🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت٢١
سرانجام روز موعود فرا رسیددددد
امشب شام خونمون دعوتن
آخ جوووون
از ۱بح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم...
حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...
خدایا...
چقدر این پسر دوس داشتنیه...
چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه...
خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو...
فقط اونو بده من...
باعشق همه کارای خونه رو کردم...
زره زره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه از من بیشتر از این توقع نمیره)
این قدر کار کردم که صدای
مامانمم در اومده بود
مامان: فائزه مامان خودتی؟
چقدر کارکن شدی ها
_بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده
فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد
_بیشعور
حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم
حالا نوبت خودمه...
یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم
ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد آخ قلبم اومد تو دهنم
سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم...
اول حاج خونام بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن.... پس محمدجواد کوش....
علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟
حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شالله دفه بعد مزاحمتون میشه...
دیگه هیچی از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه....
فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥 پارت٢١ سرانجام روز موعود فرا رسیددددد امشب شام خون
تقـدیـمنـگآههـآ؎دلـبرونٺون"💛🍓
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•📗💚🖇•⊱
.
شہیــدان هوایے دگــر داشتند
ز غیرت دلے شعلہ ور داشتنـد
شہیدان ڪہ دل را بہ دریا زدند
عجب پُشتــ پایے بہ دنیا زدنــد
.
⊰•📗•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•📗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت٢٢
با احساس چکیدن آب روی صورتپ چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون...
مامان: وای چشماشو باز کرد بچم
فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید
حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم.
مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پزیرایی چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند
فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم
با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...
فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست...
فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنی
_محمدجواد کجاست... چرا نیومده
فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی...
_لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی
زدم زیر گریه و هق هق میزدم...
فاطمه منو تو بغلش گرفت....
فاطی: فائزه...
_چیه
فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون
_باشه
با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا...
ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥 پارت٢٢ با احساس چکیدن آب روی صورتپ چشمامو باز کردم
ٺـقدیمنـگآههـا؎دلـربآٺـون❤️👀🔐"
⊰•💛🎗👀•⊱
.
سلام اے آرزوےچشمان گنهڪارم🥀
اَلسـلامُعَلَيْـكَاَيُّہاالاِْمـامُالْمَاْمـوُنُ✋🏻
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#عشقجانمـ
⊰•🎗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛⛓🍋•⊱
.
دِلبَـرتـونَھَـمڪهرآحَـتِجـٰانِمَـنۍ💛シ..!
.
⊰•💛•⊱¦⇢#امـامرضـاےدلـم
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii