⊰•♥️🖇•⊱
.
[وچگونہازجآننگذرد
آنکہمےداندجآن
بهاےدیداراستـــ...؟!♥️✨]
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•♥️•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🌱👌•⊱
.
رجز خوانی جوان ایرانی در فردگاه حلب «سوریه» . . .💛🌼
انتشاردھیــد🌱
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#رجزخوانیجوانایرانی
⊰•🌱•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🚩♥️•⊱
.
ڪاردَستمدادآخرقَلبناپاکمحسین
اربعین؛پـٰایپیادهرَفتازدستمکِهرفت🥀
.
⊰•♥️🚩•⊱¦⇢#امام_حسین
⊰•♥️🚩•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
سلام خدمت شما همراهان گرامی
امروز تولد شهید مصطفی صدرزاده هست♥️🖇
و ما میخوایم با همکارے و لطف شما عزیزان تعدادی صلوات بھ ایشون هدیھ کنیم تعدادیکهمدنظرتونهست رو به ایدیزیر اعلام کنید ↯🌹↯
@fadaeie_velayat77
⊰•🎊🎀•⊱
.
بࢪادࢪشهیدم♥️
آسمانےشدنت☁️اتفاقےنبود✋🏼
تولایقشهادتبود🕊🌱
فراموشنمیشوی…🙂🖐🏻
تولدتمبارڪمرداسمانے😍♥️
.
⊰•🎊•⊱¦⇢#داداشمصطفے
⊰•🎊•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌝•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و پنجم...シ︎
محال بود پسر برود ؛ اما پدر نخواست مانع رفتن پسر بشود . مگر خودش چند سال پیش برای همین کشور و برای اعتقاداتش ، کوله به دوش نگرفته و راهی نشده بود ؟ صدای پر صلابت موذن زاده ، از لای در نیمه باز ، همراه سوز پاییزی به درون اتاق می ریزد . الهام تکیه داده بود به صفحه اپن ؛ برای کاری نا معلوم ، بشقاب ها را به هم می کوبد و هر دم گوشه ی روسری اش را می کشد به چشمانش .
عمو یعقوب، کنار پدر چمباتمه زده و به گل های ریز گل بهی فرش چشم دوخته . پدر دز تلویزیون خانوش چشم بر می دارد ، به جمع نگاه می کند و می گوید : چرا نشسته اید ؟ چرا دنبالش نمی رید ؟ بابک بره دیگه بر نمی گرده ها !
چیزی توی دل مادر فرو می ریزد .
امید که چند دقیقه بعد از رفتن برادر سر رسیده ، می گوید : این همه همکارهای من و رضا رفته ان و سالم برگشته ان !
حرف هایش بوی دلداری می دهد و می خواهد فضا را ارام کند .می داند بابک تصمیمش را گرفته . حرف امروز و فردا که نیست ؛ ماه هاست به این فکر کرده و هر روز رفته سپاه ، و بست نشسته و منتظر اعلام اسمش بوده . و حالا محال است که نرود . و محال است کسی بتواند منصرفش کند .
پدر ، سرش را با تاسف تکان می دهد :
_امید ، این بچه شهید می شه ! از حرکات و رفتارش می فهمم اگه بره ، دیگه زنده بر نمی گرده !
نمی گوید که سال ها توی جنگ بودن ، این تجربه را به او داده ؛ که از حرکات و رفتار های بابک تشخیص می دهد که بابک می رود و دیگر بر نمی گردد . الهام ، تاب شنیدن ندارد . کمر از صفحه اپن جدا می کند و با چند قدم ، خودش را به پدر می رساند و می گوید : ما که نمی دونیم از کجا اعزام می شه !
مادر گردن می کشد توی سالن ، و می گوید : مسعود بیلر .
گوشی را بر می دارد و می نشیند لبه ی مبل نزدیک اشپز خانه ، شماره تلفن خواهر کوچکش را می گیرد ، و خیره می شود به مردی که با پریشانی در طول و عرض سالن قدم می زند .
رقیه ، صدای بغض الود خواهر را که می شنود، هراسان می شود . مادر سراغ مسعود را می گیرد ، و رقیه می گوید ( یکی دو ساعت پیش رفت بیرون .) تلفن قطع می شود ؛ اما صدای بغض آلود خواهر ، در گوش رقیه جا مانده است . انگار تک تک کلمات به پرده ی گوشش چسبیده و هی منعکس می شود : بابک گدیر سوریه .
گوشی را قطع می کند و شماره ی میعود را می گیرد . مسعود جواب نمی دهد . راه می افتد توی خانه . پرده ها را کنار می زند و دوباره ـ ـ ـ
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌝•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌝•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
. #آرامش😍 {قسمت چهارم} ۱ـ سختگیری نسبت به خود و دیگران ۲ـ نق و غر دائم، نسبت به وضع موجود ۳ـ در
آرامش_5 (1).mp3
2.62M
.
#آرامش🌱 {قسمت پنجم}
انسانهای شکاک، #آرامش ندارند!
شک، شخصیت شان را متزلزل میکند،
و از آنها انسانهایی چندشخصیتی میسازد
که رنگ آرامش، به خود نمیبینند!
👤استاد شجاعی•.
.
⊰•🎙•⊱¦⇢#فایلصـوتـے
⊰•🎙•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
. #آرامش🌱 {قسمت پنجم} انسانهای شکاک، #آرامش ندارند! شک، شخصیت شان را متزلزل میکند، و از آنها انسان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ـآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼