هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
سلام😄✋
🍃🌸🍃هر روز همراه هستیم با خاطرات حـــــ مدافع ـــــرم شهــــید حیدر جلیلوند🍃🌸🍃
🌷مفتخر هستیم که خانواده ی ایشان در جمع ما حضور دارند🌷
@Shahidgomnam
🌻خاطرات شهیـــــــــــد حــــ مدافع ـــــرم حیدر جلیلوند🌻
🌷قسمت پنجم:برق چشم هایش🌷
پدرم اســــــــم من و حمید را برای اردوی تفریحی ورزشی که محل کارش برگزار می کرد ثبت نام کرده بود.من شش سالم بود و هنوز یکسال بزرگتر بودن خیلی برایم معنی نداشت اما میدانستم که باید بیشتر مراقب حمیـــــــــد باشم و این حس از همان بچگی خیلی برایم دلچسب بود.در آن اردو قرار شد ما شنا کردن را مقداری حرفه ای تر یاد بگیریم؛البته یادم می آید که من و حمیـــــــــــد قبل از این هم همراه پدرم برای شنا به استخری که نزدیک منطقه چیتگر بود می رفتیم.مربی همه ی ما بچه ها را به خط کرد و لب استخر ایستادیم و با هر صدای سوت,دست یکی از ما را می گرفت و داخل آب می انداخت تا اصطلاحا پا زدن را یاد بگیریم.من و حمیـــــــــد اواسط صف بودیم بعضی از بچه ها که ترسیده بودند از صف بیرون می زدند و می رفتند پشت سر همه و این باعث می شد زودتر نوبت به ما برسد.هر یک نفری که به آخر صف می رفت حمیــــــــــــد کلی ذوق می کرد و این را می شد از برق چشم هایش متوجه شد.اولین بار که مربی او را وسط آب انداخت؛بند دل من پاره شد با اینکه من را هم بعد از حمیـــــــــد توی آب انداخت ولی انگار خیلی زمان برد تا به حمیــــــــد برسم و جالب بود برعکس خیلی از بچه ها,حمید نه تنها نترسیده بود بلکه سریع از آب بیرون می آمد و دوباره خودش را در صف جا می داد,تا زودتر نوبت اش بشود و بعد با کلی شور و حال برای چندمین بار داخل آب می پرید.چقدر دلم برای بچگی هایمان تنگ شده....
| بــــــــــــرادر شهیـــــــــد |
🌹 @Shahidgomnam 🌹