『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍⛓☁️•⊱
.
رفیقشهیدڪہداشتہباشی
میدونےیڪےحواسشبهتهست...
یڪےڪہاومدهتاوصلتڪنہبہخدا(:☝️🏻
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🤍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۴۹
با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم
بی بی لبخند زد و با دیدن لبخند بی بی جون گرفتم
- سلام
بی بی: سلام به روی ماهت ،دانشگاه نداری؟
- چرا ،الان بلند میشم
بی بی: باشه ،بیا برات صبحانه آماده کردم
- دستتون درد نکنه
بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت سمت پذیرایی دیدم بی بی کنار سفره صبحانه نشسته
رفتم رو به روش نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بی بی هم درباره اتفاق دیشب هیچ حرفی نزد چون میدونست داغونم ،انگار بی بی هم شکسته شدن غرورمو دیده بود
بعد از خوردن صبحانه بلند شدمو رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
از بی بی خداحافظی کردم
کفشمو پوشیدم و رفتم سمت در حیاط
درو باز کردم ،دیدم ماشین امیر جلو در پارکه ،خودش هم داخل ماشین خوابیده!
چند تقه به شیشه ماشین زدم که بیدار شد
شیشه رو پایین داد
- سلام ،اینجا چیکار میکنی؟
امیر: سلام ،منتظر تو بودم ،سوار شو میرسونمت
چیزی نگفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
- از کی اینجایی،چرا نیومدی داخل ؟
امیر: از دیشب اینجام ،خونه نرفتم
- چیی؟ خونه نرفتی،؟ یعنی از دیشت تو ماشین بودی؟
امیر: میترسیدم قولی که از من خواستی و بزنم زیرش ،تنها راهش همین بود
- پس چرا نیومدی خونه بی بی اونجا بخوابی؟
امیر: اینقدر حالم خراب بود ،میترسیدم وقتی دوباره چشماتو ببینم دست به کاری بزنم که نباید میزدم
با شنیدن حرفش آروم شدم ،خدا رو شکر کردم که امیر و دارم دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت دانشگاه
از امیر خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
چند قدم رفتم سمت دانشگاه که امیر صدام زد
برگشتم نگاهش کردم
امیر: آیه بعد کلاس زنگ بزن بیام دنبالتون
- باشه
امیر داشت میرفت که یه ماشینی براش بوق داد خوب دقت کردم دیدم هاشمی بود
هر دوتا از ماشین پیاده شدن و نزدیک هم رفتن با هم صحبت میکردن منم برگشتم و به راهم ادامه دادم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💙🔗🦋•⊱
.
بـی اخــتـیــار
داده ام اختیارِ دلم را به دست تو ...
به گمانم عشق همین احساسِ جبر است،
جبرِ در دوست داشتن تو !
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۵۰
چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد
۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود
- سلام
سارا: علیک ،خیلی نامردی
- چرا
سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه
- چیه حسودی میکنی؟
سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه...
- نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار
سارا: ولی نه به اندازه تو !
- تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار
سارا: امید وارم
- راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟
سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود
- عع چرا!
سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده
- بی مزه
سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود
- اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن
سارا: واسه چی پرسیدی؟
- دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم
سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی
- باشه ،بعد کلاس میرم پیشش
سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه
- بریم
بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام
سارا: خوب باهم میریم پیشش
- نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره
سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست
لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامھـاےعـاشقـے♥️🐻 پارت۵۰ چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد ۳ روز دیگه حرکت میکردن
ٺقـدیمنگـآههـا؎دلبرونٺـون!👀💙
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•📻🌿•⊱
.
بهقولشهیداحمدمشلب♥️
اگرنگاهبهنامحرمراکنترلکنید
نگاهخداروزیتونمیشود . . 🌱🖐🏾!'
.
⊰•📻•⊱¦⇢#داداشاحمـد
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii