعه مفید باشی .) این حرفش خیلی من رو به فکر فرو برد . رسیدیم خونه ، و دیدم بابام داره موتورش رو از خونه در می آره . گفتم :(کجا؟) گفت :(مهمون اومده؛میخوام برم مرغ بخرم.) رمضان گفت:(دایی،نرو!بیرون خیلی شلوغه .)بابام گفت :(نه،بابا!کسی کاری با من نداره الان می آم .) رمضان گفت :(دایی، محمد حالش بده.) باز بابام داشت موتورش رو می کشید بیرون . یه چرخ موتور بیرون بود ، یه چرخ هم تو بود ، هی داشت زور می زد که بندازدش بیرون؛ که از پشت افتاد و موتور هم روش . بعد از این ماجرا خدا بیامرز سعی می کرد حواسش به من باشه ؛ ولی خوب ، من کار خودم رو می کردم . تو اکثر فعالیت های گروه ی اون زمان شرکت داشتم سال ۱۳۵۹ ، عضو بسیج مسجد صادقیه شدم ؛ همون جا که بابک هم بعد ها عضو شد . نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌻•⊱¦⇢ ⊰•🌻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌪•⊱ . پدر شهید میگفتند: بابک آدمی بود که همیشه پرسش داشت از اون جوانان بی سوال و [بی توجه به موضوعات] نبود ذهنی بسیار کنجکاو، ذهنی بسیار فعال و انسان بسیار جستجوگری بود . یعنی بابک غیر ممکن بود ، که یه چیزی رو بدون اینکه روش مطالعه کنه بپذیره، آگاهانه یه چیزی رو میپذیرفت. روش تحقیق میکرد ، وقت میگذاشت و بعد میپذیرفت یا درموردش ادعا میکرد" . ⊰•🌪•⊱¦⇢ ⊰•🌪•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀•⊱ . براۍ‌تسخیر‌قلعه‌ۍ‌من،سربازنیاور..! چِشمت‌راکه‌ببندي؛ فرومیریزم(:! دلتنگ‌صدای‌تو . . .😔💔) . ⊰•🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🌈❤️✨•⊱ . چـٰآرِه‌ۍِمَن‌ڪُن‌ۅمَگذارڪِہ‌بیچـٰآرِه‌شَۅم سَرِخۅدگیرَم‌ۅاَزڪۅۍِتۅآۅارِه‌شَۅم••!' . ⊰•🌈•⊱¦⇢ ⊰•🌈•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗✨•⊱ . هیچ‌وقت‌ناامید‌نشو‌ شاید‌فقط‌یك‌قدم‌فاصلہ‌داشتھ‌ باشۍتاموفقیت🚛💚:) . ⊰•🌸•⊱¦⇢ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🔗✨•⊱ . خوب‌کردۍکہ‌رخ‌ازآینه‌پنھان‌کردۍ ! هرپریشان‌نظرۍلایق‌دیدارتونیست:) 🖤 . ⊰•🌷•⊱¦⇢‍ ⊰•🌷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱ . ✾|گذشته‌ها‌‌هرچی‌🐌🌸 ✾|بوده‌گذشته‌به‌🕊️🍓 ✾|فکر‌آینده‌بآش‌‌⏰🍶.. . ⊰•🐾•⊱¦⇢ ⊰•🐾•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋💎🔗•⊱ . بابڪ♥️بہ‌خیلی‌چیزاباورداشت‌وانگیزه‌اصلی‌اش‌دفاع‌ازجان،مال‌وناموس‌‌کشورش‌بود‌ووقتی‌این‌اتفاق‌ها‌راازرسانہ‌هادنبال‌می‌کردکہ‌چطورداعش‌ازسوریہ‌درگیری‌ایجاد‌کرده‌،بحثش‌پی‌می‌آمدومیگفت‌اگرمانباشیم‌کہ‌برای‌دفاع‌پیش‌قدم‌شویم‌همین‌اتفاق‌ها‌ممکن‌است‌درکشورخودمان‌‌وبرای‌خواهرومادروبچہ‌های‌خودمان‌رخ‌بدهد‌وبرای‌همین‌رفت‌تاازآنچہ‌کہ‌اعتقاد‌داشت‌،دفاع‌کند. . ⊰•🦋•⊱¦⇢‍ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️👀🖇️•⊱ . دیـ‌شـ‌ب‌ح‌ــࢪم‌امامـ‌‌‌‌رضـ‌ــ'ا‌بھ‌یاد‌هـ‌مـ‌ه‌ۍ‌ دوسـ‌تان‌عـ‌زیـ‌ز..ッ . ⊰•❤️•⊱¦⇢‍ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌴•⊱ . آقا... خَسته‌ازآدم‌هایِ‌روزگارَم دیگهِ‌طاقت‌سابِق‌رونَدارَم بَراڪَرب‌و‌بَلات‌بازبی‌قَرارم🖤 . ⊰•🌴•⊱¦⇢ ⊰•🌴•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹•⊱ . دلمان را پشت انبوه دلبستگی های دنیوی دفن نکنیم؛⚡️ . ⊰•🌹•⊱¦⇢ ⊰•🌹•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼•⊱ . رایحہ‌ے‌حجابت اگر‌چہ‌دل‌از‌اهل‌خیابان‌نمے‌برد امابدجوࢪخداࢪاعاشق‌مے‌ڪند••♥️ . ⊰•🌼•⊱¦⇢ ⊰•🌼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍃•⊱ . ڪࢪبلانࢪفتن‌سخت‌است ؛😔 ڪربلاࢪفتن‌سخت‌تر !💔 تانࢪفته‌اےشوق‌ࢪفتن‌داࢪے ..🚶🏻‍♂ تاࢪفتےشوق‌مࢪدن :)🍃 ڪࢪبلاࢪفته‌هامی‌دانند ،🥀 بعدازڪࢪبلاࢪوضه‌ےحسین‌🖤 حڪم‌زهࢪداࢪد😭 براےدل‌اوࢪاق‌شده‌ےزائࢪ !🖐🏻 آخࢪاینجا،‌دیگࢪعباس‌نیست💔 تاآࢪام‌شوی‌دࢪحࢪیم‌امنش 🌿 . ⊰•🍃•⊱¦⇢ ⊰•🍃•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍁•⊱ . باتمـٰامِ‌وجودم‌سعۍمیکنم‌تـٰالحظه‌اۍ ازتو‌غافل‌نشـَوم.. چون‌میدانم‌براۍ‌تمـٰامِ‌دقایقـم ‹ حَسبُنَا‌اللّٰه‌وَنِعْمَ‌الوَکِیلُ › کـٰافیست.🌸💕 . ⊰•🍁•⊱¦⇢ ⊰•🍁•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•⚠️•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه و دوم...シ︎ آقای ساجدی ،فرمانده بسیج ما بود . بعد از شهادت بابک ، ایشون اومد و وصیت نامه ی بابک رو برای مردم تفسیر کرد . نیمه دوم سال ۱۳۶۱ ،پاسدار رسمی شدم . بعد از سه ماه آموزش ، مرا به کردستان اعزام کردند . من ،جزء دوره ی سوم سپاه بودم . دیگه مدرسه و درس رو ول کردم . تو جبهه یه دفتر داشتم که موضوعات روزمره رو توش می نوشتم . بعد ها ،همین دفتر رو بابک بارها و بارها ازم گرفت و خوند . آخرِهمه ی حرف هام می نوشتم آرزو دارم شهید بشم . همه ش هم فکر می کردم شهید میشم . هرکس شهید می شد ، من کلی غبطه می خوردم که شهید شده . سعی می کردم همه جا تو سخت ترین عملیات هم باشم . با همه توانن کمک می کردم و همه جا حضور داشتم ؛ چون واقعا از شهید شدن ترسی نداشتم . یه روز یه بنده خدایی گفت (تو اگه شهید بشی ،بهشت نمی ری .)خیلی جا خوردم و گفتم (چرا؟) گفت (چون تو زن نداری دینت کامل نیست .) همون روز برای مادرم،هم نامه نوشتم و هم زنگ زدم و گفتم (برام زن بگیرید.) گفت (آخه تو خودت اونجایی !) گفتم (هرکس رو تو انتخاب کنی من قبول می کنم . فقط برام زن بگیرید .) به پسر عموم ،عماد ، هم گفتم زن می خوام . همه ی وصیت نامه های من ، دست اون بود . گفت (زن می خوای ؟خوب ،بیا خواهرزن من رو بگیر .) بعد هم میره به مادرم و خونواده ام موضوع رو می گه . مادرم یه روز می ره مغازه ی برادر زن عماد . می گه (خواهرت رو میخوام برای پسرم ،محمد) اون هم یه کم مکث می کنه و می گه مبارک باشه .به من زنگ زدن و گفتن (که برات زن گرفته ایم ؛پاشو بیا.) پرسیدم (کی ؟ ). گفتن (دختر حاج منصور، خواهر زن عماد.) خیلی خوشحال بودم و دیگه خیالم راحت بود که بعد این ، اتفاقی بیفته جزء شهدا قرار می گیرم و می رم بهشت . دیگه هیچی برام مهم نبود ؛ این که همسرم کیه و چه شکلیه . فقط تو شور و حال شهادت بودم . برای اولین بار ، تو محضر دیدمش . بعد ، یه هفته پیش هم بودیم ، و دوباره رفتم جبهه . سال ۱۳۶۵ و تو عملیات کربلای ۲ بهم خبر رسید پسرم به دنیا اومده . اون زمان چون همه تو حال و هوای ظهور و مهدویت بودیم ، پدرم، اسم مهدی رو براش انتخاب کرد . در واقع اسم رضا تو شناسنامه ، مهدیه . پدرم زن و بچه م رو برده بود خونه خودش . دو سال بعدش هم دخترم به دنیا اومد .زمان به دنیا اومدن الهم هم من خونه نبودم . جنگ که تموم شد ، برگشتم رشت ، و سپاه، ما رو تو نهاد های دولتی تقسیم کرد ، و من تو شرکت حمل و نقل استخدام شدم . وقتِ به دنیا اومدن بابک ، تو رشت بودم . ظهر ، خودم رفتم کلینیک سر خیابون آوردم شون خونه . رضا و الهام و امید و بابک ، تو همون یه اتاقی که تو خونه پدرم داشتم ، به دنیا اومدن و بزرگ شدن . بابک ..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•⚠️•⊱¦⇢ ⊰•⚠️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه و سوم...シ︎ بابک پنج شیش سالش بود که تونستم این خونه رو بخرم . سکوت می شود . چای ها سرد شده اند . مادر دوباره بلند می شود . لیوان های خالی را می چیند توی سینی . پدر خیره شده به شکاف ریز روی سقف که درست بالای سر بابک است . می پرسم :الان از ازدواج تون که به این شکل صورت گرفت، راضی هستید ؟ به چارچوب در نگاه می کند ؛ جایی که مادر چند دقیقه ی پیش از آن بیرون رفته . توی طوسی چشمانش ،باز رگه های خون افتاده :_ازدواج برای من ، کلید بهشت بود؛ بهشتی که من برم جبهه و شهید بشم . سعادت شهید شدن ازم گرفته شد ؛اما زنم با بردباری و صبوری ، با مهربونی هاش ، بهشتی برام ساخت که بعد از ۳۵ سال ازدواج ، خیلی راضی هستم . بچه های خوبی تربیت کرده. خواهر و برادر ، باهم صمیمی ان ؛ پشت هم ان . برای هر یک ، مشکلی پیش بیاد، اون یکی بی تفاوت نیست . از همه ی این ها مهربون تر و با محبت تر بابک بود . عاشق شلوغی و مهمون بود . صاف می نشیند ؛متکا نفس می کشد و چروک هایش وا می شود . لیوان چای را از دست همسرش می گیرد : -خونه ی یه خواهرزنم ، رو به روی خونه ی ما بود . خواهر زن های دیگه که می اومدن خونه ی اون ها ، بابک اعتراض می کرد که چرا خونه ی ما نمی آیید ! مادر ،قندان را سمتم می گیرد و می گوید :_چند هفته قبل از رفتن بابک ، خواهرم می آد تو کوچه مون که بره خونه همسایه کناری مون روضه که می بینه در نیمه بازه . حیاط رو نگاه می کنه می بینه بابک تو حیاطه .خلاصه ،بابک با اصرار از خاله اش می خواد بعد از روضه بیاد خونه ی ما . یکی دو ساعت بعد ، خواهرم اومد و گفت (اومدم به چایی بخورم وبرم .)اما بابک اصرار کرد که باید بمونه . به من هم گفت پاشم غذا بپزم . بعد هم خودش زنگ زد به شوهر خاله و بچه های خاله ش و همه رو کشوند اینجا . اون شب ، با اینکه دندونش درد می کرد و هی می رفت اتاق دراز می کشید ، باز بلند می شد و می اومد پیش مهمون ها می نشست و شوخی می کرد . پدر ، چایش را هورت می کشد . خیره می شود به عکس بابک ؛لباس هلال احمر پوشیده و دست در گردن دوستش می خندد . سرفه ی خشکی می شکند : _خیلی مسئولیت پذیر بود ، یعنی یه کار که بهش میدادی ، دیگه هیچ غصه و نگرانی نداشتی ؛ چون میدونستی به نحو احسن انجامش می ده . رضا که برای شورای شهر رشت کاندیدا شد ، بیشتر مسئولیت ها با بابک بود . همه ی برنامه ریزی ها برای سخنرانی و .....، با اون بود . خیلی هم دوست داشت من تو ستاد ها سخنرانی کنم . می اومد می گفت (بابا ، امشب باید بریم فلان جا .) وقتی می گفتم (وقت ندارم ....) برنامه ..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii