⊰•💕🌷•⊱
.
جـٰانخۅددرهاۅلـٰادعلۍمۍبـٰازیم؛
همچۅمـٰالڪبہعدُۅـانعلۍمۍتـٰازیم!(:🖐🏾☘️
.
⊰•💕•⊱¦⇢#رهبرانہ
⊰•💕•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇️💌•⊱
.
درسَرمنیستبِهجزحالوهَوایِتووعِشق
شادَمازاینکِههَمهحالوهَوایمشُدهای♥️!'
.
⊰•💌•⊱¦⇢#امامزمان
⊰•💌•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و ششم...シ︎
بابک به خاله اش گفته بود می خواهد برود سوریه . و اولین کسی که خاله نگرانش شده ، خواهرش بود. گفته بود ( پس مادرت ؟) بابک گفته بود ( نگران نباش ، خاله ! چند روزه بر می گردم .)
خاله زل زده بود به خواهرزاده اش ، و توی دلش قربان صدقه اش رفته بود . یادش آمده بود چند سال پیش ، وقتی دو خواهر ، خانه شان رو به روی هم بود . حالا همین بابک بزرگ شده و تصمیم به رفتن گرفته بود . هرروز با دستان کوچکش ، در خانه را می کوبید ، و او ، در را که باز می کرد . قامت کوچک و صورت ریزه ی بابک را می دید که تمایلش لبخند بود . بابک نگاهش می کرد و می گفت ( خالا ، آلما واروزدی ؟)¹ ، و خاله دلش غش می رفت ازشیرین زبانی بابک ، و به سینه می فشردش و سیبی دستش می داد . بعد ها هم بابک ، طبق عادت ، هر وقت به خانه ی خاله اش می رفت ، بعد از شنیدن صدای خاله از پشت در باز کن ، لحن بچه گانه به صدایش می داد و می گفت ( خالا ، گینه آلما واروز ؟ ) و حالا همین بابک می خواست برود ، و اوفقط توانسته بود بگوید ( چرا ، بابک !) و او گفته بود ( داعش ، خیلی از جوون های ما رو کشته ، خاله ! باید بریم انتقام خون اون ها رو بگیریم . باید از ناموس مون دفاع کنیم ، خاله !)
بستگان ، هر یک ، خاطره ای از بابک دارند و برای گفتن و نگفتنش دو دل اند . می ترسند دلتنگی های مادر بیشتر شود . مادر ، برای فرار از بغض ، به آشپزخانه می رود و آشغالای سبزی را توی توی زباله می اندازد .
خاله رقیه می گوید : چقدر بابک وقت پاک کردن سبزی و وسایل احسان ، ازمون صلوات گرفت ! آخرش گفتم ( بابک ، بسه بسه دیگه ! خسته شدیم ) خندید و گفت ( ثواب داره ، خاله ! ) دوباره گفت ( برای سلامت . . . ) مادر ، لبش به لبخندی باز می شود و همان جا پای ظرف شویی می نشیند :
_ از بچگی عادت داشت . وقتی بچه بود و سوار ماشین می شدیم که بریم جایی ، همین که ماشین حرکت می کرد ، بابک برای سلامت آقای راننده صلوات می فرستاد ! برای سلامت همه ، تو جاده صلوات می فرستاد . دیگه صداش می کردیم ملا بابک .
صدای خنده برای لحظه ای غم نبود بابک را از دل ها دور می کند .
خاله محموده کمر خم می کند تا خواهرش را توی آشپزخانه ببیند : _ خیلی هم تمیزه ها ، باجی ! اون شب که اومده بود خونه مون ، دیده بود بالا شلوغه ، رفته بود لباس هاش رو تو انباری آویزون کرده بود ! نمی دونم رفتم چی بردارم که یه چیزی از وسط انبار آویزونه ؛ با خودم گفتم ( این چیه دیگه ؟) دیدم لباس بابکه ، واسه این که کثیف نشه ، کنار دیوار هم آویزون نکرده بود !
حواس مادر می رود سمت حیاط . . .
ــــــــــــــــــــــــــــ
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌈•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
➕شما دوستاتون رو تو مسافرت میشناسید؛ ما تو . . .💔)
#حجاب•••🌿
⊰•🇮🇷🌿•⊱
.
دفــــــاع مـــــقـــدس یــــعــنـــی..... 🌱
ازخـــــــودم گــــذشــــتـــم! 🙂
تــا گـــوشـــه چــــادرت خـــاکـــی نــــشــه . . .👌🏿
.
⊰•🇮🇷•⊱¦⇢#دفاعمقــدس
⊰•🇮🇷•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماپشٺولایتمونمیمونیموبھعشق ࢪهبـراومدیم . . .🇮🇷♥️)"
#حجاب•••🌿
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🖤👀•⊱
.
دِلَـمڪهتَنـگمـۍشَودنَظـربہمـٰاھمـۍڪُنَم
دَرونِمـٰاھِنیـمہشَبتـورانگـٰاهمـۍڪُنَمシ..!
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#رهبرانه
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹✨•⊱
.
فڪرڪنبرےگلزارشہدا،
میونقبرهاقدمبزنے،
نوشٺہهاشونوبخونے،
اشڪبریزے،
ٺااینجاهمہچیزعادیہ!
امافڪرڪنبرسےبہیہمزار،یہشہید..
روےسنگقبرروبخونے..
شہیدهمسنٺباشہ..!
اونموقعسٺڪہ،
نفسٺحبسمیشہ،
قلبٺٺندمےزنه،
اشڪاٺروونمیشہ..:)💔
.
⊰•🌹•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🌹•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🧡🔥•⊱
.
تنھـاخداستڪهازهرگرفتارۍو
اندوهےنجاتمانمیدهد!
.
⊰•🧡•⊱¦⇢#خدایمهربونم
⊰•🧡•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇️•⊱
.
ناگهانبازدلمیاد ِتوافتادشکست(:💔
.
⊰•🖇️•⊱¦⇢#سردارقلبم
⊰•🖇️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📓🌿•⊱
.
می گفت:
بسیجی خامنه ای
بودن از
سرباز خمینی
بودن
سخت تر است...!
.
⊰•🌿📓•⊱¦⇢#ࢪھبࢪی
⊰•🌿📓•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منرگوخــونمایرانیــھ . . .🇮🇷
#حجاب•••🌿
⊰•🇮🇷🌪🌿•⊱
.
میدونید چرا اغنیا علیه جمهوریاسلامی موضع میگیرند؟
چون جمهوری اسلامی برآمده از انقلاب مستضعفین،حامی مستضعفین است
میدونید چرا سلبریتی علیه جمهوری اسلامی فعالیت میکند؟
چون جمهوری اسلامی ذاتا مخالف لیبرالیسم( شهوت شهرت و اباحی گریست)
پس زنده باد جمهوری اسلامی، امید مستضعفین عالم ✌️
.
⊰•🇮🇷🌪•⊱¦⇢#ایرانقوے
⊰•🇮🇷🌪•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🌿•⊱
.
بچہهامادریڪدورهےخاصے
ازتاریخهستیم ...
هرڪدومتونبریددنبالاینڪہ
بفهمیدمأموریتخاصِتون
دردورانقبلازظهورچیه!؟
شماالانوسطمعرڪہاید..!
وسطمیدونمینهستید..
بچهها...
ازهمیننوجوانےخودتونوبراۍ
حضرتمهدۍ؏ـج،آمادھڪنید...
-حاجحسینیڪتا☘
.
⊰•🌿♥️•⊱¦⇢#امامزمان
⊰•🌿♥️•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱🎀•⊱
.
جمهورے اسلامے حࢪم است ؛
این حࢪم اگࢪماند سایࢪ حࢪم ها میماند
- شهیدحاج قاسمسلیمانے🌱🇮🇷'
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#امام_زمان
⊰•🌱•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🎀•⊱
.
هـواےنفسࢪاخیلےبـٰایدملاحظہڪࢪد.
بہخودمـٰاندࢪفریبخوࢪدن
ازهـواےنفسسـؤظنداشتہبـٰاشیم...!👀♥️
‹ازفࢪمایشاتحضرتآقا
.
⊰•💔•⊱¦⇢#ࢪهبࢪانہ
⊰•💔•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💖🎊•⊱
.
عَـجیبدلمگِرفتِہ؛
دِلـمیڪ دُنیآمیخواهَـدشبیہدنیـآےشُما
ڪہهَمہچیزِشبوےخُــدابِدهـَـدシ...!💔
.
⊰•💖•⊱¦⇢#شھیدانہ
⊰•💖•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗💖•⊱
.
اے روشنے تمام دل ها..
ما منتظریم تا بیایے! :)
اے ماھ و شڪوھ آسمان ها..
اے خوبترین! بگو ڪجایے؟💔
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
اینالطالببِدَمِالزهرا؟
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#امام_زمان
⊰•🎗•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🔥🌪•⊱
.
شفاف گرایی.(:
.
⊰•🌪•⊱¦⇢#شفاف_گرایی
⊰•🌪•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♨️🚫•⊱
.
چرخه حیات سلبریتی در ایران
.
⊰•♨️•⊱¦⇢#حرف_حـق
⊰•♨️•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎀🌸•⊱
.
یڪۍ از مدافعان حرم بہ حاج قاسم گفتہ بود: جنگ سوریہ تموم شد و ما شهید نشدیم ؛
جواب حاج قاسم این بود:
"در آینده اۍ نزدیڪ فتنہ هایۍ پیش رو دارید ڪہ ڪل شہدا آرزوۍ حضور بہ جاۍ شما رو داشتہ باشند ،
اون روز من نیستم ،
اما شما پشت آقا رو خالـے نڪنید .
.
⊰•🎀🌸•⊱¦⇢#حاجقاسم
⊰•🌸🎀•⊱¦⇢#ڪمیــل
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🧡📙•⊱
.
من جوانان عزیز را
به یک مجاهدت حقیقی دعوت میکنم.
مجاهدت فقط جنگیدن و به میدان جنگ رفتن نیست
کوشش در میدان علم و تحقیق نیز جهاد محسوب میشود ؛👌🏻📚
.
⊰•📙🧡•⊱¦⇢#ࢪھبࢪی
⊰•📙🧡•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌈•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و ششم...シ︎ بابک به خال
⊰•🍂•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و هفتم...シ︎
روی طنابی که تی شرت بابک تاب می خورد . این روزها ، حواسش پرت شده ، یا منتظر است خود بابک بیاید و طبق عادت ، لباس هایش را از روی طناب بردارد و توی کشوش بگذارد ؟
تلفن زنگ می خورد . همه ، تکانی به خود می دهند . نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است . مادر ، روی زانو ، خودش را به گوشی می رساند . درد زانوها امانش را می برد . صدای بابک از میان شلوغی دور و برش به گوشش می رسد . حال و احوال می کنند ، و مادر می گوید : خاله ها اینجان . برات آش پشت پا پختم و به همسایه ها هم دادم .
بلبک می گوید : چرا ، مامان ؟ الان همه ی همسایه ها می فهمن من رفته ام سوریه !
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه برده و گفته بود ( آش پشت پای بابک است ؛ رفته سوریه ....) خشک شان زده بود . کی باور می کرد پسری که تمام این سال ها ظاهر امروزی داشته ، یک هو از سوریه سر در بیاورد ؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید : نه . بهشون نگفتم آش پشت پای توئه . گفتم نذریه .
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد . از نظر او ، این کارها ، یک جور تظاهر کردن است .مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود ، به کسی گفته بود ؟ یا اجازه داده بود مادرش ، فامیل را دعوت کند و مهمانی بدهد ؟ گفته بود ( چه کاریه ؟ من برای خودم درس خونده ام و برای خودم دانشگاه قبول شده ام . چرا باید تو بوق و کرنا کنم ؟)
حالا همین پسر نگران است که مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد . مادر می پرسد : به دوست هات نگفتی ؟
جواب می دهد : فقط خداحافظی کردم و گفتم یه مدت نیستم . همه فکر کردن می رم خارج ، مک هم گفتم آره .
مادر با تعجب دست روی خال رو چانه اش می گذارد . بابک جواب می دهد : سوریه هم خارجه دیگه ، مامان!
و صدای خنده ی هردویشان بلند می شود .
تلفن قطع می شود ؛ خاله ها ، منتظر خبری از بابک ، به دهان خواهر چشم دوخته اند . مادر روی مبل می نشیند ؛ درست جایی که وقت رفتن بابک ، پدر نشسته بود . همان جا ، سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پسرش بردارد ؛ که اگر بر می داشت ، شاید حالا بابک توی اتاقش بود ؛ نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به دمشق .
مادر فکر کرد این سرنوشت ، چه بازی هایی می تواند داشته باشد .
همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن ، کنار آشپزخانه، رضا و پدرش به بابک گفتند برای ادامه ی تحصیل به آلمان برود . پدر به بابک نگاه کرده و گفته بود ( تو پسر زرنگی هستی . توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری و می تونی رو پای خودت وایستی . اگه موافق باشی ، بفرستمت آلمان ، اونجا ادامه تحصيل بده .) بابک ،
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍁•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼