eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت213 امیرزاده خندید. –مرضیه چرا ماتت برده؟ سینی رو بیار بذار رو تخت دیگه. دستت درد نکنه. مرضیه خانم بدون این که از ما چشم بردارد آرام آرام جلو آمد و سینی را روی تخت گذاشت. امیرزاده سطح گلدان را صاف کرد و رو به مرضیه گفت. –دیگه تموم شد. میشه زحمت بردن این نایلون رو تو بکشی؟ بعد چهار طرف نایلون را گرفت و بیلچه و بقیه‌ی چیزها را هم داخلش گذاشت و تحویل خواهرش داد. من هم بلند شدم و ایستادم و نگاهی به سینی که روی تخت بود انداختم و گفتم: –مرضیه خانم چرا زحمت کشیدید؟ صرف شده بود. مرضیه خانم همان طور که نایلون را می‌گرفت با چشم‌های گرد شده به برادرش نگاه کرد. –قراره شما با هم صحبت کنیدا، نه خونه تکونی! امیرزاده لب هایش کش آمد. –اینم یه جور صحبته دیگه. فقط یه کم متفاوته. مرضیه ابرو در هم کشید. –یه کم؟ علی، دختر مردم رو... اجازه ندادم حرفش را تمام کند. –مرضیه خانم من خودم خواستم کمک کنم، علی آقا نگفتن. مرضیه خانم دیگر چیزی نگفت و رفت. امیرزاده همان طور ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. نگاهی به دست هایم انداختم کمی کثیف شده بود. امیرزاده از بالای کمد یک اسپری آورد. –دستتون رو بیارید تا ضدعفونی کننده بهش بزنم. همان طور که اسپری می زد زمزمه کرد. –فکر کنم خواهر کوچیکه هنگ کرد. احتمالا الان داره با آب و تاب برای بقیه هر چی دیده رو تعریف می کنه. لب هایم کش آمد و نگاهم را به گل‌ها دادم. گیاهی که با هم گلدانش را عوض کرده بودیم هنوز روی زمین بود. امیرزاده خم شد و گلدان را برداشت و با لذت نگاهش کرد. –میگم چون این گلدون رو دوتایی درستش کردیم بیاید یه اسم براش بذاریم. روی تخت نشستم. –گیاه ها خودشون اسم دارن. گلدان را کنار گل های دیگر گذاشت. –می‌دونم. یه اسم دیگه. فکری کردم و گفتم: –آخه چه اسمی؟ چیزی به ذهنم نمی‌رسه. ماژیکی از کمدش درآورد. کنار گلدان ایستاد. –یه اسمی که مربوط به هر دومون باشه، مثلا پرواز چطوره؟ –پرواز؟! چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –مگه قرار نیست ما بال پرواز همدیگه باشیم؟ به گلدان نگاه کردم. –شما مطمئنید من بال خوبی می‌تونم براتون باشم؟ لبخند زد. –شما چی؟ در مورد من... حرفش را بریدم. –شما اگه بال هم نباشین من به همین راه رفتن روی زمین با شما هم راضی ام. ابروهایش را به هم نزدیک کرد. –هیچ وقت راضی نباشید. دیدید شاگردایی که به گرفتن نمره ی ده راضی هستن؟ اونا هیچ وقت پیشرفت نمی کنن. گاهی هم درسشون رو نیمه رها می کنن. بعد شروع کرد با ماژیک روی گلدان کلمه‌ی پرواز را نوشت. همان طور که نگاهش می‌کردم گفتم: –آقای امیرزاده. به طرفم برگشت. –جانم. نگاهم را زیر انداختم تا ذوق کردن قلبم را متوجه نشود. –به نظرم شما خیلی چیزا باید به من یاد بدید و این وقت زیادی می‌بره. در ماژیک را بست و طرف دیگر تخت نشست و به آرامی گفت: –شما بگو تموم عمرم، اگه چیزی بلد باشم معلومه که بهتون یاد میدم. –فکر می‌کنید شاگرد خوبی براتون باشم؟ البته من همیشه تو درسام نمره‌هام خوب بوده. با لبخند نگاهم کرد. قند در دلم آب شد. –مطمئنم که شاگرد خوبی می شید. البته منم معلم سختگیری نیستم، بخصوص برای شما. نگاهی به کلمه‌ی پرواز که روی گلدان نوشته بود انداختم. دستم را به طرفش دراز کردم. –ماژیک تون رو می دید؟ ماژیک را در کف دست هایش گذاشت و مقابلم گرفت. –بفرمایید خانم. تشکر کردم و ماژیک را گرفتم. به طرف گلدان رفتم و یک پروانه با بال‌های پچ و تاب خورده کشیدم. بلند شد و کنارم ایستاد. –به‌به! نقاشی تون حرف نداره، چقدر حرفه‌ایی! لبخند زدم. –اتفاقا اصلا نقاشیم خوب نیست. کشیدن این نوع پروانه رو از نادیا یاد گرفتم. چون خیلی وقتا تو نقاشی کشیدن روی پارچه کمکش می‌کنم دیگه دستم راه افتاده. تا خواستم در ماژیک را ببندم گفت: –نبندید. ماژیک را از دستم گرفت و شروع به نوشتن کرد. "عشق پرواز بلندیست تا رسیدن به خدا." خیره به جمله مانده بودم و در ذهنم تکرارش می‌کردم. روی تخت نشست. –بفرمایید بشینید تلما خانم. بالاخره از جمله‌‌ای که نوشته بود دل کندم و روی تخت نشستم. پرسید: –به چی فکر می‌کنید؟ نگاهم را روی صورتش سُر دادم. –به شما، به حرف هاتون... پیش‌دستی میوه را جلویم گذاشت. –چطور؟ – اصلا فکر نمی‌کردم طرز فکرتون اینجوری باشه، یعنی اون موقع‌ها زیاد از این جور حرفا نمی زدید. پرتقالی برداشت و شروع به پوست کندن کرد. –شاید چون اون روزا هیچ وقت در مورد زندگی و آینده مون حرفی نزدیم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت214 هدیه کوچولو، دخترِ برادرِ امیرزاده سرکی به اتاق کشید و با خنده فرار کرد. امیرزاده با لبخند گفت: –می‌بینیش چقد شیطونه؟ همش دنباله توجهه. تا باهاش یه کم بازی نکنم ول نمی‌کنه، فکر کنم به شما حسودیش... هنوز حرفش تمام نشده بود که هدیه کوچولو دوباره به اتاق آمد و شروع به سر و صدا کرد. امیرزاده از جایش بلند شد و با یک حرکت در آغوشش گرفت. مادر هدیه به اتاق آمد. چند بار عذر خواهی کرد و خواست هدیه را ببرد. ولی او جیغ و داد می‌کرد و قصد رفتن نداشت. امیرزاده گفت: –اشکال نداره، بذارید همین جا باشه. ولی هدیه کوچولو ول کن نبود دست امیرزاده را گرفته بود و تکرار می‌کرد. –بیا می خوام یه چیزی بِت نشون بدم. امیرزاده رو به من گفت: –ببخشید من برم ببینم چی میگه. جوابش را با لبخند دادم. نرگس خانم شرمنده کنارم نشست. –تو رو خدا ببخشید، هدیه خیلی به عموش وابسته س. –اشکالی نداره. خواهر زاده‌های منم همین جوری هستن. نرگس خانم برعکس خواهر امیرزاده خیلی خوش صحبت بود. چند دقیقه‌ای از خودش و زندگی‌اش حرف زد. بعد سکوت کرد که من هم حرفی بزنم گفتم: –چقدر برام جالبه که شما و همسرتون خارج از کشور با هم آشنا شدید و اومدید ایران موندگار شدید. نفسش را بیرون داد. –اگه داستانم رو برات بگم باورت نمیشه. –من سراپا گوشم تا بشنوم. همان طور که با گوشه‌ی چادر رنگی‌اش که گل‌های درشت و سه بعدی داشت بازی می‌کرد گفت: –راستش من سال هشتاد و هشت توی تظاهرات های علیه نظام شرکت می کردم اون موقع تقریبا هم سن و سال تو بودم. چشم هایم گرد شدند. نگاهم را روی چادرش و حجابش چرخاندم. روسری‌اش را آنقدر جلو کشیده بود که ابروهایش به سختی پیدا بود. گفتم: –شوخی می‌کنید؟! با حسرت نگاهم کرد. –نه اصلا! بعد از اون روزا بود که برای ادامه‌ی تحصیل رفتم هلند. ایران که بودم حسابی مخالف نظام بودم. فقط هم تو این گروه‌ها و شبکه‌‌های اجتماعی موافق با نظرات خودم عضو بودم. مدام پیام‌هایی از حرف های تقطیع شده از صحبت‌های رهبر، حاج‌آقا فلانی و... برام میومد که من و دوستام رو بیشتر عصبی و تحریک می‌کرد... خلاصه وقتی رفتم اون ور خیلی غریب شدم. از دوستام و خونواده م جدا افتادم. –خب چرا همین جا درس نخوندین؟ – یکی از دلایلش برداشتن حجاب از سرم بود. احساس می‌کردم این که تو ایران ما خانم ها رو مجبور به حجاب می کنن خیلی بهمون ظلم میشه. البته دروغ چرا من همیشه این قانون رو زیر پا میذاشتم و خیلی بد حجاب بودم. دلیل دیگه این که فکر می‌کردم اون جا خیلی بهتر از ایرانه و رفاه بیشتری هست. وقتی به اون جا رفتم. دغدغه‌های کار و زندگی و درس باعث شد از شبکه‌های اجتماعی و اخبار ایران دور بشم. از فشار افکار دوستان و بمباران اخبار منفی و... کم کم تنها شدم و فرصت تفکرم بیشتر شد. دیدن واقعیتای زندگی در غرب هم بی‌تاثیر نبود. در کنارش، ناگزیر بیشتر با محیط واقعی ارتباط می‌گرفتم تا از تنهایی دربیام و زمان بگذره. بعد از مدتی متوجه شدم بعضی از قانونای اون کشور و کشورای دیگه که چند تا از دوستام اون جا بودن خیلی سرسخت‌تر از ایرانه. در واقع زورگویی اونا خیلی بیشتره و توی تنها چیزی که سختگیری ندارن حجابه. تحمل قانونای اونا برام سخت‌تر بود ولی چاره‌ای نداشتم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💛🔗🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حال‌بحـرانی‌مَـטּ‌با‌حرم‌آرام‌شود . . . بطلـب‌ڪرب‌بلـٰا‌‌تا‌دل‌مَـטּ‌رام‌شَود🫀..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
-شده‌بایـ‌ه‌عڪس‌جیگـرتون‌بسـوزه ؟!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلے‌مچـڪرازاعضـا؎‌خوب‌ڪانالمونシ! بـ‌ه‌یادبنـده‌وبقیـ‌ه‌ممبـرا؎‌گل‌بودن . .
⊰•🤎🖇•⊱ . حَنینی‌‌إلَیك‌یَقتُلُنی دلتنگی‌ات‌مرامیکُشد؛ حسین‌من💔!:) . ⊰•🖇•⊱¦⇢ ⊰•🖇•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🌪⛓📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وَقتۍبـٰاچادُر شَـبیہِ‌مٰـادرِسـآدٰات‌میشَـو؎ نـیٰاز؎بِہ‌تَعریِـف‌اَزآن‌نِـیست .. دُختَرهَمیـشہ‌نِگاهَـش‌ مَعطـوفِ‌بِہ‌مـادَراسـت💙! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌪•⊱¦⇢ ⊰•🌪•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🖤🔗•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دل‌ودلداریاریااباعبدالله عالیی.mp3
2.02M
⊰•🖤🎙•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دل‌ودل‌دار‌یـار‌یاابـٰاعبـداللـ‌ه‌シ حسیـن‌حسیـن' دلسـوزترازمـٰادروپـدرم . . آقـٰاالھـے‌سـایٺ‌روسـرم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🎙•⊱¦⇢ ⊰•🎙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•🤍🦋•⊱ . در دوره‌ای‌سرباز‌حفاظت‌اطلاعات‌بود. دوبارداوطلبانه‌به‌ڪردستان‌عراق‌اعزام شده‌بود..ولی‌خانواده‌از‌ڪار او‌بی‌خبربودند.. ••‌همیشه‌نمازش‌اول‌وقت‌بود..در جبهه‌چفیه‌را‌پهن‌میڪردومشغول‌ نماز میشد... ••علاوه بر رسیدگی‌به‌ظاهرش ازباطنش‌غافل‌نبود.. . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌝⛓•⊱ . ای‌که‌گویی‌که‌خلایق‌زِ‌ولی‌خسته‌شدند کوریِ‌چشم‌تو‌بر‌سید‌علی‌می‌نازیم:)❤️ . ⊰•⛓•⊱¦⇢ ⊰•⛓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت215 چند سال گذشت، تا این که یه شب تو یه مراسم مذهبی ایرانی شرکت کردم. شرکت تو اون مراسم به خاطر اعتقاداتم نبود. بیشتر به خاطر در جمع ایرانی‌ها بودن و از غربت در اومدن بود. تو اون مراسم، حاج آقایی مسئول برگزاری بود که خیلی مهربون و خوش برخورد بود. کم کم اونا من رو تو جمعای خودشون راه دادن و حتی مسئولیتایی هم بهم دادن. اونا اصلا توجهی به پوشش و عقایدم نداشتن. این اولین بار بود که بین بچه مذهبیا یه حس خوبی رو تجربه کردم. چون تو ایران معمولا این نگاه رو داشتیم که مذهبیا ما رو حساب نمی‌کنن و فقط خودشون رو قبول دارن... به مرور زمان من به این جمع نزدیک‌تر شدم. از ناراحتی‌ها و دلخوری‌هام از ایران می‌گفتم و نقد و اعتراض به صحبت‌های مسئولان یا فلان سخنران... حاج آقا با حوصله گوش می داد و یک به یک جواب می‌داد. کم‌کم متوجه شدم خیلی از کلیپا و متنایی که قبلا تو اون گروه‌ها پخش می‌شده، تقطیع شده بوده و اصلش چیز دیگه س. تازه با اصل سخنرانی‌ها و اصل صحبت‌ها به واسطه راهنمایی اون حاج‌آقا آشنا شدم و دیدم هیچ حرف اشتباهی در این سخنرانیا نیست. فهمیدم که تو اون گروه ها مدام صحبت ‌های تقطیع شده به خورد ما می‌دادن و حتی خیلی مسائل از ریشه صحت نداشته. کم‌کم زمان گذشت و من به یه شخصیت دیگه تبدیل شدم... با هیجان خاصی همه ی این حرف‌ها را می‌گفت و من هم با هیجانی بیشتر به حرف هایش گوش می‌دادم. بالاخره دست از سر گوشه‌ی چادرش برداشت و با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد: –بعد از چند ماه پای میثاق از طریق یکی از دوستاش به اون مراسما باز شد. من به خاطر مسئولیتایی که اونجا داشتم زیاد می‌دیدمش، یه مدت بعد از آشناییمون از من در‌خواست ازدواج کرد. بعدم اومدیم ایران و همین جا موندگار شدیم. مات حرف هایش بودم. نگاهم را در صورتش چرخاندم. –ناراحت نشیدا، ولی باور کردن حرفاتون برام خیلی سخته. یعنی به خاطر همسرتون محجبه شدید؟ فوری سرش را به علامت منفی تکان داد. –من قبل از این که با میثاق آشنا بشم محجبه شده بودم. با تعجب پرسیدم. –آخه چطور میشه؟! خونواده تون تعجب نکردن؟! –چرا خیلی! بهم گفتن نباید برگردم ایران چون آبروشون میره، بعد هم شروع به سیاه نمایی در مورد ایران کردن که اگه بیای این جا به عنوان جاسوس اعدامت می کنن. دهانم از حرف هایش باز مانده بود. او گاهی با بغض از تجربه‌های تلخش در برخورد با زندگی واقعی خارجی‌ها می‌گفت و این که برای او زندگی در غرب برعکس باعث افزایش ایمان و عقایدش شده و از او کسی ساخته که حتی مورد پذیرش و باور خانواده‌اش نیست... گفت با تمام تمسخرهایی که از جانب دوستان و فامیل و حتی خانواده‌اش شده حجابش را حفظ کرده و حفظ خواهد کرد. دستش را به چادرش گرفت و خیلی جدی گفت: – این حجاب، من رو بین هزاران لاابالی گری مردا توی غرب حفظ کرد، همین حجاب مانع نزدیک‌ شدن مردا به من شد. زمزمه کردم. –چقد داستان زندگیت عجیبه! آهی کشید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت216 –گاهی خودمم باورم نمیشه خدا من رو لایق هدایت خودش دونسته. خدا براش جغرافیا اهمیت نداره، هر کسی رو بخواد زیر پر و بال خودش بگیره نگاه نمی کنه کجای این کره‌ی خاکی قرار داره. نفسم رو عمیق بیرون دادم. –مادرم همیشه میگه، اگه کسی شایسته ی هدایت باشه، خدا حتما دستش رو می‌گیره. خوش به حالتون بهتون حسودیم شد. چهره‌اش غمگین شد. –روزای سختی رو گذروندم. البته نه فقط من، خیلی از ایرانیا اون جا با سختی زندگی می کنن. می دونی! عوض تمام اون سختیا من یه چیزی یاد گرفتم که به نظرم به تمام اون رنج ها می‌ارزید، اونم این که ماها، یعنی من و امثال من توی قفسی بودیم و دلمون می‌خواست یکی بیاد نجاتمون بده، غافل از این که وقتی یکی ما رو از قفس دربیاره میندازه تو قفس دیگه‌ای، قفسی که مال خودشه و شرایط خودش رو داره، در حالی که هر کس باید خودش دنبال آزادی باشه و خودش رو هر طور شده نجات بده، این جوریه که اون آزادی واقعی رو به دست میاره. آزادی که آب و دونت رو باید خودت پیدا کنی و این خیلی لذت بخشه. با لبخند پرسیدم. –اون جا نتونستید درستون رو تموم کنید؟ خندید. –چرا، من دیگه خیلی پوست کلفت بودم با اون همه هزینه‌های سنگین و کار زیاد، درسم رو تونستم تموم کنم. خیلیا بودن که همون اول کار درس رو رها کردن و چسبیدن به کار. البته بعد که اومدم این جا درسم رو تا مقطع دکترا ادامه دادم. با چشم‌های گرد پرسیدم: –واقعا؟! شما خیلی پشت کار دارید. خندید. –اینم از برکات همون آزادیه. متفکر گفتم: –ولی من همیشه فکر می‌کردم مردم اون جا آزادی بیشتری دارن. نگاهش را به روبه‌رو داد و با تاسف گفت: –درست فکر می‌کردی، اون قدر اون جا آزادی هست که هر کس بخواد حتی خودش رو بکشه نه تنها جلوش رو نمی گیرن بلکه دستگاهی اختراع کردن که گازی ازش متصاعد میشه تا طرف خیلی راحت، بدون درد و خونریزی خودش رو بکُشه، و برای دولت یه وقت هزینه نداشته باشه. وقتی هم بپرسی میگن دلش نمی خواد زندگی کنه خب، بذارید آزاد باشه. از جایش بلند شد. –خب هلما خانم من برم ببینم علی آقا... آخ ببخشید اشتباه گفتم. منظورم تلما بود. فوری پرسیدم. –ببخشید اتفاقا می‌خواستم در مورد هلما بپرسم، رابطه تون باهاش خوب بود؟ کمی سرش را کج کرد. –آره، اولش مشکلی نداشتیم، ولی بعد که وارد اون کلاسا شد از من خواست که منم سر اون کلاسا بشینم. البته اولش منم چند جلسه رفتم ولی کم‌کم متوجه شدم کار اونا از جنس الهی نیست و دیگه نرفتم. این شد که به خاطر افکارمون به مشکل خوردیم. می گفت تو در مورد گذشته‌ات دروغ میگی، وگرنه کسی نمی تونه صد و هشتاد درجه تغییر کنه. من کلی مدرک بهش نشون دادم، عکس از دوران بی‌حجابیم و خیلی مدارک دیگه، ولی اون قبول نمی‌کرد. زیاد طول نکشید که خودشم صد و هشتاد درجه تغییر کرد، جوری که باورش برای همه سخت بود. فکری کردم و گفتم: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت217 –آخه چرا براش این قدر مهم بوده که شما افکارتون چیه؟ نرگس شانه‌ای بالا انداخت. –چی بگم، شاید به خاطر این که من بیشتر از همه باهاش صحبت می‌کردم و می‌خواستم از اشتباه بیرون بیارمش، دقیقا بلایی که سر من اومده بود، داشتن سر اونم می‌آوردن، واسه همین نمی‌خواستم زندگیش رو از دست بده. ولی بعد متوجه شدم خود منم همین طور بودم و چند نفر بهم گفتن دارم اشتباه می‌کنم ولی من گوش نکردم تا این که خودم همه چیز رو تجربه کردم. سرش را پایین انداخت و با تاسف ادامه داد. –ولی یه تجربه‌هایی خیلی گرون تموم میشه، به قیمت از دست رفتن زندگی اون فرد. اون روزا علی آقا خیلی اذیت می شد. ولی خب بالاخره تموم شد. بعد با لبخند دنباله‌ی حرفش را گرفت. –عوضش حالا خدا یه فرشته ی زمینی جلوی پاش گذاشته که حسابی روحیه‌ی علی آقا رو عوض کرده، جوری که میثاق هم خوشحاله و دوست داره زودتر این وصلت سر بگیره. بی تفاوت به تعریفش پرسیدم. –هنوزم با هلما ارتباط دارید؟ به چشم‌هایم زل زد. –چطور مگه؟ –آخه گاهی در مورد شماها اطلاعاتی می‌داد که تعجب می‌کردم، حدس زدم... پرید وسط حرفم. –چه اطلاعاتی؟ فکری کردم و گفتم: –مثلا من وقتی بهش گفتم آقای امیرزاده رفته مغازه‌ی برادرش کمک کنه. گفت اون که مغازه نداره. –خب چون میثاق تازه این کار رو شروع کرده و اون خبر نداره، ما ارتباط چندانی نداریم فقط گاهی پیام به هم میدیم. برای اولین بار خواستم که یه دستی بزنم. –هلما از جداییش پشیمونه، درسته؟ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –خودش گفت؟ خیره به چشم‌هایش ماندم. –مگه به شما نگفته؟ –با من و من گفت: –نگفته پشیمونه، فقط خیلی سراغ علی آقا رو از من می‌گیره، گفتم شاید... دوباره خواستم سوالی بپرسم که امیرزاده وارد اتاق شد. نرگس خانم فوری بلند شد و سر به زیر شروع به عذرخواهی کرد کاملا مشخص بود از این که از جواب دادن نجات پیدا کرده خوشحال شد. رو به امیرزاده گفت: –مثلا قراره شما دوتا با هم حرف بزنید ولی من اومدم وقت تلما خانم رو گرفتم. ببخشید علی آقا، هدیه کجا رفت؟ امیرزاده با لبخند گفت: –ماشاءالله! این دختر خیلی پرانرژیه من دیگه کم آوردم. بقیه‌ی بازی رو سپردم به پدرش. بعد از رفتن نرگس خانم، امیرزاده روی تخت نشست و پوفی کرد. –واقعا این بچه به یه همبازی احتیاج داره. رفته یه کفشدوزک نمی‌دونم از کجا پیدا کرده انداخته تو یکی از کفشای قدیمی خودش که پاره شده، میگه عمو چرا این کفشدوزکه چند ساعته هیچ کاری نمی کنه؟ میگم مگه باید چیکار کنه؟ میگه چرا کفشم رو نمیدوزه؟ بهش میگم مگه باید بدوزه؟ گریه می کنه و میگه، آره، چون همه بهش میگن کفشدوزک. فکرم درگیر حرف های نرگس‌خانم بود. سرگذشت زندگی اش برایم خیلی عجیب و باور نکردنی بود، همین طور حرف هایی که در مورد هلما زده بود. لبخند زورکی زدم. امیرزاده پیش دستی خودش را جلوی صورتم گرفت. –بفرمایید. براتون پرتقال پَر کردم. یک پَر پرتقال برداشتم و نگاهش کردم. سرش را خم کرد. –چرا ناراحتید؟ نگاهش کردم باید حرفی می‌زدم که پیگیر نشود. پرسیدم: –برادرتون برای چی رفته بود خارج از کشور؟ مات نگاهم کرد. –برادرم؟! چی شد که یهو یاد اون افتادید؟ کمی‌از حرف های نرگس‌خانم را برایش تعریف کردم. پری از پرتقال را در دهانش گذاشت. –آهان، واسه اون می‌پرسید؟ نفسش را بیرون داد و توضیح داد: –یه کم قصه داره، راستش برادر من عاشق هنرپیشگی بود. در کنار درسش گاهی کار تئاتر هم انجام می‌داد. بعد از یه مدت با یکی از کارگردانای سینما دوست شد و توسط اون چند تا نقش کوچیک توی چند تا فیلم گرفت. چون ظاهر خوبی داره و خوش تیپه طولی نکشید که از چند جا بهش پیشنهاد بازیگری داده شد که یکی از اونا بازی کردن تو یه فیلمی بود که قرار بود خارج از کشور بازی کنن. خب برادر منم از خدا خواسته اون رو قبول کرد و رفت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•♥️🔗📕•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیچـٰاره‌اون‌ڪـ‌ه‌‌حرم‌روندیـده بیچـٰاره‌تراون‌ڪه‌دیـد‌ڪربلـٰاتو :) . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📕•⊱¦⇢ ⊰•📕•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🖤🎙•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
hobo_lhosein(3).mp3
2.26M
⊰•🖤🎙•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اگـ‌ه‌خـوابـ‌ه‌اگـ‌ه‌رویـٰا ا؎‌لعـنت‌بـ‌ه‌بیـدار؎ . . اگـ‌ه‌عشقـ‌ه‌یاجـنونـ‌ه اینجـٰام‌یعنے‌دوسـتم‌دار؎! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🎙•⊱¦⇢ ⊰•🎙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🤎🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بـزرگۍمۍگفـت: تڪیہ‌ڪن‌بہ‌شھـدا؛ شھـداتڪیہ‌شـون‌خـداسـت. اصـلاڪنار‌گل‌بنشـینۍبـوۍگـل‌مۍگیـرۍ؛ پس‌گلسـتـان‌ڪن‌ڪل‌زندگیـت‌رو بـٰایـٰادشھـدا...!'♥️🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🤎•⊱¦⇢ ⊰•🤎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🤎🖇•⊱ . حَنینی‌‌إلَیك‌یَقتُلُنی دلتنگی‌ات‌مرامیکُشد؛ حسین‌من💔!:) . ⊰•🖇•⊱¦⇢#حسینمـ ⊰•🖇•⊱¦⇢#ڪمیݪ ـ ـ
بـ‌ه‌امـٰام‌رضـٰامیگـم‌حرفـٰامـو اخـ‌ه‌بھـترمیدونـ‌ه‌دردامو اربعیـن‌نزدیڪه‌وآشـوبم میشـ‌ه‌آقـٰابزنےامضـٰامو؟😭💔
|ـب‌ـسم‌رب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـر••🎗
⊰•☁️⛓🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- آنجاڪ‌ه‌دلـت‌‌آراــم‌‌گرفت، ‹ مقصـد ِ› توسـ‌ت . . !🖇' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•☁️•⊱¦⇢ ⊰•☁️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا