eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•⛓🕊•⊱ . شهادت امام هادی (علیه السلام) تسلیت باد:)🖤 . ⊰•⛓•⊱¦⇢ ⊰•⛓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
https://harfeto.timefriend.net/16714556019820 حرفے،نظرے‌،انتقادے‌داشتین‌در‌خدمتیــم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٣٩ من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. با بغض صداش کردم... _محمد... محمد: جانم خانمم _یه چیزی میخوام بهت بگم... محمد: چرا ناراحتی؟ چرا صدات بغض داره؟ فائزم چیشده؟ _محمد... من... یهو زدم زیر گریه.. محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده محمد با بهت داشت نگاهم میکرد با لکنت زبون به حرف اومد محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه بالاخره به طرف اومد... غرید محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟ _ب..بب....بله روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد. مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام... دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم. پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود... نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه.... یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش... _ببخشید محمدم.... محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده.... _قول میدم محمد.... محمد: ممنون فائزم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🖤🔏•⊱ . یِہ‌رِفیقۍبَراۍِخۅدِت‌اِنتِخـٰاب‌ڪُن ڪِہ‌هَرۅَقت‌ڪِنـٰارِش‌بۅدۍنَتۅنۍ گُنـٰاه‌ڪُنۍ... ۅَبِہ‌حُرمَت‌ِپـٰاڪ‌بۅدَن‌ڪٰارهـٰاۍ رِفیقِت‌دَست‌بِہ‌گُنـٰاه‌نَزَنۍ...! . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۴٠ ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه رب بود. وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و مارفتیم داخل همیشه عاشق ایجا بود از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد.... _محمد اونجا رو نگاه کن پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیراین علی رو میکشم صبرکن گل منو میزنه _خودتو ناراحت نکن محمدم وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده... نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم... صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•👀⛓🕊•⊱ . دلتنگۍ‌مرضےعجیـب‌اسـ‌ت؛ آدــ‌م‌راآرام‌آرام؛ناآرـام‌میڪند ... ! . ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۴١ با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت... _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه... چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم... _اینجا... کجا... محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن... محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق ندتری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم... صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل... علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه... فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیارایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسیدولی سید داشت سکته میکرد هااااکم مونده بود بزنه زیر گریه... علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی فاطی: صحبت زنونه بود محمد: علی نگفت کی مرخص میش علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شد به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سیسه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو... بغض تو صداس وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💙🔗👀•⊱ . چشم و دل! دانے چہ خواهند این حوالے؟! بودنت را ، دیدنت را، قانع‌ام ، حتے ڪمی...!🙃 . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت۴٢ صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم _بابا به خدا اشتها ندارم مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره. فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن _نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم فاطمه زیر لب گفت : از دست تو و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اوند تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها) محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟ با ترس و لرز گفتم : س...سلام محمد:سلام دختره ی بی فکرچرا غذا نمیخوری هان چرا _بخدا اشتها نداشتم محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی... میفهمی... زن منی... مال منی... باید مراقب خودت باشی باید با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم... در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🔐⛓🗞•⊱ . من‌بادیگـارد‌نیستـم! محـافظـم... اومـدم‌از‌شخـصیت‌ نظـام‌دفـاع‌کنـم اومـدم‌جونم‌رو‌پایِ‌ اعتـقادم‌بگـذارم..! . ⊰•🔐•⊱¦⇢ ⊰•🔐•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•📻📞🌿•⊱ . بـرادر‌گاهے‌عجیب‌آرامشم‌رابہ‌تـومدیونم، بھ‌نگاهت‌بھ‌صدایت‌‌بھ‌دعایت💙:)! . ⊰•📻•⊱¦⇢ ⊰•📻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
امشب‌شب‌آرزوهاس😍🙈 براے‌سلامتۍ‌رهبر‌عزیزمون‌و‌اقا‌امام‌زمان‌ هم‌دعا‌ڪنید🧡🕊 بنده‌ے‌حقیـر‌رو‌‌هم‌فراموش‌نڪنید، محتاجم‌به‌دعاهاتون☺️
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🖤🕊⛓•⊱ . مۍ‌گفت:اخم‌توۍ‌محیطۍ‌ڪه‌پراز‌، نامحــرمھ،خیلۍ‌هم‌خوبھ💔:)! . ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💎🖇🗝•⊱ . دَر‌گُستَرِه‌ۍ‌ِبۍمَرز‌ِاین‌جَہـٰان‌، تۅڪُج‌ـٰایۍ🙂🖐🏻؟! . ⊰•💎•⊱¦⇢ ⊰•💎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🎗⛓•⊱ . هرشـٰاه‌ۅزیرۅراهیـٰابۍداࢪد، هرفرقہ‌برا؎خود،ڪتابۍداࢪد...! تبریڪ‌بہ‌صـٰاحب‌الزمـٰان‌بآیدگفٺ، ازاینڪه‌چنین‌نـٰائب‌نـٰابۍدارد🖐🏻♥️! . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•📫🖇🚙•⊱ . جوان‌هااگربخواهندازدستِ‌شیطان‌، راحت‌شوند‌عشق‌به‌شھادت‌را، دروجود‌خودزنده‌نگه‌دارند🚶‍♂🖐🏻(:! -حاج‌حسین‌یڪتا؛ . ⊰•🚙•⊱¦⇢ ⊰•🚙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii