🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۳۶
–آره دیگه، مگه نمیخوای بریم کاراگاه بازی؟
از کولهام چادرم را درآوردم.
–میگم حالا نمیشه یه روز دیگه بریم، من استرس دارم. میترسم.
با اخم نگاهم کرد.
–میشه بگی تو از چی نمیترسی؟ کولهام را از دستم گرفت.
–بده من، ببرم به یکی بسپرم زود میام.
متعجب پرسیدم.
–کجا میخوای ببری؟خب با هم بریم.
–نمیخواد، تا تو بری دستشویی اونور چهارراه من امدم.
–کجا؟
–پارک اونجا رو میگم دیگه، برو تو دستشویش چادرت رو سرت کن و آماده شو منم الان میام.
باشهایی گفتم و راه افتادم.
روی نیمکت نزدیک سرویس بهداشتی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم.
ساره دوان دوان آمد و روبرویم ایستاد.
پرسیدم:
–چرا اینقدر عجله داری؟
نفسی تازه کرد و گفت:
–آخه بهش گفتم تا ظهر برمیگردیم.
–به کی؟
–به همونی که وسایل رو پیشش گذاشتم.
نایلونی که در دستش بود را جابهجا کرد و همانطور که نگاهم میکرد گفت:
–با چادر چقدر مظلومتر شدی، عمرا شک کنن.
–حرفش به من حس بدی داد.
–میگم ساره ما کارمون درسته؟
پوزخند زد.
–حالا نمیخواد کلاس اخلاق بزاری، بالاخره باید سر از کار این امیرزاده دربیاریم.
بعد هم به دستشویی رفت.
چند دقیقه بعد که برگشت.
وقتی با آن دک و پز دیدمش از جایم بلند شدم و با حیرت نگاهش کردم.
مانتوی سفیدی پوشیده بود. بالاخره ماسکش را عوض کرده بود و ماسک سفید رنگی زده بود. یک تخته شاسی که رویش چند برگه گیره شده بود در یک دستش و یک دفترچه یادداشت و خودکار هم در دست دیگرش بود.
با خنده گفتم:
–تو که خود خانم دکتر شدی که... اینارو از کجا آوردی؟
نگاهی به سرتا پای خودش انداخت.
– شوهر آدم که ضایعات جمع کنه، همه چی تو اونا پیدا میشه.
وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم، دیدم گوشهی تخته شاسیاش شکسته، مانتواش هم خیلی کهنه است.
اشارهایی به عینک طبیاش کردم.
–مگه عینکی هستی؟
–نه بابا، تلقه، اکثر کادر پزشکی دارن دیگه. خواستم شبیهشون بشم.
–انگار خودتم باورت شدهها جزو کادر درمانی.
سوار تاکسی شدیم. ساره عجله میکرد که تا ظهر برگردیم.
در خیابان اصلی که انتهایش کوچه ی امیرزاده بود ترافیک سنگینی شده بود.
تا چشم کار میکرد ماشینها پشت هم صف کشیده بودند.
ساره پرسید.
–چی شد؟
راننده گفت:
–چه ترافیکیه، حتما تصادف بدی شده، بعد هم از پنجرهی ماشین گردنی دراز کرد.
–فکر نکنم حالا حالاها راه باز بشه.
ساره رو به من پرسید:
–خیلی مونده تا برسیم؟
نگاهی به اطراف انداختم.
–نه، کوچشون سر همین خیابونه.
–فکر کنم پیاده بریم زودتر برسم.
سری کج کردم.
–یه کم پیاده رویش زیادهها.
دستش را روی دستگیرهی داخلی در گذاشت.
–من عادت دارم. بیا بریم.
چند دقیقهایی که راه رفتیم دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم.
–سردهها.
ساره نگاهم کرد و گفت:
–میخوای بدوییم گرم شیم؟
بعد بدون این که منتظر جواب من باشد شروع به دویدن کرد، من هم به دنبالش دویدم. ولی هنوز راهی نرفته بودیم که ایستاد و نفس نفس زد.
–به نظرم راه بریم بهتره، اینجوری تا برسیم به خونشون دیگه نفسمون بالا نمیاد.
بعد از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدیم.
ساره نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت و نوچ نوچی کرد.
–ظهر شد. پیش این پسره هم بد قول شدم.
من هم به صفحهی گوشیاش نگاه کردم.
–کدوم پسره؟
–همین پسره که وسایلمون رو پیشش گذاشتم.
پو فی کردم.
–الان تو این موقعیت حساس چه اهمیتی داره پسره بره یا بمونه، فوقش فردا میریم ازش میگیریم دیگه، تو الان همهی حواست به اینجا باشه.
چشمم که به خانهی امیرزاده افتاد، ضربان قلبم آنقدر شدت گرفت که به پیاده رو رفتم و به دیوار تکیه دادم.
ساره خودش را به من رساند.
–نفس عمیق بکش. نترس بابا، خودش که خونه نیست.
با تردید نگاهش کردم.
–مطمئنی؟ نکنه از شانس من حالا امروز مغازه نرفته باشه.
–آره بابا خودم دیدمش.
چشمهایم گرد شد.
–دیدیش؟ کی؟
من و منی کرد و بعد گفت:
–همون موقع که کولهها رو میخواستم به اون پسره بدم نگه داره، از جلوی مغازش رد شدم دیگه.
نگاهم را به طرف خانهشان کشاندم.
–میگم ساره بیا برگردیم، پشیمون شدم.
طلبکار نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•📻🔗•⊱
.
تصاویررهبرمعظمانقلاباسلامےایران؛
دردستانمعترضانعراقےبہهتکحرمت
دوبارهدرسوئد‼️
.
⊰•📻•⊱¦⇢#روشنگرے
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-😎✌🏿🇮🇷...!
#رھبرانـھツ
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•♥️🔗📻•⊱
.
براے من
تو زمانے
نہ روز و شب
آرے . . .
ڪه دیگران گذرانند
و ماندگار تویے :)🙃
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•♥️•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗🗳•⊱
.
ازلحـٰاظروحۍوجِسمۍوعـٰاطفۍ،
وشَرعۍوعُرفۍوعَقلۍواِحساسۍورَوانی؛
حَرملازممحَتۍبراۍچَندثـٰانیہ💔:)!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#امامحسیـن
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼