قبݪازخوابیڪصلواتبرایسلامتےرهبر
عزیزمونواقاامامزمانونیࢪوهاےمحترم
انتظامے؛سپاه؛بسیجبفرستین•••🌹}
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ـآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🦋🔗•⊱
.
ـھرشھیـدمثلیڪ¹فانوساست
مۍسوزدونورمۍدهد ..•
وازڪناراوبودن
توھمنورانۍمےشوۍو…🍃
باشھداڪہرفیقشدۍ!
شھیدمےشوۍ…
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#حاجقاسم
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗•⊱
.
بـــانوجان...
سیــاهـۍچـادرتو:)
لبخندامامزمان"عج"رادرپۍدارد😌♥️
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#چادرمهمهچیزم
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗•⊱
.
خاکِجِبھههَنوز
زِمزِمههاۍِمُناجتِقُنوتِ
عاشِقانِہتَریننَمآزهارابِخاطِردآرَد
قنوتۍکِھذِکر
«اللهمارزقنیتوفیقشهادتکفیسبیلک»
نُخستیندُعاۍِآنبود:)❤️
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼🔗•⊱
.
چشمازاو..
جلوه ازاو..
ماچهحریفیمایدل..:)♥️
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#داداشبابکم
⊰•🌼•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🥀•⊱
.
شهادٺمبارڪــ!🥀💔
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#شهادٺـ
⊰•🥀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
13824a8a3c555-d7a0-49e1-b736-2a4b290a61a9.mp3
6.58M
⊰•🖤🥀•⊱
.
سݪامآقـــا!
سݪامباغرحـمٺمحشࢪمـ"
سݪامآقـــا!
امامزادھےبدونحــرمッ!💔🥀
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#مداحے
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خفٺڪردنشایعھپردازانبہروش بجنوردے😂🤣
دمنیرویهاےامنیتےگرم♥️🔗
#پلیسمقتــدر🌹•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضوردانشجویانانقلابےمقابلسردر دانشگاه شریف🌪
#ایرانقــوے🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جــوانانقلابے🇮🇷
آقاسیــدعلے•••♥️🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضــورپرشورمردمانانقلابےشیـروان🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🏴💚•⊱
.
قربون کبوترای حرمت امام حسن...💚
.
⊰•💚🏴•⊱¦⇢#امامحسن
⊰•💚🏴•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🌱•⊱
.
چادرم رامحکمتر میگیرم
وقتی میفهمم
#چادر من چه قدر امام زمانم را
خوشحال میکند...
.
⊰•💛•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🍃•⊱
.
نمازبلندترینفریادھاست . . . ؛وقامتمابھبلنداینمازاست،
قدرتمارابایددرنمازمانجست :)
-شھیدمرتضـےآوینۍ🌱
.
⊰•💚•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎀🖇️•⊱
.
انٺظاررابایدازمادرشهیدگمنامپرسید
ماچهمیفهمیممعنیدلتنگیرا..!(:💔
.
⊰•🎀•⊱¦⇢#شهادت
⊰•🎀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗•⊱
.
⧼اللّٰھُماعطنٰافوقَرحۡمتنا⧽
خداوندگارم؛رحمتِتو
بیشترازآرزوهایِکوچکِمنھ....𐇵!•💙•
.
⊰•💙•⊱¦⇢#انگیزشی
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🐾•⊱
.
پیامبر اکرم فرمودند:
' هر عمل نیکے ، عملے نیکوتر از خود دارد مگر شہادت در راه خدا که نیکوتر عملے از آن وجود ندارد .
خصال ، ج ١ ، ص ٨ 📜🌿
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🖤•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🐌•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و سوم...シ︎ _حس می کنم
⊰•🧕•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و چهارم...シ︎
و سوال های حسین بی جواب می ماند .
بعد از آشنایی در کلاس های لشکر ، خیلی وقت ها بابک زنگ می زد و سراغش را می گرفت یا دعوتش می کرد از انزلی به رشت تا باهم به جایی بروند ، چیزی بخورند ،گپی بزنند . تمام حرف های بابک ، حول وحوش رفتن به سوریه بود ، و دغدغه اش ، نابود شدن داعش .
چقدر می ترسید که اسمش برای سوریه در نیاید ، یا خواسته قلبی اش عملی نشود . هنوز صدای پر شور و هیجانش آن روزی که زنگ زد و گفت رفتنی شدیم ، اسم مان توی فهرست اعزامی های چند روز دیگر هست ، توی گوش حسین بود .خوشحالی بابک از آن سوی خط هم دیدنی بود .
* * *
این چند روز ، مادر ، گوشی را از خوش جدا نکرده . هر جا مادر هست ، گوشی هم هست ؛ هرجا گوشی است ، حواس مادر هم همان جاست . این چند روز ، بارها گوشی را برداشته و به آنتنش نگاه کرده ؛ و به درصد باقی مانده ی باطری اش . بار ها گوشی را وارسی کرده که مبادا روی بی صدا باشد و بابک زنگ زده و او نشنیده باشد .
دیروز بابک زنگ زد که به( تهران رسیده ، توی قرنطینه اند و مانده اند تا کارهای قانونی انجام گیرد و گذرنامه ها آماده شود .) بابک حال مادر را پرسیده ، و مادر سعی کرده بود گرفتگی صدایش را با تک سرفه ای دور کند و بگوید ( هه ، یاخچیام ، بالا !) کم حرف زده بودند ؛ در حد سلام و احوال پرسی . بابک ، حال پدرش را پرسیده بود . مادر چه جوابی می توانست بگوید جز این که ( نگران نباش ؛ او هم خوب است . . .)؟
بعد از قطع کردن تلفن چهره ی رنگ پریده همسرش یادش آمده بود و فکر رفتن های گاه و بی گاهش . چرا شوهرش نفوس بد می زد ؟ مگر هرکس برود سوریه ، شهید می شود ؟ این همه ادم رفته اند دیگر ! یعنی چه که محمد می گوید این پسر خودش را گذاشته برای شهید شدن ؟
دلش از مرور این حرف ها می لرزد . طبق عادت این سال ها پادردش ، کف دستش را روی کاسه زانو می گذارد و دورانی می چرخاند . انگار هزار تا سیم داغ فرو کرده باشند توی زانویش .
این دو روز برای اینکه فکر و خیال کردن به خودش ندهد ، برای این که بچه هایش ، بی قراری مادر را نبینند ، یک بند کار خانه کرده از صبح تا شب کار می کند ، و شب تا صبح ، به خاطرزُق زُق زانوهایش به سقف خیره می شود ؛ مثل محمد که از بی خوابی پناه می برد به سیاهی حیاط ، و فقط از سو سوی سیگارش می شود فهمید نشسته روی تخت شنای بابک .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🧕•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🧕•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii