『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🖤🔗•⊱ .
دلودلداریاریااباعبدالله عالیی.mp3
2.02M
⊰•🖤🎙•⊱
.
دلودلداریـاریاابـٰاعبـداللـهシ
حسیـنحسیـن'
دلسـوزترازمـٰادروپـدرم . .
آقـٰاالھـےسـایٺروسـرم!
.
⊰•🎙•⊱¦⇢#مـداحے
⊰•🎙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🦋•⊱
.
در دورهایسربازحفاظتاطلاعاتبود.
دوبارداوطلبانهبهڪردستانعراقاعزام
شدهبود..ولیخانوادهازڪار اوبیخبربودند..
••همیشهنمازشاولوقتبود..در
جبههچفیهراپهنمیڪردومشغول
نماز میشد...
••علاوه بر رسیدگیبهظاهرش
ازباطنشغافلنبود..
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#عــــزیزبرادرم
⊰•🦋•⊱¦⇢#ڪمیݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌝⛓•⊱
.
ایکهگوییکهخلایقزِولیخستهشدند
کوریِچشمتوبرسیدعلیمینازیم:)❤️
.
⊰•⛓•⊱¦⇢#حضرتعشق
⊰•⛓•⊱¦⇢#ڪمیݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت215
چند سال گذشت، تا این که یه شب تو یه مراسم مذهبی ایرانی شرکت کردم.
شرکت تو اون مراسم به خاطر اعتقاداتم نبود. بیشتر به خاطر در جمع ایرانیها بودن و از غربت در اومدن بود. تو اون مراسم، حاج آقایی مسئول برگزاری بود که خیلی مهربون و خوش برخورد بود.
کم کم اونا من رو تو جمعای خودشون راه دادن و حتی مسئولیتایی هم بهم دادن. اونا اصلا توجهی به پوشش و عقایدم نداشتن.
این اولین بار بود که بین بچه مذهبیا یه حس خوبی رو تجربه کردم.
چون تو ایران معمولا این نگاه رو داشتیم که مذهبیا ما رو حساب نمیکنن و فقط خودشون رو قبول دارن...
به مرور زمان من به این جمع نزدیکتر شدم. از ناراحتیها و دلخوریهام از ایران میگفتم و نقد و اعتراض به صحبتهای مسئولان یا فلان سخنران...
حاج آقا با حوصله گوش می داد و یک به یک جواب میداد. کمکم متوجه شدم خیلی از کلیپا و متنایی که قبلا تو اون گروهها پخش میشده، تقطیع شده بوده و اصلش چیز دیگه س. تازه با اصل سخنرانیها و اصل صحبتها به واسطه راهنمایی اون حاجآقا آشنا شدم و دیدم هیچ حرف اشتباهی در این سخنرانیا نیست.
فهمیدم که تو اون گروه ها مدام صحبت های تقطیع شده به خورد ما میدادن و حتی خیلی مسائل از ریشه صحت نداشته.
کمکم زمان گذشت و من به یه شخصیت دیگه تبدیل شدم...
با هیجان خاصی همه ی این حرفها را میگفت و من هم با هیجانی بیشتر به حرف هایش گوش میدادم.
بالاخره دست از سر گوشهی چادرش برداشت و با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد:
–بعد از چند ماه پای میثاق از طریق یکی از دوستاش به اون مراسما باز شد.
من به خاطر مسئولیتایی که اونجا داشتم زیاد میدیدمش، یه مدت بعد از آشناییمون از من درخواست ازدواج کرد.
بعدم اومدیم ایران و همین جا موندگار شدیم.
مات حرف هایش بودم.
نگاهم را در صورتش چرخاندم.
–ناراحت نشیدا، ولی باور کردن حرفاتون برام خیلی سخته. یعنی به خاطر همسرتون محجبه شدید؟
فوری سرش را به علامت منفی تکان داد.
–من قبل از این که با میثاق آشنا بشم محجبه شده بودم.
با تعجب پرسیدم.
–آخه چطور میشه؟! خونواده تون تعجب نکردن؟!
–چرا خیلی! بهم گفتن نباید برگردم ایران چون آبروشون میره، بعد هم شروع به سیاه نمایی در مورد ایران کردن که اگه بیای این جا به عنوان جاسوس اعدامت می کنن.
دهانم از حرف هایش باز مانده بود.
او گاهی با بغض از تجربههای تلخش در برخورد با زندگی واقعی خارجیها میگفت و این که برای او زندگی در غرب برعکس باعث افزایش ایمان و عقایدش شده و از او کسی ساخته که حتی مورد پذیرش و باور خانوادهاش نیست...
گفت با تمام تمسخرهایی که از جانب دوستان و فامیل و حتی خانوادهاش شده حجابش را حفظ کرده و حفظ خواهد کرد. دستش را به چادرش گرفت و خیلی جدی گفت:
– این حجاب، من رو بین هزاران لاابالی گری مردا توی غرب حفظ کرد، همین حجاب مانع نزدیک شدن مردا به من شد.
زمزمه کردم.
–چقد داستان زندگیت عجیبه!
آهی کشید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت216
–گاهی خودمم باورم نمیشه خدا من رو لایق هدایت خودش دونسته. خدا براش جغرافیا اهمیت نداره، هر کسی رو بخواد زیر پر و بال خودش بگیره نگاه نمی کنه کجای این کرهی خاکی قرار داره.
نفسم رو عمیق بیرون دادم.
–مادرم همیشه میگه، اگه کسی شایسته ی هدایت باشه، خدا حتما دستش رو میگیره.
خوش به حالتون بهتون حسودیم شد.
چهرهاش غمگین شد.
–روزای سختی رو گذروندم. البته نه فقط من، خیلی از ایرانیا اون جا با سختی زندگی می کنن. می دونی! عوض تمام اون سختیا من یه چیزی یاد گرفتم که به نظرم به تمام اون رنج ها میارزید، اونم این که ماها، یعنی من و امثال من توی قفسی بودیم و دلمون میخواست یکی بیاد نجاتمون بده، غافل از این که وقتی یکی ما رو از قفس دربیاره میندازه تو قفس دیگهای، قفسی که مال خودشه و شرایط خودش رو داره، در حالی که هر کس باید خودش دنبال آزادی باشه و خودش رو هر طور شده نجات بده، این جوریه که اون آزادی واقعی رو به دست میاره. آزادی که آب و دونت رو باید خودت پیدا کنی و این خیلی لذت بخشه.
با لبخند پرسیدم.
–اون جا نتونستید درستون رو تموم کنید؟
خندید.
–چرا، من دیگه خیلی پوست کلفت بودم با اون همه هزینههای سنگین و کار زیاد، درسم رو تونستم تموم کنم. خیلیا بودن که همون اول کار درس رو رها کردن و چسبیدن به کار.
البته بعد که اومدم این جا درسم رو تا مقطع دکترا ادامه دادم.
با چشمهای گرد پرسیدم:
–واقعا؟! شما خیلی پشت کار دارید.
خندید.
–اینم از برکات همون آزادیه.
متفکر گفتم:
–ولی من همیشه فکر میکردم مردم اون جا آزادی بیشتری دارن.
نگاهش را به روبهرو داد و با تاسف گفت:
–درست فکر میکردی، اون قدر اون جا آزادی هست که هر کس بخواد حتی خودش رو بکشه نه تنها جلوش رو نمی گیرن بلکه دستگاهی اختراع کردن که گازی ازش متصاعد میشه تا طرف خیلی راحت، بدون درد و خونریزی خودش رو بکُشه، و برای دولت یه وقت هزینه نداشته باشه.
وقتی هم بپرسی میگن دلش نمی خواد زندگی کنه خب، بذارید آزاد باشه.
از جایش بلند شد.
–خب هلما خانم من برم ببینم علی آقا...
آخ ببخشید اشتباه گفتم. منظورم تلما بود.
فوری پرسیدم.
–ببخشید اتفاقا میخواستم در مورد هلما بپرسم، رابطه تون باهاش خوب بود؟
کمی سرش را کج کرد.
–آره، اولش مشکلی نداشتیم، ولی بعد که وارد اون کلاسا شد از من خواست که منم سر اون کلاسا بشینم. البته اولش منم چند جلسه رفتم ولی کمکم متوجه شدم کار اونا از جنس الهی نیست و دیگه نرفتم. این شد که به خاطر افکارمون به مشکل خوردیم. می گفت تو در مورد گذشتهات دروغ میگی، وگرنه کسی نمی تونه صد و هشتاد درجه تغییر کنه. من کلی مدرک بهش نشون دادم، عکس از دوران بیحجابیم و خیلی مدارک دیگه، ولی اون قبول نمیکرد. زیاد طول نکشید که خودشم صد و هشتاد درجه تغییر کرد، جوری که باورش برای همه سخت بود.
فکری کردم و گفتم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت217
–آخه چرا براش این قدر مهم بوده که شما افکارتون چیه؟
نرگس شانهای بالا انداخت.
–چی بگم، شاید به خاطر این که من بیشتر از همه باهاش صحبت میکردم و میخواستم از اشتباه بیرون بیارمش، دقیقا بلایی که سر من اومده بود، داشتن سر اونم میآوردن، واسه همین نمیخواستم زندگیش رو از دست بده. ولی بعد متوجه شدم خود منم همین طور بودم و چند نفر بهم گفتن دارم اشتباه میکنم ولی من گوش نکردم تا این که خودم همه چیز رو تجربه کردم.
سرش را پایین انداخت و با تاسف ادامه داد.
–ولی یه تجربههایی خیلی گرون تموم میشه، به قیمت از دست رفتن زندگی اون فرد. اون روزا علی آقا خیلی اذیت می شد. ولی خب بالاخره تموم شد.
بعد با لبخند دنبالهی حرفش را گرفت.
–عوضش حالا خدا یه فرشته ی زمینی جلوی پاش گذاشته که حسابی روحیهی علی آقا رو عوض کرده، جوری که میثاق هم خوشحاله و دوست داره زودتر این وصلت سر بگیره.
بی تفاوت به تعریفش پرسیدم.
–هنوزم با هلما ارتباط دارید؟
به چشمهایم زل زد.
–چطور مگه؟
–آخه گاهی در مورد شماها اطلاعاتی میداد که تعجب میکردم، حدس زدم...
پرید وسط حرفم.
–چه اطلاعاتی؟
فکری کردم و گفتم:
–مثلا من وقتی بهش گفتم آقای امیرزاده رفته مغازهی برادرش کمک کنه. گفت اون که مغازه نداره.
–خب چون میثاق تازه این کار رو شروع کرده و اون خبر نداره، ما ارتباط چندانی نداریم فقط گاهی پیام به هم میدیم.
برای اولین بار خواستم که یه دستی بزنم.
–هلما از جداییش پشیمونه، درسته؟
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–خودش گفت؟
خیره به چشمهایش ماندم.
–مگه به شما نگفته؟
–با من و من گفت:
–نگفته پشیمونه، فقط خیلی سراغ علی آقا رو از من میگیره، گفتم شاید...
دوباره خواستم سوالی بپرسم که امیرزاده وارد اتاق شد.
نرگس خانم فوری بلند شد و سر به زیر شروع به عذرخواهی کرد کاملا مشخص بود از این که از جواب دادن نجات پیدا کرده خوشحال شد. رو به امیرزاده گفت:
–مثلا قراره شما دوتا با هم حرف بزنید ولی من اومدم وقت تلما خانم رو گرفتم. ببخشید علی آقا، هدیه کجا رفت؟
امیرزاده با لبخند گفت:
–ماشاءالله! این دختر خیلی پرانرژیه من دیگه کم آوردم. بقیهی بازی رو سپردم به پدرش.
بعد از رفتن نرگس خانم، امیرزاده روی تخت نشست و پوفی کرد.
–واقعا این بچه به یه همبازی احتیاج داره. رفته یه کفشدوزک نمیدونم از کجا پیدا کرده انداخته تو یکی از کفشای قدیمی خودش که پاره شده، میگه عمو چرا این کفشدوزکه چند ساعته هیچ کاری نمی کنه؟ میگم مگه باید چیکار کنه؟
میگه چرا کفشم رو نمیدوزه؟
بهش میگم مگه باید بدوزه؟
گریه می کنه و میگه، آره، چون همه بهش میگن کفشدوزک.
فکرم درگیر حرف های نرگسخانم بود. سرگذشت زندگی اش برایم خیلی عجیب و باور نکردنی بود، همین طور حرف هایی که در مورد هلما زده بود.
لبخند زورکی زدم.
امیرزاده پیش دستی خودش را جلوی صورتم گرفت.
–بفرمایید. براتون پرتقال پَر کردم.
یک پَر پرتقال برداشتم و نگاهش کردم.
سرش را خم کرد.
–چرا ناراحتید؟
نگاهش کردم باید حرفی میزدم که پیگیر نشود. پرسیدم:
–برادرتون برای چی رفته بود خارج از کشور؟
مات نگاهم کرد.
–برادرم؟! چی شد که یهو یاد اون افتادید؟
کمیاز حرف های نرگسخانم را برایش تعریف کردم.
پری از پرتقال را در دهانش گذاشت.
–آهان، واسه اون میپرسید؟
نفسش را بیرون داد و توضیح داد:
–یه کم قصه داره،
راستش برادر من عاشق هنرپیشگی بود. در کنار درسش گاهی کار تئاتر هم انجام میداد.
بعد از یه مدت با یکی از کارگردانای سینما دوست شد و توسط اون چند تا نقش کوچیک توی چند تا فیلم گرفت. چون ظاهر خوبی داره و خوش تیپه طولی نکشید که از چند جا بهش پیشنهاد بازیگری داده شد که یکی از اونا بازی کردن تو یه فیلمی بود که قرار بود خارج از کشور بازی کنن.
خب برادر منم از خدا خواسته اون رو قبول کرد و رفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•♥️🔗📕•⊱
.
بیچـٰارهاونڪـهحرمروندیـده
بیچـٰارهتراونڪهدیـدڪربلـٰاتو :) . .
.
⊰•📕•⊱¦⇢#حسیـنآقـٰام
⊰•📕•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🖤🎙•⊱ .
hobo_lhosein(3).mp3
2.26M
⊰•🖤🎙•⊱
.
اگـهخـوابـهاگـهرویـٰا
ا؎لعـنتبـهبیـدار؎ . .
اگـهعشقـهیاجـنونـه
اینجـٰامیعنےدوسـتمدار؎!
.
⊰•🎙•⊱¦⇢#مـداحے
⊰•🎙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🖤🎙•⊱ .
میگـن :
عشقےڪهبهگریـهرسیدهباشـھ
هرگـزدروغنبوده؛
امـٰامحسینعزیـزم !
منبـراتخیلےگـریـهڪـردم،خیلے!!
⊰•🤎🔏•⊱
.
بـزرگۍمۍگفـت:
تڪیہڪنبہشھـدا؛
شھـداتڪیہشـونخـداسـت.
اصـلاڪنارگلبنشـینۍبـوۍگـلمۍگیـرۍ؛
پسگلسـتـانڪنڪلزندگیـترو
بـٰایـٰادشھـدا...!'♥️🌿
.
⊰•🤎•⊱¦⇢#شھـیدانـه
⊰•🤎•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🤎🖇•⊱ . حَنینیإلَیكیَقتُلُنی دلتنگیاتمرامیکُشد؛ حسینمن💔!:) . ⊰•🖇•⊱¦⇢#حسینمـ ⊰•🖇•⊱¦⇢#ڪمیݪ ـ ـ
بـهامـٰامرضـٰامیگـمحرفـٰامـو
اخـهبھـترمیدونـهدردامو
اربعیـننزدیڪهوآشـوبم
میشـهآقـٰابزنےامضـٰامو؟😭💔
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•☁️⛓🕊•⊱
.
- آنجاڪهدلـتآراــمگرفت،
‹ مقصـد ِ› توسـت . . !🖇'
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
فےالحـالنیـٰازدارمبهگریـه،بغـلِضریحت ..
دلبـرعراقے . .
بھـمبگـومیبر؎منوپیشخـودت
بااینهمـهحـٰالخرابـے💔:)
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍👀🔏•⊱
.
درعـشـقیاواردنشـو
یـامـــردرفــتـنبـاش
ایـــنجـــــادهاصـــلا
دوربرگرداننخـواهدداشت"🕯"
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🤍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🔗🌚•⊱
.
هرڪهشدمحـرمدلدرحـرمیـٰاربمـاند
وانڪهاینڪـٰارندانسـتدرانڪاربمانـد"💛:)"
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#عـٰاشقـانھ
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🖤🎙•⊱ .
Mohammad Jnami - Navaye Hossein.mp3
1.94M
⊰•🖤🎙•⊱
.
حسیـنحسیـن:)
.
⊰•🎙•⊱¦⇢#نمـٰاهنگحسیـن
⊰•🎙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
فےالحـالنیـٰازدارمبهگریـه،بغـلِضریحت ..
برمـٰابرسـانید
دوایـےلطفـاً!
ازغصـهمریضیـم
شفـٰاییلطفـاً!
درنسخـه؎ماجـٰا؎دوابنویسید
یڪچـٰا؎غلیظڪربلـٰایـےلطفـٰا☕️!
سـلامعلیڪمرفقـٰا!
قـرارهیـهگوینـدگےداشـٺـهباشیـم
باهمڪارےشـماعزیزانازڪانال{مـدافعـٰانحـریمآلالله}
موضـوعش؛برا؎امـٰامحسینـه
بـهچـندبانـو؛آقـانیـازمنـدیمبراےگویندگے
بهآیـد؎زیـرمـراجعـهڪنید↯
@Alllip
اجـرتونباخوداربـابシ!💚
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سـلامعلیڪمرفقـٰا! قـرارهیـهگوینـدگےداشـٺـهباشیـم باهمڪارےشـماعزیزانازڪانال{مـدافعـٰا
#توجـه
یڪدلنوشـتـهڪوتاهچـنددقیقـهاے:)
چـندلحـظـهبااربـٰابدردودلڪنید
ازدلتنگیـاتونازدوریتونو . .