⊰•🤍🕊•⊱
.
براےمن
توزمانے
نـہروزوشب
آرے . . .
ڪهدیگرانگذرانند
ومـاندگارتویے :)🌱
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•🤍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
mahmood-karimi-abolfazle-man(128).mp3
10.2M
⊰•🖤🔗•⊱
.
ابوالفضلِمـن،علمـدارِمن
یادتباشـهڪاربـههـرجارسید...
تاآخرڪنارحسینـمبمون🥺!
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#مـداحےحـاجمحـمودڪریمے
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⁷⁵💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـه ⁷⁶💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهاسـماعیلـۍ امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـاء
⁷⁷💚⃟🌱جـانمفـدا؎رهبـرـم
⁷⁸💚⃟🌱آقـا؎مـھد؎مھـدوۍ
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت146
کوله را گرفتم.
–این حرفها چیه، اون دوتا هدیه از طرف من به شما.
–اونوقت به چه مناسبت؟
لبخند زدم.
–به خاطر لطفی که در حقم کردید. به خاطر من با آقای غلامی درگیر شدید.
مهربان نگاهم کرد.
–اینجوری هدیه میدن؟ اگه شما واقعا میخواهید به من هدیه بدید یدونه بزرگترش رو برام درست کنید و خودتون با دست خودتون بهم بدید، نه اینجوری. اینو من ازتون خریدم.
"چقدر راحت حرفش رو میزنه"
آهی کشیدم و زمزمه کردم.
–برای جبران محبتهاتون انشاالله که بتونم.
به تابلوی دستش زل زد.
–زبونتون یه چیز میگه ولی رفتارتون یه چیز دیگه، کدومش حرف دلتونه؟
صورتم از خجالت داغ شد، سرم را پایین انداختم و کوله و کیفم را برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم.
همین که خواستم در را باز کنم پرسید:
–هنوزم نمیخواهید بگید چرا امروز حالتون بد شده بود؟
به فرمان ماشین زل زدم.
–روزی که دلیلش برای خودم صد در صد روشن شد حتما میگم.
سردرگم پرسید:
–حداقل بگید منظور رفیقتون از اون حرفهایی که زد چی بود؟ چرا میگفت من از شما سواستفاده کردم؟ این وسط یه چیزی هست که شما به من نمیگید. اون چیه؟
نگاهم را رو روی صودتش چرخاندم.
–میشه ازتون خواهش کنم که نپرسید؟
نفسش را بیرون داد.
–به شرطی که شمام ناراحت نباشید. من احساس میکنم از من دلخورید.
–اگر شما کاری نکردید چرا نگران دلخوری من هستید؟
خیره نگاهم کرد.
–شمام دوپهلو حرف میزنید؟ من کاری نمیکنم که شما ناراحت بشید.
جوابم برایش فقط یک لبخند بود.
کنار ماشین ایستادم تا رفتنش را نگاه کنم.
دور زد و دستش را بیرون آورد و به نشانهی خداحافظی تکان داد.
میخواستم خوشحالیام را با کسی تقسیم کنم. آنقدر هیجان داشتم که در آن لحظه در پوست خود نگنجیدن را درک کردم.
چند باربه ساره زنگ زدم ولی جواب نداد.
نمیتوانستم با این حال به خانه بروم.
چند بار بالا و پایین پریدم ولی با آمدن یکی از همسایهها که با تعجب از کنارم رد شد تصمیم گرفتم، به جای خلوتی بروم.
به طرف پارک نزدیک خانهمان شروع به دویدن کردم. حتی بعد از این که به پارک رسیدم باز هم تخلیه نشده بودم دور پارک را یک دور کامل دویدم تا آرام گرفتم و هیجانم خالی شد. هنگام دویدن مدام با صدای بلند خدا را شکر میکردم. هم برای این که امیرزاده در طبقهی دوم خانهشان زندگی نمیکرد هم برای این که کسی در پارک نبود و من راحت میتوانستم داد بزنم.
آخر هم طاقت نیاوردم و صدای ضبط شدهام را برای ساره فرستادم و همه چیز را برایش گفتم.
بعد از چند دقیقه برایم نوشت.
–باز گول حرفهاش رو خوردی بدبخت؟ آدم قحطیه تو عاشق اون دو رو شدی؟ اصلا گیریم که برادرش با خانوادش طبقهی دوم میشینن، پس اون زنه کی بوده بهت گفته من زنش هستم. خودت رو گول نزن عاقل باش و با کسی که خواهرت میگه ازدواج کن و لگد به بختت نزن، اصلا به من چه، برو خودت رو بدبخت کن.
آنقدر از خواندن این جملهها انرژی منفی گرفتم و حالم بد شد که تمام ذوقم کور شد
سرفههای مادر بزرگ خیلی ناراحتم میکرد. رو به مادر گفتم:
–مامان مطمئنید ریههاش درگیر نشده خیلی سرفه میکنه.
مادر همانطور که ماسک و دستکش میپوشید گفت:
–اره، صبح بابا بردش اسکن گرفتن، گفتن خیلی جزییه، نیازی به بستری کردن نداره.
حالا این قلیون نعنا رو براش ببرم میگن واسه ریه خوبه.
با نگرانی گفتم:
–مامان مواظب باشیدا. زود منتقل میشه.
–دوتا ماسک زدم مادر، دیگه توکل به خدا
به اتاق رفتم و شروع به دوختن ادامهی سوزن دوزیام کردم.
نادیا گفت:
–تازه چندتا نیروی جدید گرفته بودیم گفتم کلی تولید داریم. حالا مهمترین نیرومون که مامان بود رو از دست دادیم بازم کارمون پیش نمیره.
اخم تصنعی کردم.
–یه جوری میگی از دست دادیم انگار خدایی نکرده مامان اتفاقی براش افتاده، فوقش یک هفته دیگه مادر بزرگ میره دیگه. بعدشم من اینجا هویجم. دو روزه سرکار نمیرم واسه این که جای مامان کار کنم دیگه.
نادیا نوچی کرد.
–ببین تلما تو سرکارت رو بروها، به امید مامان نمون.
–چرا؟
–واسه این که مادر بزرگ حالا حالا پیش ماست، شایدم کلا با ما زندگی کنه.
دستم روی پارچهای که میدوختم ماند.
–یعنی چی؟ منظورت چیه؟
–همین یه ساعت پیش مامان داشت تلفنی به رستا میگفت عمو از نبود مادر بزرگ استفاده کرده و واسه خونه مشتری آورده. میخواد بفروشه. عمه هم هر چی بهش گفته حریفش نشده...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت147
–اگه بقیه راضی نباشن که نمیتونه.
نادیا پوزخندی زد.
–رستا هم همین رو گفت، ولی مامان گفت اون با اون زبون چربش همه رو راضی میکنه.
پچ پچ کنان پرسیدم:
–مامان و رستا حرف دیگهای نزدن؟
نگاهش را چرخاند.
–اگه منظورت در مورد خواستگاری و این حرفهاست که فعلا تا وقتی مادربزرگ خوب بشه عقب افتاده.
ذوق کردم.
–خوش خبر باشی، چیز دیگهایی نگفتن؟
نگاهش را زیر انداخت.
–زیاد خوشحال نباش، چون رستا اصرار کرد که مراسم خواستگاری رو خونهی اونا بندازن.
ذوقم در جا کور شد.
–چی؟ خونهی اونا؟ حالا این رستا چه عجلهایی داره، اونوقت مامان قبول کرد؟
–زیاد میل نداشت. فقط گفت باید به بابا بگه بعد. وقتی رستا دوباره اصرار کرد مامان تعجب کرد پرسید چرا اینقدر عجله میکنی تو این کرونا و مریضی مادر بزرگ، بعدش دیگه رستا چیزی نگفت.
نفس راحتی کشیدم.
–این رستا تا من رو شوهر نده ول کن نیست.
نادیا خندید.
–اتفاقا رستا هم همین رو گفت.
فوری پرسیدم:
–چی گفت؟
–گفت اونا بیان خواستگاری، اگه تلما با پسره حرف زد و خوشش نیومد موردهای دیگه زیاده که میخواد اونا رو معرفی کنه.
با شنیدن این حرفها فهمیدم که رستا تصمیم خودش را گرفته، به خیال خودش نمیخواهد من هم مثل همسایهمان دختر خانم بهاری شوم. کاش خبر از دلم داشت.
بعد از چک کردن کلاس مجازی و مرور درسهایم پیامی از امیرزاده دریافت کردم.
دو روز بود که خبری از او نداشتم.
آنقدر دل تنگش بودم که حتی کارهای خانه، سوزن دوزی، مرور درسهایم هم نتوانسته بودند دلم را آرام کنند.
فوری پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
–سلام خانم یک دنده. یک شکلک خنده گذاشته بود.
از فردا تشریف میبرید مغازه و شروع به کار میکنید.
تو این دو روز کلی تو مغازه کار کردم و براتون درستش کردم.
تمام اجناس رو برچسب قیمت زدم. داخل دفتری که روی پیشخوان هست هم تمام مشخصات اجناس رونوشتم، اگر باز مشکلی بود بهم زنگ بزنید یا پیام بدید و بپرسید.
چون من از فردا دیگه میرم مغازهی برادرم، به کمکم احتیاج داره.
شما من رو نمیبینید نگران نباشید.
در ضمن ریموت مغازه داخل کوله پشتیتونه، همون جیب کوچک بغلش رو بگردید پیدا میکنید. اون روز تو ماشین کوله رو که ازتون گرفتم تابلو انتخاب کنم گذاشتم تو کوله، خودم ریموت زاپاس دارم.
راستی پول تابلوها رو یه ساعت پیش ریختم تو کارتتون. سرم گرم کار بود دیر شد ببخشید. عوضش کلی مشتری براتون پیدا کردم.
یه چیزی یادم رفت بگم. یه گوشه از ویترین رو برای تابلوها خالی کردم.
با دهان باز پیامش را خواندم و بعد سرآسیمه کوله پشتیام را گشتم. درست میگفت ریموت در جیب کوله بود.
دوباره صدای پیامم آمد بازش کردم.
نوشته بود.
–این فیلم رو هم فرستادم تا تصویری جای همه چیز رو بهتون نشون بدم که مشکلی نباشه.
به ذوق دیدن تصویر خودش فوری فیلم را باز کردم.
ولی فقط دستهایش و صدایش در فیلم بود که همه چیز را برایم توضیح داده بود.
با خودم فکر کردم با آن اتفاقهای که آن روز جلوی در خانهشان افتاد، با حرفهای ساره چطور اعتماد کرده است تمام مغازهاش را به من بسپارد.
همین اعتماد بیش از حدش شک برانگیز است. نکند مرا میخواهد امتحان کند.
مرا در عمل انجام شده قرار داده است.
نزدیک به ده دقیقه زل زده بودم به صفحهی گوشیام. نمیدانستم چه کار کنم. که دیدم دوباره پیام فرستاد.
–اگر نرید مغازه، درش همونجوری بسته میمونه و من هر روز ضرر میدم.
تردید اجازه نمیداد چیزی بنویسم.
بعد از چند دقیقه نوشت.
–مگه نمیگفتید من خیلی به شما لطف کردم و شما نمیتونید جبران کنید.
الان میتونید، پس جبران کنید.
احساس کردم این حرفش همراه با منت گذاشتن بود.
فوری نوشتم.
–سلام. چشم، فردا میرم برای جبران محبتهاتون.
برایم کلی شکلک خوشحالی فرستاد.
از وقتی مادر بزرگ به خانمان آمده بود آمدن رستا به خانمان ممنوع شده بود.
مادر میگفت هم باردار است هم بچههایش کوچک هستند اگر مبتلا شود برایش خطرناک است.
برای همین ارتباطمان مجازی شده بود.
نمیدانستم این موضوع را با او مطرح کنم یا نه.
سرفههای مادر بزرگ رشتهی افکارم را پاره کرد.
بلند شدم به آشپزخانه رفتم و از آب کتری که هنوز گرم بود لیوانی برایش ریختم ماسکم را زدم و آرام در اتاقش را باز کردم.
چراغ خواب کم نوری در اتاق بود. مادر بزرگ با دیدن من فوری ماسکش را بالا زد و با اشارهی دست مرا از رفتن به داخل اتاق منع کرد.
پچ پچ کنان گفتم.
–براتون آب گرم آوردم.
به زور بلند شد و نیم خیز نشست.
–بزار روی اون میز و برو دخترم.
لیوان آب را روی میزی که تقریبا یک متر از او فاصله داشت گذاشتم و کنار در ایستادم و با نگرانی پرسیدم.
–بهترید مامان بزرگ؟
–آره خیلی بهترم، اول به لطف خدا، دوم از زحمتهای مادرت بهتر شدم. از این سرفهها نگران نشو، اینا حالا حالاها تموم نمیشن. با این سرفهها شما رو هم نمیزارم بخوابید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💙🔗•⊱
.
وَسَطجاذبہۍِاینهَمهرَنگ؛
نوڪَرتتابہاَبَدرَنگشُماست!
بیخیالِهَمہۍِمَردُمشَھر؛
دِلَمآقابِهخُداتَنگشُماست🥺💔:)))!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#امامحسینمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
|•🏴♥️•|
فرا رسیدن عاشورا حسینی تسلیت باد:)
⊰•💙•⊱¦⇢#امامحسینمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#کمیل
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii